فهرست مطالب | فهرست عناوين | فهرست اشعار |
جلد اول
مؤلف:رضا گلمحمودي
بسم الله الرحمن الرحيم
سرشناسه:گل محمودي، رضا، 1343 ـ
عنوان و نام پديد آور:افلاکيان سيستان: زندگينامه شهداي پشت آب: شهرستان نيمروز / رضا گل محمودي.
مشخصات ناشر :قم: طليعه سبز، 1393.
مشخصات ظاهري: 312 ص.
شابک : 3 ـ 92 ـ 6055 ـ 600 ـ 978
وضعيت فهرستنويسي:فيپا.
عنوان ديگر: زندگينامه شهداي پشت آب: شهرستان نيمروز.
موضوع: شهيدان ـ ايران ـ پشت آب ـ سرگذشتنامه.
موضوع: جنگ ايران و عراق ، 1359 ـ 1367 ـ شهيدان ـ سرگذشتنامه.
رده بندي کنگره: 1393 7 الف77گ/1625 DSR
رده بندي ديويي:08430922/955
شماره کتابشناسي ملي: 3552330
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
افلاکيان سيستان / ج 1
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مؤلف........ رضا گلمحمودي
ناشر........................... طليعه سبز
ليتوگرافي، چاپ و صحافي :چاپخانه مؤسسه بوستان کتاب
نوبت چاپ:............. اول، 1393
تعداد:.......................... 1000 نسخه
قيمت :............. 15000 تومان
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تهيه: اداره کل بنياد حفظ آثار و نشر ارزشهاي دفاع مقدس استان سيستان و بلوچستان
با همکاري و مشارکت: مؤسسه فرهنگي و هنري عرشيان کوير تاسوکي
افلاكيان سيستان
زندگينامه شهداي پشت آب: شهرستان نيمروز
جلد اول
رضا گل محمودي
شادي ارواح مطهر شهدا ، امام شهدا ،
به و يژه ابو الشهيد سردار جانباز شهيد حبيب لكزايي
« اللهم صَلّ عَلي مُحَمّدٍ وآلِِ مُحَمّدٍ »
«وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ»
تقديم به:
ارواح افلاکي شهيدان؛
چراغهاي روشن راه تاريک دنياي فاني؛
عرش آشياناني که چسبندگي خاکـــدان دون
به هيچ و جه نتوانست آنان را به خود و ابسته بدارد.
وتقديم ويژه به:
* والدين شهيدان که اين شيرمردان، ثمره وجود و تربيت آنانند و به:
* ابوالشهيد سردار جانباز شهيد، حبيب لكزايي، جانشين فرماندهي سپاه سلمان استان سيستان و بلوچستان.
شهيد آينه رحمت و محبت خداست و رأفت و رحمت خداوند با دستان شهيد به بشر هديه ميشود؛ لذا حيات شهيد هم سرچشمه حيات بشر است. شهيد هر که باشد و هر کجا شهيد شود حصار زمان و مکان را درهم ميشکند و براي هميشه جلوهگر رحمت و محبت ميگردد چرا که في سبيل الله ترک ماسوي الله کرده و از همه چيزش به خاطر خدا گذشته و از تمام دلبستگيها و وابستگيها گسسته و رهيده و به خدا پيوسته و با رفتن خود، آرامش و امنيت به يادگار گذاشته و انگشت اشارهاي شده به سوي خدا و عزت ابدي آدمي.
يکي از مهمترين تفاوتهاي زندگان و مردگان در حرکت و سکون است، در جنبيدن و آرميدن است، در فعاليت داشتن و منفعل بودن است، در رسيدن و نرسيدن است و اين شهيد است که محرک مردگان عمودي در طول تاريخ است. شهيد زنده است و شهدا همواره زندهترين زندگانند و اگر ما به آنها مرده بگوييم و آنها را اموات بپنداريم خداوند، خود به ما عتاب ميکند که «لاتقولوا لمن يقتل في سبيل الله اموات؛ به کساني که در راه خدا جان دادهاند مرده نگوييد؛ شهدا
اموات نيستند.»
اين دفتر مرهون زحمات و همت عزيزي است که به اميد نگاه مهرباني و لبخند دلربايي، در لابلاي گرد و غبار هواي داغ و سوزان زابل عاشقانه به يک يک روستاهاي بخش پشت آب اين شهر رفته و مزارشهيدان را بوسيده درِ تک تک خانههاي شهدا را زده و از شهيد پرسيده و از پدر و مادرش عکس گرفته؛ زحماتش مشکور و مقبول حضرت حق باد.
ناگفته نماند که برخي از شهداي اين دفتر به تيغ جهالت تکفيريها و تروريستها از تاسوکي تا تاسوعا و عدهاي به خنجر ناجوانمردانه بعثيها در کربلاي غرب و جنوب و برخي به ضرب گلوله سوداگران مرگ در خون سرخ خويش تپيدهاند و دعوت حق را لبيک گفتهاند.
در پايان مژده انتشار کتابي پيرامون شهداي بخش شيب آب زابل را هم ميدهيم و از مؤسسه فرهنگي و هنري عرشيان کوير تاسوکي که از يادگارهاي با ارزش سردار شهيد حاج حبيب لکزايي است جهت تلاش براي چاپ اين اثر، تشکر و قدرداني ميکنيم.
سرهنگ پاسدار حمزه دهقان
مدير کل بنياد حفظ آثار و نشر ارزشهاي دفاع مقدس استان سيستان و بلوچستان
مؤسسه فرهنگي ـ هنري عرشيان کوير تاسوکي، يکي از آيات سوره حبيب است، که در سايهسار وجود پربرکت او روييده و باليده و به بار نشسته است. سردار شهيد حاج حبيب لکزايي (1342ـ 1391) را حقي انکار ناپذير بر مردمان اين مرز و بوم است؛ چه از او تجليل شود و چه گمنام و بي نام بماند؛ چه از او قدرداني شود و چه مجهول و ناشناخته بماند.
حدود يک سال قبل از شهادت سردار شهيد حاج حبيب لک زايي، کتاب حاضر که به پيشنهاد و پيگيري ايشان توسط بنياد حفظ آثار و نشر ارزشهاي دفاع مقدس استان سيستان و بلوچستان تهيه و تدوين شده بود، جهت ارزيابي ـ توسط شخص ايشان ـ در اختيار مؤسسه عرشيان کوير تاسوکي قرار گرفت. مؤسسه نتيجه ارزيابي را در اختيار سردار قرار داد. مؤلف محترم برخي از آن نکات را انجام داد و به برخي پاسخ گفت. حدود يک سال پس از شهادت سردار در سايتها و رسانهها، خبر چاپ و رونمايي اين کتاب منتشر شد. پيگيريهاي مؤسسه براي تهيه کتاب، به اينجا ختم شد که فقط چند نسخه از کتاب براي رونمايي پرينت گرفته و
صحافي شده و بعد هم کتاب به دلائل مختلفي بايگاني شده است.
مؤسسه عرشيان که يکي از اهداف آن ترويج فرهنگ شهيد و شهادت است پس از رايزني با بنياد حفط آثار و نشر ارزشهاي دفاع مقدس مسئوليت چاپ کتاب را با مشارکت و همکاري بنياد حفظ آثار و نشر ارزشهاي دفاع مقدس استان سيستان و بلوچستان به عهده گرفت.
در اين کتاب که ميتوان آن را در ادامه کتاب گلگشتي در شقايق آباد اديمي که توسط هيئت امناي گلزار شهداي اديمي و مؤسسه فرهنگي و هنري عرشيان کوير تاسوکي و به همت سردار شهيد حاج حبيب لک زايي چاپ و منتشر شده دانست علاوه بر آن ياد تعداد ديگري از شهدا گرامي داشته شده است. البته در کتاب گلگشتي در شقايق آباد اديمي وصيت نامهها و خاطرات شهدا هم علاوه بر زندگينامه و تصاوير شهدا درج شده بود.
متأسفانه علي رغم تلاش مؤلف که خود اقدام به تهيه عکسها کرده بود به خاطر کيفيت پايين تصاوير، که به نبود تجهيزات لازم جهت تهيه فيلم و عکس برميگردد، برخلاف ميل باطنيمان ناگزير شديم تعدادي از عکسها را حذف کنيم. پس از حذف تصاوير، کتاب با تلاش دوستان و همکاران، آقايان طريقهدار، اشرفي، مؤتمني، هدايي، مقدممنش، رضا لکزايي و.. به صورت جدي ويرايش و پيراسته شد و شد آنچه ميبينيد؛ که در اينجا از همهشان تقدير و تشکر ميکنيم.
همچنين لازم است از فرماندار محترم شهرستان نيمروز جناب آقاي طاهري و حجتالاسلام والمسلمين کمساري؛ رئيس مرکز فرهنگي و هنري دفتر تبليغات اسلامي حوزه علميه قم به دليل مشارکت در چاپ اثر حاضر تشکر و قدرداني کنيم.
لازم به يادآوري است منطقه پشت آب از سال 1392 به شهرستان نيمروز
تبديل شد اما چون کتاب قبل از آن نگارش شده است عنوان تغيير پيدا نکرده است.
مؤسسه عرشيان آمادگي خود را جهت انتشار جلد دوم اين مجموعه نيز اعلام ميکند. همچنين مؤسسه در راستاي ترويج فرهنگ شهيد شهادت از تمامي شاعران و نويسندگان و هنرمندان استان سيستان و بلوچستان دعوت ميکند آثارشان را جهت چاپ و انتشار در اختيار مؤسسه قرار دهند.
نشاني سايت مؤسسه: www.arshiyankavir.ir
پست الکترونيک: arshiyankavir@gmail.com
شماره تماس: 09199616152
اميدواريم شاهد کارهاي ديگري در اين زمينه باشيم.
دکتر شريف لکزايي
رئيس هيئت مديره مؤسسه فرهنگي و هنري عرشيان کوير تاسوکي
فروردين 1393
با نام و ياد خداي شهيدان و مدد از روح قدسي آن نيک سيرتان.
با سپاس بيکران ايزد منان را که توفيق خدمتگزاري شهيدان را ارزانيام داشت.
درود بينهايت بر ختم رسل، هادي سبل و عقل کل، نبي مکرم اسلام حضرت محمد مصطفي(ص) و اهل بيت طاهرينش ـ که در دنيا و آخرت الگوي زندگي و راهنماي بشر در مسير درست هدايتند.
خداي را بي نهايت شاکرم، که مسلمان و پيرو و دوستدار اهل بيت عصمت و طهارت× قرارم داد و اهل دياري که از دير باز، جان و دل و روح مردمش با عشق به اسلام و اهل بيت(ع) پيوندي ناگسستني يافته است.
آن زمان که مردم تمامي بلاد مسلمين بعد از هر نماز لب به سبّ و دشنام مولا علي× ميگشودند، در جهان اسلام تنها مردمي که اين فعل شنيع را مرتکب نشدند و بهاي گزافي بابتش پرداختند، پيشينيان همين مردم سيستان بودند[1] و همينانند که به دلاوري و شجاعت اسطوره تاريخند.
به قول فردوسي بزرگ:
[1] . احياء الملوک، نوشته محمد ملکشاه حسين بن ملک غياث الدين محمدبن شاه محمود سيستاني، به اهتمام منوچهر ستوده، بنگاه ترجمه و نشرکتاب 1344، ص6 ـ 7.
و يا فرخي سيستاني که ميسرايد:
قلم و حقير با هم عهد کرديم تا سادگي، بيادعايي، گمنامي و صداقت را از شهيدان بياموزيم؛ قلم، صداقت و يکرنگي و سادگي کلام را (دور از لفاظيهاي متملقانه و دروغمآبانة ادبي) در خدمت شهيدان آورد و اين ناتوان نيز سعي کنم به مدد خداي شهيدان، بيادعايي و بيريايي و خلوص نيت را از خود شهيدان بگيرم، آنچه از بيان مبارک والدين و خانواده محترم شهيدان به گوش خويش شنيده و با چشم ديدهام بي کم و کاست و در نهايت امانتداري به رشتة تحرير و ثبت در اين مجموعه آورم.
به قول مؤلف امين تاريخ بيهقي: «... گرد زوايا و خبايا بگردم تا هيچ از احوال پوشيده نماند.»[4] و آنچه را نقل کنم که به گفته بيهقي «به معاينه من است». يعني به چشم خود ديدهام و زندگي و راه آنان را در تاريکي خود ساخته دنيايم، چراغي فرا راه خويش بدانم.
[2] . شاهنامه فردوسي. چاپ مسکو، نشر قطره، چ 7، 1384، ص 82 .
[3] . ديوان حکيم فرخي سيستاني، به کوشش دکتر دبيرسياقي، انتشارات زوار ، چاپ چهارم، 1371 ص174، بيت3489.
[4] . تاريخ بيهقي، به کوشش دکتر خليل خطيب رهبر (انتشارات سعدي، چ دوم، بهار 69) ص4.
[5] . ديوان جامع حافظ (خاطر مجموع) بر اساس بيست و يک متن معتبر چاپي (تهران، نشر فاخر1380) غزل شماره396.
برحسب تکليفي که بر اين قلم محول شد، برخود فرض ديدم در راهي وارد شوم که سالکان الي الله و طلايه داران علم و معرفت و معنويت، خود را شاگرد راهيان آن راه ميدانند:
اين کار و اين مسئوليت را همان بار امانت الهي ميديدم که:
چرا که شهيدان آنانياند سبک سير و عرش آشيان، که راه صد ساله را يک شبه پيمودهاند و من جا مانده در وابستگيهاي مادي کجا و فهم و درک عظمت مقام آن برتر از فرشتگان کجا؟
همان مخلصاني که جان شيرين در طبق اخلاص گذاشتند و جانانه تقديم خداي متعال، برطبق فرمايش مرشد و مراد خويش (امام راحل ره) نمودند.
همانها که شلمچه و جاي جاي مرزهاي غربي و شرقي کشور، نردبان عروجشان به قرب الهي شد؛ و به يقين نداي [يَا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ][8] شنيدند و از سوي حق به [فَادْخُلِي فِي عِبَادِي][9] دعوت شدند.
حال چه باک اگر در موانع ايذايي دشمن جسم اطهرشان بماند و بعد ايامي مديد فقط نشاني به وطن برگردد؛ همچون شهيد برات جهانتيغ و يا پيکر نحيف و تکيده آن رزمنده محجوب با سيمايي معنوي که فرشتگان به حالش غبطه
[6] . همان مأخذ، غزل شماره 63.
[7] . خاطر مجموع، غزل شماره 187.
[8] . سوره فجر، آيه 27.
[9] . سوره فجر، آيه 28.
ميخورند؛ بعد از سالها از کربلاي شلمچه به سيستان برگردد و براي مادر داغدار هنوز قابل شناسايي باشد در حالي که انگشتري بر انگشتش همچنان درخشان است؛[10] مثل بسيجي چهارده ساله شهيد عباس عنايت.
عنايت به اخلاص آناني که وقتي دل به آب اروند زده که خود را آن طرف رود برسانند، جسم و جان و روح را به خدا سپرده حتي جليقه نجات را هم در آوردند و گفتند «اگر خدا بخواهد ما را حفظ کند خواهد کرد و گرنه از اين پلاستيک هم کاري ساخته نيست».[11]
چه ميديدند آن دم شهيد اسحاق قائميها که اينگونه با خدا معامله کردند؟
با ياد آوري شهامت و ايثار آن ارتشي دلاور که براي اجراي پيام امام راحل(u) در امنيت کردستان از جان مايه گذاشت و پس از آن داوطلبانه تا آخر در کنار مدافعان خرمشهر بود؛ و با عبور هر نيمه شب از کارون پشت دشمن را ميلرزاند، چونان شهيد غلامعلي هراتي؛[12] چگونه ميتوان از بيفايدگي خويش تأسف نخورد؟!
آيا نبايد در مقابل اين همه فرشتهخويي و ذوب در اسلام شدن شهيدان، سر تعظيم فرو آورم؛ و از خويشتن خويش شرمنده باشم؟! حرف دلم را در چند دوبيتي به گويش محلي سيستاني خطاب به شهيدان ميسرايم و از ساحت قدسيشان در اين امر خطير مدد خواهم:
شهيدان!
[10] . کلام معنوي مادر شهيد ارجمند دانش آموز بسيجي عباس عنايت.
[11] . فرمايش شهيد اسحاق قائمي خطاب به همرزمانش در عمليات کربلاي چهار هنگام عبور از اروند. راوي برادرشهيد حاج عبدالعلي قائمي.
[12] . بيان عملکرد شهيد هراتي در مناطق عملياتي از زبان رزمنده ي هوانيروز جناب سرهنگ هادي جناني.
ترجمه فارسي:
بر سر مزارتان ميآيم، شما صدايم کنيد. اسير دنيايم؛ شما (از اين بند) رهايم کنيد.
شما را به خدايي خداوند سوگند و به حق رفاقت، که در نزد خدا براي من بيوفا نيز دعا کنيد.
* * *
اي شهيدان!
اين دنيا مرا در بند کشيده، نگذاريد من بد بيهوده بميرم.
مرا به خدمتگزاريتان بپذيريد که اين بي توفيق خيلي دلگير است.
* * *
اي شهيدان:
لطف خدا در حق شما زياد و فراوان است اما من کمسعادت جا مانده، دلم لبريز غم است.
اي پرندگان سبکبال خدايياي شهيدان! من لاکپشت بيدست و پا را کمک کنيد تا شاد شوم.
* * *
اما به عنوان دلسوختهاي جامانده، بيلياقتي که حداقل در دلش، آتش حرمانش از اين بيتوفيقي هنوز زبانه ميکشد به خود جرئت داده قبول مسئوليت کردم چرا که:
و من «تشنه سوخته به چشمة روشن[13]» راه شهيدان نيم نگاهي داشته، برآنم تا به اندازة توان خويش در اين راه گام بردارم که [لاَ يُكَلِّفُ اللّهُ نَفْسًا إِلاَّ وسْعَهَا].[14]
* * *
مدتهاست مسئولين محترم بنياد حفظ آثار و نشر ارزشهاي دفاع مقدس،
که و ظيفة جمعآوري ثبت و ضبط زندگينامه و آثار شهداي ارجمند را
بر عهده دارد، بر آنند تا مجموعهاي کامل با مراجعة مستقيم به نزد فرد فرد والدين و خانوادة محترم شهدا از زندگي آن بزرگ مردان در تمام مناطق سيستان فراهم آيد. قرعه فال به نام حقير افتاد و براي آغاز اين کار «پشت آب» زابل انتخاب شد و از اواخر بهار1390 مراجعة مستقيم به منزل آن سرافرازان آغاز گرديد.
اين اولين مجموعه در خصوص زندگي شهدا و حتي شهداي «پشت آب»
[13]. دامني از گل، (شرح گلستان سعدي دکتر غلامحسين يوسفي انتشارات سخن، چ دوم، پاييز 1372، ص66، باب اول، حکايت 40.
[14] . سوره بقره، آيه 286.
نيست، بلکه آستان مقدس گلزار شهداي اديمي مجموعهاي با عنوان «گلگشتي در شقايقآباد اديمي» فراهم آوردهاند اما تمامي شهداي پشت آب را در بر ندارد و هم داراي اشتباهات چاپي است و يا عکس شهدا اشتباهاً چاپ شده است و نيز ساير مجموعههايي که از زندگي شهداي پاسدار و بسيجي و ارتشي به همت بنياد محترم حفظ آثار استان سيستان و بلوچستان، توسط نويسندگان فرهيخته فراهم آمده هم بعضاً خالي از اشکال نيست؛ مثلاً روستا و بخش محل سکونت خانوادة محترم شهيد اشتباه چاپ شده يا «پشت آب» به «شيب آب» بدل شده است. ممکن است اين سهو بدين صورت پيش آمده باشد که مطالب قبلاً توسط فرد ديگري تهيه شده و در اختيار مؤلف محترم قرار گرفته باشد و ناخوانا بودن خط، باعث به وجود آمدن اين امر شده باشد.
لذا بر آن شدم تا به تمامي خانوادههاي معزز مراجعه مستقيم داشته باشم؛ و در حد بضاعت خويش مطالبي را که مستقيم از زبان والدين و خانواده محترم شهيد شنيدم بيکم و کاست بنگارم و مطلبي ديگر بر آن نيفزايم.
1. به صورت الفبايي به معرفي روستاها ميپردازد، هرچند در مورد اديمي هم مرکز بخش بودن و هم گستره و و سعت و آمار بالاي جمعيت فاکتور مهمي است اما از نظر الفبايي هم در بين روستاهاي پشت آب اول قرار گرفته.
معرفي روستاها و شهيدان سرافرازش از اديمي آغاز و با روستاي وليداد به انجام ميرسد.
2. اکثر مجموعههاي تهيه شده فاقد عکس والدين شهداست، جاداشت پرورش دهندگان آن عرش آشيانان نيز در اين نوشته جايي داشته باشند.
3 . از مکان دفن شهيد کمتر ياد شده است. اين اثر تا حد امکان معرفي هر شهيد را با تصوير مبارک والدينش آغاز و با تصوير سنگ قبر آن ارجمند به انجام ميرساند.
ارائه مطالب بر اساس واقعيت نگاري دقيق و مستند است و الگوبرداري از زندگي، يعني معنويت، غم و شادي و فراز و فرود خويش را توأمان داراست. مثل يک جاده که پيچ و خم و فراز و نشيبش باعث تنوع در رانندگي و رفع خستگي است و اگر مستقيم و بدون پيچ باشد؛ بر کسالت راننده ميافزايد.
براي مثال در جايي شما به توصيف فضاي معنوي منزل شهيدي برميخوريد و در بخشي حتي با شوخي با پدرِِ مکدّر و رنجکشيده شهيد به منظور ايجاد قدري شادماني در چهره مبارکش، مواجه ميگرديد و يا جايي ديگر به توصيفي رسا از بيغولهاي يعني مثلاً آبادي و منزل مسکوني والدين شهيدي همراه با بيان واضحي از شدت گرما برميخوريد.
در کل، اين اثر، مجموعهاي است دو و جهي، هم به معرفي دقيق بخش «پشت آب» با ويژگيهاي متفاوت اقليمياش ميپردازد، که در هيچ نوشته و مکتوبي نيامده است؛ از مسافت روستاها تا شهر و مرکز بخش و آمار جمعيتي که نقل قول مستقيم از بخشدار محترم اين بخش است. و هم به گوشهاي از زندگي شهيدان سرافرازش نيم نگاهي دارد.
کلمه نيم نگاه کاملاً در خور و به جاست، زيرا بررسي و درک و فهم تمامي فراز و فرود زندگي هر شهيد کاري است که از بشر يا لااقل از اين حقير ساخته نيست.
شيوه بيان مطالب، ضمن اينکه همان گفته خانواده محترم شهيد است،
اما کاملاً منحصر به خود اين نوشته است نه الگوبرداري از ديگران و به قول نظامي:
به جرئت ميتوانم بگويم اگر عنايات معنوي و مددِ خود شهيدان نبود؛ از دست حقير کاري برنميآمد. همه جا، راهنمايي و هدايت و ارشاد خودشان کارساز بود. گويي عنان اين مسير در اختيار آنان بود؛ و من اطاعت کنندهاي بيچون و چرا و مجري اوامر آنان.
دست به عصا، دل به دريا زده آماده انجام اين کار شدم. ابتدا به بنياد شهيد
و امور ايثارگران شهرستان زابل سري زده از عنايت و مساعدت حاج آقا نظري مسئول محترم آن برخوردار شدم. همکاران محترمشان ليستي از خانواده
معزز شهداي «پشت آب» به حقير دادند. اما بعداً متوجه شدم ممکن است خانوادههايي با فوت پدر و مادر شهيد از ليست بنياد شهدا حذف شده باشند که چنين بود.
به سراغ هيئت امناي محترم گلزار شهداي حضرت رسول اکرم(ص) اديمي رفتم، ليست جامع تري داشتند اما در طول کار متوجه شدم آمار شهدا فراتر از آن است که در اين ليست آمده است.
به سراغ بخشدار محترم «پشت آب» رفتم و با ارائه معرفينامه رسمي از بنياد
[15] . خسرو و شيرين نظامي، به کوشش عبد المحمد آيتي از مجموعه سخن پارسي، شماره 8، شرکت سهامي کتابهاي جيبي، تهران1370، ص22 .
حفظ آثار و نشر ارزشهاي دفاع مقدس استان، از همکاري و مساعدت بيدريغ بخشدار، جناب آقاي علي اربابي برخوردار شدم. ايشان محبت فرموده ليست کامل اسامي روستاهاي پشت آب با آمار جمعيتي و نيز ليست اسامي دهياران محترم را با شماره تماسشان در اختيار حقير قرار داد که از راهنمايي و مساعدت دهياران عزيز و حتي همراهيشان تا منزل خانوادههاي محترم شهيد بسيار بهره بردم.
بر خود فرض ميدانم از زحمات آقاي بخشدار و آقايان و خانمهاي دهيار تشکر کنم که بارها و بارها راهنمائيهاشان گرهگشاي کار بوده و نيز از عنايت و هدايت خود شهيدان به وضوح در انجام کار فيض گرفتم، که مقدمه را گنجايش شرح مبسوط آن نيست و در متن کتاب متوجه آن خواهيد شد.
با شروع کار هيچکدام از فهرستها فايدهبخش نشد؛ و برآن شدم تا روستا به روستا تمامي 115 روستاي «پشت آب» را سر بزنم و از نزديک، خود يا بعضاً با معتمدين و اعضاي شورا يا دهيار همراه شده در خانه بازماندگان شهيدان ساعتي دور از روال اداري، صميمانه به فرمايشاتشان درباره شهيد گوش دهم. حاصل کار چهار ماهه شبانه روزي، مجموعهاي شد که در پيش رو داريد با يک توضيح که سعي کردهام پدر و مادر مکرم شهيد اگر در قيد حياتند عکس هر دوشان را در اين متن در کنار شهيدشان بگنجانم و اگر هر دو يا يک کدامشان به ديار باقي شتافته و عکسي از او، زينتِ خانه بازماندگان است باز هم آن عکس در کنار شهيد بزرگوار ثبت گردد.
گفتني است که اين اثر فقط نگاهي گذرا بر زندگي و دوران رزمندگي شهيدان «پشت آب» دارد و در معرفي هر شهيد به همين مقدار بسنده کرده و نيز به تصويري از والدين مکرم و خود شهيد و حسن ختام مطالب مطرح شده توسط
خانواده هر شهيد، تصوير سنگ مزار اوست. و نيز اين اثر ميخواهد ضمن بيان زندگي نامه هر شهيد زادگاهش را با توضيح نزديکترين مسير دسترسي، فاصله آن مکان تا شهر زابل و مرکز بخش به خواننده معرفي کند تا شناختي اجمالي از اين بخش دارالولايه نيز به دست دهد و از آنجايي که پرداختن به تمامي جوانب از جمله معرفي دقيق آزادگان، جانبازان و رزمندگان عزيز اين بخش فراغت و مجالي فراتر از محدوده اين کار ميطلبيد به نظر ميرسد اين بخش کار ناتمام مانده و از توان اين حقير در اين مجال کوتاه خارج است و انشاءالله آيندگان اين مهم را به انجام برسانند.
در پايان از تمامي افرادي که در اين راه ياريم کردند به ويژه جناب آقاي حاج احمد اعرابي، مدير کل سابق بنياد حفظ آثار و نشر ارزشهاي دفاع
مقدس استان سيستان و بلوچستان، که اگرعنايت ويژة ايشان نبود اين مجموعه فراهم نميآمد؛ و نيز سرهنگ پاسدار حمزه دهقان و خانوادههاي محترم
شهيدان «پشت آب» صميمانه سپاسگزار و معترف به عجز و ناتواني خود و قصور و کاستي دسترنج خويش هستم که لايق شهيدان نيست. از پيشگاه خداوند رحمان خواهانم که ما را در راه دين مبينش و خدمتگزاري شهيدان سرافراز موفق بدارد.
بر خويش فرض ميدانم از زحمات نهادها وافراد ذيل که در پديد آمدن اين اثر همکاري داشتهاند نهايت تشکر و قدرداني به عمل آيد:
بنياد شهيد و امور ايثارگران شهرستان زابل به ويژه مسئول محترم حاج محمود نظري، بخشداري محترم پشت آب زابل؛ به ويژه بخشدار محترم جناب آقاي علي اربابي، سرهنگ جانباز غلامحسين زرگر که بار سنگين زحمت ويراستاري اين مجموعه را به عهده گرفتند. هيئت امناي محترم گلزار شهداي حضرت
رسول اکرم(ص) اديمي، موسسه فرهنگي و هنري عرشيان کوير تاسوکي که زحمت آمادهسازي اثر و چاپ آن را برعهده گرفت و اگر نبود اين زحمت و پيراستگي، اين کتاب به دست خوانندگان محترم نميرسيد، دهياران محترم و شوراهاي اسلامي بخش پشت آب.
والسلام عليکم و رحمه الله و برکاته
رضا گلمحمودي
زابل، شهريور 1390
اوايل سال 1390 با خبر شدم که جانشين وقت فرماندهي سپاه سلمان (سردار پاسدار حبيب لکزايي) در جلسهاي به سرهنگ احمد اعرابي مدير کل سابق بنياد حفظ آثار و نشر ارزشهاي دفاع مقدس استان سيستان و بلوچستان طي دستور گونهاي شفاهي، مأموريت اين بنياد مبني بر جمعآوري زندگينامه شهداي سيستان بويژه شهرستان نيمروز (بخش پشت آب آن زمان) را يادآوري فرموده بودند. مقدمات کار توسط مدير کل محترم فراهم شده و حسب آشنايي في ما بين به قول خواجه حافظ «قرعه فال به نام من ديوانه زدند.»
کار شروع شد. يک ماه و نيم از بهار و تمامي تابستان آن سال هر روز با عشق و علاقه تمام رهرو منازل خانواده محترم شهداي آن بخش بودم؛ شهريورماه 1390 بود که کار به اتمام رسيد و نسخه اوليه اين نوشته حاوي زندگينامه شهداي شهرستان نيمروز (کتاب حاضر) تحويل اداره کل بنياد حفظ آثار و نشر ارزشهاي دفاع مقدس گرديد.
در بازديدي که همان روزها سردار لکزايي از بنياد حفظ آثار داشتند در
جريان انجام اين کار قرار گرفتند. جناب سرهنگ اعرابي گفتند «نميدانيد با ديدن اين اثر که مزيّن به تصاوير زيباي شهيدان و والدينشان هم بود چه شوق و شعفي در ايشان پديد آمد!» همانجا دستور تماس با حقير را داده بودند که متأسفانه من به دليل روي سکوت بودن گوشي همراهم متوجه اين تماس نشده بودم. بعداً تماس گرفته و قضيه را گفتند که حتماً با سردار تماس بگير. اين کار وقتي انجام شد که تقريباً مدتي از شب گذشته بود و طبعاً زمان استراحت بايستي باشد، از کار طاقت فرسا و روحيه جهادي و جانبازي ايشان با خبر بودم، خواستم تماس نگيرم اما تأکيد جناب سرهنگ اعرابي که سردار فرموده بودند حتماً فلاني را بگوييد تماس بگيرد، بر ترديدم غلبه کرد و شماره ايشان را (که هنوز هم از گوشيام پاک نکرده و به عنوان يادگار از سردارشهيد همراه دارم) گرفتم.
فکر ميکردم ايشان فهرست بلند بالايي از اشکالات را خواهد گفت. با دست و پايي لرزان خود را آماده شنيدن توبيخ ميکردم. کلام سردار که آغاز شد بافتههاي ذهنيام صدوهشتاد درجه تغيير کرد. فرمايشات گرم و گيرا و صميمي ايشان گويي آب گوارايي بود که تشنگي و خستگي پيمودن راههاي ناهموار روستاهاي مختلف ـ در گرماي طاقت سوز تابستان سيستان ـ را از تنم ميزدود. کلام گرم و صميمانه سردار، آنچنان در عمق جان مانا و ماندگار گرديد که هرگز آن خاطره آرامش بخش از ذهن و جان محو نخواهد گشت.
حين صحبت با سردار فکرم پروازي به روستاهاي شهيد آباد نيمروز داشت، اقصي نقاطي که دَرِ هرخانه را که ميزدي و وارد ميشدي اين تابلوي حاوي تقدير از خانواده شهدا با امضاي سردار لکزايي بود که زينت منزل پدر شهيد گشته بود و خاطرهاي از حضور سردار در منزل آنان را در سينه خويش ثبت داشت. اگر از پدر شهيدي ميپرسيدي کسي از مسئولين هم در طول اين مدت
مديد بعد از شهادت فرزندتان به شما سري زده در درجه اول نام «سردار حبيب لکزايي» بر زبانشان جاري ميشد که مکرر به مناسبتهاي گوناگون صميمانه رو به روي پدر شهيد بر زمين نشسته و ساعاتي جوياي حال و سنگ صبور آلامشان بوده است.
کسب اين محبوبيت و محبت، و تسخير قلوبِ اين سوختهدلان کاري نبود که تصادفي انجام گرفته باشد. با خودم ميگفتم خداوند چه تواني به اين جانباز هفتاد و هفت درصد عطا فرموده که از اين همه کار خسته نميشود، مگر زمان براي ايشان طولانيتر از بقيه است؟ يعني شبانه روز ايشان از 24 ساعت بيشتر است؟ خدايا چه توان و چه اخلاصي به ايشان بخشيدهاي که خستگي نيز در مقابل عزم و ارادهشان اظهار خستگي ميکند.
و چه بجا بعد از شهادتشان گفته بودندش: «حبيب دلها!» که به حق نامي برازنده برايش بود. از آنجا که ايشان پروش يافته در خانوداهاي روحاني و اهل علم و ايمان و عمل بود کارها و رفتارش درست تبلوري بود از اين آيه شريفه قرآن کريم که ميفرمايد: [ قُلْ إِنَّمَا أَعِظُكُم بِوَاحِدَةٍ أَن تَقُومُوا لِلَّهِ مَثْنَى وَفُرَادَى ]؛[16]
بگو شما را پند ميدهم به يک سخن و آن اينکه خالص براي خدا دو نفر دو نفر يا به تنهايي قيام کنيد».
آري اگر ايشان حبيب دلها گشته بود براي اين بود که ابتدا حبيب خدا بود و راه رسيدن به اين کمال (حبيب دلها شدن) همان بود که ايشان طي کرده بود؛ قيام در راه خدا، براي خدا، در مسير خدا، خالصانه براي خدا، شرکت در جهاد و
[16] . سوره سبأ، آيه 46.
مفتخر به مدال جانبازي شدن، اقتدا به امام آزادگان علي× نمودن و «افتخارنامه» «ابوالشهيدي» به گردن آويختن کاري است که از هر کسي برنميآيد.
به حسب ظاهر تحمل آلام، چندين عزيز از دست دادن و لا اقل در انظار جمع اينگونه صبور و مقاوم، چون کوه ظاهر شدن، صبري ايوبوار ميطلبد که از ايماني قوي نشأت ميگيرد و ايشان داراي آن بود. سنگيني اين مصيبت را فقط شانههاي مردانه حبيب تحمل کرده بود چنانکه برخي از خصوصياتش در شعر زير تبلور يافته است:
چرا که باور ايماني ايشان به مرحله يقين رسيده بود و اين يقين، طمأنينه و آرامشي را براي ايشان به ارمغان آورده بود که فقط از ايمان سرشاري چون ايمان ايشان ميتوانست تبلور يابد. سرداري، جامهاي موزون و برازنده برقامت رساي
ايشان گشته بود. هم از منظر درجه نظامي و هم از زاويه ديد محلي و بومي منطقه شرق کشور بويژه سيستان بلوچستان که بزرگان شاخص محليِ مصلح اجتماعي تأثيرگذار در فرايند آرامش و امنيت جامعه و سرحدات را «سردار» ميخوانند.
سردارحبيب لکزايي با درايت و تدبير، واقعاً به مقام «سرداري» رسيده بود و اميد ميرفت سيستان بويژه شهرستان نيمروزش به مدد و ياري ايشان به مواهبي از سوي نظام مقدس اسلامي دست يابد که متأسفانه شهادت زودهنگامش (که ايشان را با تبسمي نمکين و مليح به پيوستن به اعلي عليين نشينان فراخواندند) مردم اين ديار را در ناباوري و بهت و حيرت به سوگ نشاند. مردم سيستان و بلوچستان بويژه سيستانيان و ساکنان شهرستان نيمروز باور داشتند وجود ذي جود سردار حبيب لکزايي پشتوانه امنيتي بزرگي است در برابر دسيسههاي دشمن. به راستي که ايشان واسطه فيض و موهبتي براي منطقه بود که خلأ ايجاد شده از نبودنش را هيچ چيز ديگري به اين زوديها پر نخواهد کرد. رضا گل محمودي ارديبهشت 1393
سردار شهيد حبيب لکزايي 18 شهريورسال 1342 در خانوادهاي روحاني ديده به جهان گشود و در طول عمر پربارش مدارج علمي ذيل را کسب نمود:
ـ تا پايان مقطع دبيرستان در سيستان
ـ دانشنامه دافوس (دانشکده فرماندهي و ستاد)
ـ ليسانس مديريت دولتي
ـ فوق ليسانس امور دفاعي
پدرش روحاني و از مبارزان دوران ستمشاهي بود و اين روحيه مبارزاتي از کودکي در وجود حبيب ريشه دواند و از او فرد شجاعي ساخت. حاج حبيب
لکزايي، در اين دوران، عليرغم اينکه دانشآموز بود، اما با اقداماتي همچون پاره کردن عکس خاندان منحوس پهلوي از کتابهاي درسي، تدريس قرآن، توزيع عکس و رساله در بين انقلابيون و نوشتن شعار بر ديوارهاي روستا و مدرسه، در صف نخست مبارزان انقلابي زابل جاي گرفت.
پدر شهيد حاج حبيب لکزايي مادر شهيد حاج حبيب لکزايي
وي بعد از پيروزي انقلاب، علاوه بر ايفاي نقش فعال و تأثيرگذار در محروميتزدايي از منطقه زابل و شرکت در برنامههاي فرهنگي با جهاد سازندگي همکاري داشت. وي که در 8 تيرماه 1360 به عضويت سپاه پاسداران درآمد، خواب آرام را ازچشمان ضد انقلاب به کابوس بدل کرد و پاسداري شد که اهالي، زير سايه صلابت او آرامش مييافتند و چندين بار در جبهه نبرد حق عليه باطل، حضور پيدا کرد. حبيب لکزايي در شرايطي به جنگ ميرفت که فرماندهان تمايل بيشتري به حضور او در پشت جبهه و تلاش براي تقويت نيروهاي اعزامي داشتند و بارها پس از ورودش به جبهه به دستور فرماندهان به
عقب بازميگشت. وي درسال 1367 در منطقه شلمچه به شدت مجروح شد، به طوري که چهار روز در بيهوشي به سر برد. او در اثر اين مجروحيتها جانباز 77 درصد شد و ترکشهايي در ناحيه سر، گردن، چشم، قفسه سينه و ديگر جاهاي بدنش، سالها هم نشين و همراه اين سردار پرتلاش بودهاند.
سردار لکزايي از ابتداي جنگ تا لحظه شهادت، مسئوليتهاي زيادي را برعهده داشت؛ از جمله:
ـ تک تيرانداز گردان کميل لشکر 41 ثارالله در دشت عباس؛
ـ حضور در جبهه با سپاه حضرت رسول(ص) ؛
ـ تلاش فراوان براي جذب و اعزام نيرو به جبهه؛
ـ تک تيرانداز گردان 409 لشکر 41 ثارالله در جنوب اهواز؛
ـ مسئول اکيپ گشت پايگاه زابل؛
ـ مسئول بسيج پايگاه زابل در سال 1361؛
ـ فرمانده حوزه مقاومت نجف اشرف بخش مرکزي زابل در سال 1363؛
ـ مسئول ستادگردان لشکر 41 ثارالله در جنوب شلمچه در سال 1366؛
ـ کمک فراوا ن به سيل زدگا ن زابل در سالهاي 1369 و 1370؛
ـ نقش تعيينکننده در عمليات نصر 3 در مقابله با اشراري که اموال عمومي سنگين را در سال 1370 از منطقه به سرقت برده بودند؛
ـ فرمانده سپاه زابل از سال 1369 تا 1379؛
ـ معاون هماهنگ کننده منطقه مقاومت سپاه سيستان و بلوچستان از سال 1379 تا 1386؛
ـ جانشين فرمانده مقاومت منطقه و جانشين فرمانده سپاه سلمان از سال 1387تا هنگام شهادت.
سردار شهيد حبيب لکزايي، بعد از شهادت شهيد محمدزاده مدتي نيز سرپرست سپاه سلمان بوده است. وي همچنين مدير عامل بنياد فرهنگي مهدي موعود(عج) استان سيستان و بلوچستان، دبير ستاد امر به معروف و نهيازمنکر استان، رياست هيئت مديره مؤسسه خيريه امدادگران عاشورايي استان، رييس هيئت امناي گلزار شهداي حضرت رسول(ص) شهرستان نيمروز، عضوهيئت امناي هيئت رزمندگان کشور و نماينده ايثارگران استان در مجلس ايثارگران کشور را نيزدر کارنامه درخشان خود داشت.اين سردار سربلند سپاه اسلام که مدال جانباز نمونه کشور در زمينه مبارزه با تهاجم فرهنگي را نيز بر سينه داشت، در سال 1370 به پاس تلاش در حراست از مرزهاي کشور از سوي مقام معظم رهبري مورد قدرداني قرارگرفت. علاوه بر اين، وي در طول حياتش بارها توسط فرماندهان عاليرتبه نيروهاي مسلح تشويق و تقدير شد که ازآن جمله ميتوان به تقدير از سوي ستاد فرماندهي کل قوا و فرماندهي کل سپاه، فرمانده نيروي زميني و معاونتهاي مختلف سپاه و نيروي انتظامي اشاره کرد.
سردار شهيد حاج حبيب لکزايي که خطيبي توانا و زبردست بود، قلمي روان هم داشت و مقالات فراواني از وي به يادگار مانده است. در ششمين اجلاس سراسري نماز به عنوان نگارنده مقاله برتر و در تابستان سال 1391 نيز به عنوان فعال نمونه مهدوي در هشتمين همايش بينالمللي دکترين مهدويت مورد تجليل قرارگرفت.
فرزند شهيد آقاي صادق لکزايي که روزگاري افتخار خدمتگزاري ايشان را به عنوان معلم ادبيات فارسي داشتم در مورد خستگي ناپذيري پدرش سردار شهيد ميگفت:
به دليل تراکم کاري ايشان در زاهدان، ما که زابل بوديم کمتر به ديدارش نايل ميشديم و حقيقتاً دلمان برايش تنگ ميشد و اگر زابل هم ميآمد اين قدر کار داشت که فرصت ماندن در خانه برايش خيلي کم بود. روزي از مدرسه آمدم ديدم بابا آمده خيلي خوشحال شدم اما اين خوشحالي ديري نپاييد؛ ناهار صرف شد بابا راه افتاد. گفتم آخر آقاجان ما هم دلمان برايت تنگ ميشود؛ اين اندک زماني هم که وقت داري در خانه بند نيستي؛ يا بمان يا نه من هم امروز باهات ميام. فرمودند حوصله داري، حرفي نيست؛ بسم الله. من هم راهي شدم. به خانواده محترم شهيدان سر زد؛ چند جا نيز به رتق و فتق امور اداري پرداخت. دست آخر ساعت از نيمه شب گذشته به خانه آمديم. من از خستگي يک راست به رختخواب رفتم تا روز بعد که ساعات زيادي از روز گذشته بود برخاستم. حقيقتاً نماز صبحم نيز قضا شده بود؛ سراغ پدر را گرفتم؛ معلوم شد ديشب تا ساعت 2 بيدار بوده بعد خوابيده و اذان صبح بيدار شده و درست بعد از نماز صبح حرکت کرده رفته زاهدان که بلافاصله به چابهار برود. اين درحالي بود که ايشان جانباز 77 درصد بود و از ناحيه شکم شديداً متألم، و ميهمانان ناخوانده و سنگدل زيادي از ترکشهاي ريز و درشت را در بدن خويش ميزبان بود.
سردار شهيد لکزايي قبل از اين که نظامي باشد چهرهاي فرهنگي بود؛ يعني نگاهي فرهنگي به مسايل داشت. مهربان بود و صميمي. متواضع بود و بي ادعا. با توجه به موقعيت نظامياش هر جا ميرفت بايستي عده زيادي محافظش باشند و به انجام امور مشغول اما ايشان چنين چيزي نميخواست و ابداً تشريفات را در مورد خودش نميپسنديد. اگر فراغتي مييافت تمامي آن وقت را صرف رسيدگي
به امور خانواده شهدا و سرکشي آن مينمود. آن سردار دلاوري که ترکشهاي صداميان پشتش را خم نکرد چه بسا با صداي پيرزن فقيري که او را ميخواند درجا ميخکوب ميشد و براي شنيدن حرفهايش کمر خم ميکرد.
سردار بيادعا و گمنام زمين و نام آشناي آسمانها، پس از 48 سال عمر پر ثمر، در 25 مهرماه 1391در مأموريت کاري و در لباس سبز سپاه پاسداران انقلاب اسلامي، در بيمارستان بعثت نيروي هوايي ارتش مصادف با سالروز شهادت حضرت امام جواد× و در سومين سالگرد شهادت سرداران شهيد نورعلي شوشتري و شهيد رجبعلي محمدزاده ـ که به تعبير سردار شهيد لکزايي شهداي وحدت، امنيت و خدمت بودند ـ به فيض شهادت نائل شد و در سايه سار سپيدارهاي ملکوت آرميد.
سبک بار و بدون کمترين وابستگي از اين دنيا کوچيد. بنا به بيان فرزندانش هيچ امتيازي نگرفت و ثروتي نينباشت و حتي هيچ گونه وامي از سپاه نگرفت در حالي که حقش بود و گرفتنش اشکالي هم نداشت. فيش حقوقياش بعد از شهادت سپيد از هر گونه بدهي و وامي بود.[17]
تشييع جنازه سردار حبيب، از مصلاي زابل تا گلزار شهداي اديمي گويي تشييع همه مهربانيها خوبيها و تواضع و دستگيري از محرومين بود. بسياري از
[17] . خاطرات سلمان لکزايي، فرزند شهيد، حبيب دلها، ج1، تهران، ابناء الرسول، پاييز 1392، ص335.
خانواده شهدا را ديدم آنگاه که در مصلاي زابل منتظر شروع تشييع جنازه بودند سر بر ديوار با خود نجوا ميکردند «بعد از حبيب ديگر چه کسي ميخواهد به ما سري بزند و يادي کند» و بسيار بسيجي که گويي عزيزترين کس خود را از دست دانده بودند حزن و اندوه فراوانشان مهار نشدني بود و آن روز فهميدم اينکه آقاي محمد ناظري فرمانده سپاه زابل وي را «پدر بسيجيان سيستان» خطاب کرده بود حقيتاً چنين بود.[18]
به يقين وعده خداوند در مورد اجر زحمات طاقت فرساي جهاد، حق است و جز اين نيست اگر کسي به جسم اطهر شهيد سردار لکزايي پس از مرگ
[18] . حبيبب دلها، همان، ص300.
لذا ايشان در کمال آرامش و شادماني متبسم دنيا را به مقصد جوار قرب ربوبي ترک فرمودهاند.
روحش شاد و يادش گرامي باد
[19]. سوره فجر، آيه 38 ـ 37.
پهناورترين بخش سيستان با وسعتي حدود 8717 کيلومتر مربع که به بخش پشتآب معروف است[20]، به اصطلاح اداره ثبتيها حدود چهارگانهاش به قرار ذيل است:
1. شمال: درياچه هامون تا پاسگاه چاخرما به طرف غرب دشتهاي جنوب بندان، تا روستاي ماده کاريز در 57 کيلومتري نهبندان و روستاهاي تابعه دهستان سفيدابه در غرب جاده زاهدان ـ بيرجند.
2 . غرب: رشته کوههاي قسمت غربي جاده زاهدان ـ بيرجند.
3 . جنوب: از شرق به غرب، بخش مرکزي زابل روستاهاي نياتک، کلوخي، ده ميرزا، حيدرآباد و زابل و از شمال شهر تا امتداد ترمينال مسافربري به سوي غرب تا رودخانه هيرمند و ضلع شمالي شاخه شرقي غربي رودخانه هيرمند تا کوه خواجه و از آنجا نيزمستقيم به سوي غرب تا فراسوي جاده زاهدان بيرجند.
4 . شرق: از جاده زابل به شهرستان هيرمند در منطقة نياتک به سوي شمال
[20] . کلام جناب آقاي اربابي بخشدار محترم پشت آب در مورد وسعت و مساحت اين بخش.
ادامهي مسير رود نياتک تا درياچهي هامون و نهايتاً داخل نيزار و دريا تا پاسگاه چاخرما، مرز شرقي بخش پشت آب و شهرستان هيرمند است.
جمع روستاهاي مسکوني فعلي بخش پشت آب 115 روستا که جمعيتي بالغ بر55000 نفر در آن سکونت دارند.[21]
ضمناً: به گفته بخشدارمحترم آقاي اربابي تعداد روستاهاي پشت آب 126 روستا است که از اين تعداد يازده روستا فعلاً خالي از سکنه و بقيه محل زندگي مردم اين بخش است و 57 روستاي اين بخش خاستگاه شهيدان سرافراز اين ديار است. خانوادهي تعدادي از شهدا از اين مکان کوچيدهاند و برخي نيز ساکن در اين روستاهايند.
تقريباً مستطيلي که شرقش باريکتر و غربش وسيعتر است، گستردگي اين بخش شرقي غربي است به طو ل تقريبي بيش از 150 کيلومتر که از رودخانه نياتک مرز اين بخش با شهرستان هيرمند آغاز و به کوههاي غرب سفيدابه ختم ميگردد. طول ضلع غربي يعني امتداد شمالي جنوبي کوههاي غرب سفيدابه به مراتب از طول ضلع شرقي آن (امتداد رود نياتک و نيزار و درياچهي هامون تا پاسگاه چاخرما) بيشتر است.
ضلع شمالي جنوبي آن در بخش شرقي حدود بيست کيلومتر در خشکي، زمين زراعتي و روستاهاي محل سکونت مردم است و حدود چهل کيلومتر نيزار و درياچه هامون تا پاسگاه چاخرما.
فاصله رودخانه نياتک (مرز شرقي پشت آب) تا شهر زابل پانزده کيلومتر
[21] . اعلام اين آمار نيز از سوي جناب بخشدار پشت آب در شهريور 1390 ميباشد.
است و از شهر به طرف غرب، تا غرب روستاي حساميه که روستايي خالي از سکنه است و ساحل نيزار و درياچة شرق کوه خواجه اگر از مسير جاده محاسبه شود حدود سيکيلومتر است. با اين حساب طول بخش مسکوني روستاها و زمينهاي مزروعي پشت آب در ضلع جنوبي آن پنجاه کيلومتر، ضلع شرقي حدود بيست کيلومتر، ضلع شمالي حدود هفتاد کيلومتر چون سيل بند حاشيه جنوبي درياچة هامون از شرق به غرب قدري به سمت جنوب غربي متمايل ميشود و ضلع غربي آن (تا حاشية نيزار) حدود ده کيلومتر ميباشد. به اين ترتيب مساحت بخش عمدة مسکوني کشاورزي بخش پشت آب حدود نهصد کيلومتر مربع را شامل ميشود.
اين قسمت که قلب تپندة حيات پشت آب است چندين راه اصلي دارد. بحمدالله به برکت نظام مقدس جمهوري اسلامي و حاصل خون شهيدان، همه راههاي مهم منطقه آسفالته است.
ـ ضلع جنوبي بخش، جاده اصلي شهرستان زابل به شهرستان هيرمند، از شهر به طرف غرب جادة اصلي زابل نهبندان.
ـ بعداز پل قرآن جاده آسفالته شمالي جنوبي منتهي به روستاي لورگباغ در حاشيه نيزار و به سمت جنوب.
ـ بعد از پليس راه جاده آسفالته شمالي جنوبي منتهي به روستاي افضل آباد که اتصال آن به روستاهاي شيب آب روياي مردم اين روستا است.
ـ جاده آسفالته شمالي جنوبي زابل به اديمي و از اديمي منتهي به صفر اربابي و يزدانپور و ده نو تا حاشية درياچه.
ـ جاده آسفالته زابل به روستاي طاغذي منتهي به روستاهاي شمال بخش حاشيه نيزار (گز انگوري).
ـ جاده آسفالته جنب سازمان عمران به بالاخانه منتهي به روستاي چرک و مجموعه دهات بزي.
ـ جاده آسفالته ضلع غربي فرودگاه منتهي به روستاي کول و ادامه تا شرق چَرَک.
ـ جاده قسمت شرقي فرودگاه به شمال.
و جاده آسفالته شرقي، غربي اديمي به "برج ميرگل" و منتهي به" خمر" در شهرستان هيرمند.
اگر طول بخش شرقي درياچه را حدود چهل کيلومتر تا سرحد شمالي آن (پاسگاه چاخرما) در نظر بگيريم: ضلع شمالي آن از پاسگاه چاخرما تاميل نادر حدود هفتاد کيلومتر است و از ميل نادر تا کوه خواجه حدود بيست کيلومتر است. بنابراين ميتوان طول ضلع شمالي درياچه را حدود بيست کيلومتر در نظر گرفت و طول ضلع غربي آن را هفتاد کيلومتر و ضلع جنوبي درياچه از مرز زمينهاي کشاورزي تا غرب کوه خواجه را حدود بيست کيلومتر بدانيم.
با اين حساب مساحت درياچه و مراتع حاشيهاي آن در بخش پشت آب حدود 1100 کيلومتر مربع ميباشد. وقتي از کل مساحت 8717 کيلومتري پشت آب مساحت زمينهاي کشاورزي و روستاها و نيز مساحت درياچه و مراتع را حذف کنيم، آنچه باقي ميماند مساحت دشتهاي غربي اين بخش و دهستان سفيدابه و روستاهاي اين دهستان است. مساحت روستاها و زمينهاي مزروعي پشت آب و درياچه و مراتع با هم حدود دوهزار کيلومتر است و 6717 کيلومتر آن دشت و تپهها و کوههاي بخش غربي را شامل ميشود که در اين منطقه هم فقط دهستان سفيدابه با سيزده روستاي تابعه آن مساحتي بيش از حدود چهارصد کيلومتر مربع از گستره پشت آب را به خود اختصاص داده است.
بنابراين، در بخش پشت آب حدود 6317 کيلومتر دشت لميزرع، بلا استفاده وجود دارد که انشاءالله مسئولان در آينده نزديک بتوانند چارهاي بينديشند.
اين بخش داراي سه دهستان است به قرار ذيل:
1- دهستان بزي با 31 روستاي مسکوني
2- دهستان اديمي با 44 روستا
3- دهستان قائمآباد با 26 روستا و هفت روستاي خالي از سکنه
4- دهستان سفيدابه با دوازده روستا
رديف | نام روستا | فاصله تا شهرستان زابل به کيلومتر | فاصله تا مرکز بخش به کيلومتر | تعداد شهيد | جنگ تحميلي | امنيت مرزها |
1 | اديره | حدود 14 کيلومتر | 14 | ــ | ــ | ــ |
2 | افسري | 18 | ـ | ـ | ـ | ـ |
3 | امامي | 18 | ـ | ـ | ـ | ـ |
4 | بزي سفلي | 16 | 12 | 2 | 2 | ـ |
5 | بزي عليا (خالصي) | 17 | 14 | 2 | 1 | 1 |
6 | پلگي بزي | 21 | 16 | 1 | ـ | 1 |
7 | چرک | 15 | 11 | 3 | 2 | 1 |
رديف | نام روستا | فاصله تا شهرستان زابل به کيلومتر | فاصله تا مرکز بخش به کيلومتر | تعداد شهيد | جنگ تحميلي | امنيت مرزها |
8 | چهار چشم | 24 | ـ | ـ | ـ | ـ |
9 | حاجي آباد خوشداد | 18 | ـ | ـ | ـ | ـ |
10 | حاجوک | 17 | ـ | ـ | ـ | ـ |
11 | حليم خان | 20 | ـ | ـ | ـ | ـ |
12 | حيدرآباد چرک | 17 | ـ | ـ | ـ | ـ |
13 | خوشداد قديم | 17 | 12 | 2 | 1 | 1 |
14 | ده شرکت | 17 | ـ | ـ | ـ | ـ |
15 | دهباشي | 22 | ـ | ـ | ـ | ـ |
16 | دهنو جهانتيغ | 18- | ـ | ـ | ـ | ـ |
17 | رضا | 17 | ـ | ـ | ـ | ـ |
18 | رهدار | 16 | 12 | 2 | 1 | 1 |
19 | زيارت جهانتيغ | 15 | ـ | ـ | ـ | ـ |
20 | شريفآباد غلام | 22 | ـ | ـ | ـ | ـ |
21 | عباسآباد شيخ ويسي | 21 | 1 | 1 | ـ | 1 |
22 | قره باغي | 18 | ـ | ـ | ـ | ـ |
23 | گرگ | 24 | ـ | ـ | ـ | ـ |
24 | گز انگوري | 16 | ـ | ـ | ـ | ـ |
25 | گلزار | 22 | ـ | ـ | ـ | ـ |
26 | محمد خوشداد | 14- | ـ | ـ | ـ | ـ |
27 | مرادعلي | 20 | ـ | ـ | ـ | ـ |
28 | ميرخان | 21 | ـ | 1 | ـ | 1 |
29 | نورمحمد جهانتيغ | 17 | ـ | ـ | ـ | ـ |
30 | نورمحمد دشتي | 19 | ـ | ـ | ـ | ـ |
رديف | نام روستا | فاصله تا شهرستان زابل به کيلومتر | فاصله تا مرکز بخش به کيلومتر | تعداد شهيد | جنگ تحميلي | امنيت مرزها |
31 | هاشمآباد | 21 | ـ | ـ | ـ | ـ |
مجموع | 14 | 7 | 7 |
تعداد شهداي اين دهستان 14 نفر ميباشد که 7 نفر در دفاع مقدس
و 7 نفر ديگر در دفاع از امنيت مرزها و مبارزه با سوداگران مرگ به شهادت رسيدهاند.
اين دهستان داراي 44 روستاي مسکوني است و پر جمعيتترين دهستان بخش به شرح ذيل:
رديف | نام روستا | فاصله تقريبيتا شهرستان زابل به کيلومتر | فاصله تقريبي تا مرکز بخش به کيلومتر | تعداد شهيد | در جنگ تحميلي | امنيت مرزها |
1 | آبيل | ـ | 10 | ـ | ـ | ـ |
2 | اديمي | 12 | مرکز بخش | 22 | 8 | 14 |
3 | اسلامآباد | ـ | 4 | ـ | ـ | ـ |
4 | الله آباد | 4 | 6 | 4 | 4 | ـ |
5 | اکبرآباد | 8 | 5 | 2 | 2 | ـ |
6 | الري | 8 | 4 | 2 | 2 | ـ |
7 | بالاخانه | 4 | 14 | 5 | 4 | 1 |
8 | پيران | 6 | 8 | ـ | ـ | ـ |
9 | جان پرور | ـ | 8 | ـ | ـ | ـ |
رديف | نام روستا | فاصله تقريبيتا شهرستان زابل به کيلومتر | فاصله تقريبي تا مرکز بخش به کيلومتر | تعداد شهيد | در جنگ تحميلي | امنيت مرزها |
10 | چشک | ـ | 3 | ـ | ـ | ـ |
11 | حاجي غلامعلي | 6 | 12 | 2 | 2 | ـ |
12 | حجتآباد | 5 | 7 | 1 | 1 | ـ |
13 | حسينآباد خواجه | 5 | 6 | 1 | 1 | ـ |
14 | حسنآباد ميرشاه | 2 | 14 | 1 | 1 | ـ |
15 | خانههاي پهلوان پوراندخت | ـ | 10 | ـ | ـ | ـ |
16 | خانههاي حاجي خدابخش | ـ | 12 | ـ | ـ | ـ |
17 | خانههاي رودباري شيله باد | ـ | 10 | ـ | ـ | ـ |
18 | درويشان | 15 | 5 | 1 | 1 | ـ |
19 | ذغال | ـ | 14 | ـ | ـ | ـ |
20 | ده حليم | ـ | 6 | ـ | ـ | ـ |
21 | ده عيسا (شهباز) | 11 | 4 | 2 | 2 | ـ |
22 | ده عيسا سفلي | 11 | 5 | 2 | 2 | ـ |
23 | ده عيسا عليا | 12 | 6 | 2 | 1 | 1 |
24 | ده غلامعلي | 12 | 5 | 1 | ـ | 1 |
25 | دهنه باغ | 7 | 3 | ـ | ـ | ـ |
26 | ده نو پشت اديمي | 14 | 2 | 4 | 2 | 2 |
27 | ده نو پيران | 12 | 7 | 4 | 4 | ـ |
28 | رحيمخان سارائي | ـ | 11 | ـ | ـ | ـ |
29 | ساختمان | ـ | 8 | ـ | ـ | ـ |
30 | شريفآباد | ـ | 6 | ـ | ـ | ـ |
رديف | نام روستا | فاصله تقريبيتا شهرستان زابل به کيلومتر | فاصله تقريبي تا مرکز بخش به کيلومتر | تعداد شهيد | در جنگ تحميلي | امنيت مرزها |
31 | شوکت ساراني | ـ | 10 | ـ | ـ | ـ |
32 | صفر اربابي | 14 | 2 | 5 | 3 | 2 |
33 | طاغذي | 3 | 2 | 8 | 6 | 2 |
34 | فقير لشکري | 13 | 2 | 10 | 4 | 6 |
35 | کچيان | 12 | 10 | 4 | 3 | 1 |
36 | کربلايي حيدر | ـ | 3 | ـ | ـ | |
37 | کمالي | 3 | 5 | 1 | 1 | ـ |
38 | کنگ پيران | ـ | 7 | ـ | ـ | |
39 | کيخا | ـ | 10 | ـ | ـ | ـ |
40 | محمدحسين | ـ | 3 | ـ | ـ | ـ |
41 | محمدآباد اَديمي | 15 | 3 | 1 | 1 | ـ |
42 | مشهدي غلامعلي | ـ | 10 | ـ | ـ | ـ |
43 | منصوري | 15 | 2 | 3 | 3 | ـ |
44 | وليداد | 4 | 6 | 2 | 2 | ـ |
مجموع | 89 | 59 | 30 |
کل شهداي اين دهستان 89 شهيد و سه جانباز مرحوم که از اين تعداد 30 نفر در دفاع از امنيت مرزها و بقيه در دفاع مقدس به شهادت رسيدهاند.
بيشترين شهيد اين دهستان درجنگ تحميلي و در عمليات کربلاي 5 بوده است.
اين دهستان شامل 31 روستا به شرح ذيل است:
رديف | نام روستا | فاصله تقريبي تا شهرستان زابل به کيلومتر | فاصله تقريبي تا مرکز بخش به کيلومتر | تعداد شهيد | در جنگ تحميلي | امنيت مرزها |
1 | احمدآباد | 4 | 9 | 1 | 1 | ـ |
2 | اسلامآباد | 2 | 8 | 1 | ـ | 1 |
3 | افضلآباد | 15 | 20 | 4 | 4 | ـ |
4 | پاسگاه چاخرما | 42 | 52 | ـ | ـ | 1 |
5 | پاسگاه ميل نادر | 35 | 45 | 2 | ـ | 2 |
6 | تيمورآباد شيخي | 13 | 23 | ـ | ـ | ـ |
7 | حيدرآباد فتحالله | 1 | 12 | 2 | 1 | 1 |
8 | خراشادي | 1 | 12 | 6 | 5 | 1 |
9 | دشتک ميل نادر | 30 | 37 | ـ | ـ | ـ |
10 | دلارامي (شامل دو روستا) | 3 | 11 | 2 | 1 | 1 |
11 | سهراب شيخي | 13 | 23 | 1 | ـ | 1 |
12 | سه قلعه | 2 | 17 | 1 | 1 | ـ |
13 | شهرک گلخاني | 13 | 20 | 5 | 4 | 1 |
14 | شهيد سراواني | 1 | 11 | ـ | ـ | ـ |
15 | شهيد عباسپودينه | 14 | 24 | 1 | ـ | 1 |
16 | صادق | 4 | 13 | 2 | 2 | ـ |
17 | عباسآباد سنجدي | 1 | 20 | ـ | ـ | ـ |
18 | فتحالله | 2 | 14 | 2 | 2 | ـ |
رديف | نام روستا | فاصله تقريبي تا شهرستان زابل به کيلومتر | فاصله تقريبي تا مرکز بخش به کيلومتر | تعداد شهيد | در جنگ تحميلي | امنيت مرزها |
19 | قائمآباد | 3 | 11 | 2 | 1 | 1 |
20 | کنگمزار | 17 | 25 | ـ | ـ | ـ |
21 | گلخاني | 15 | 20 | 1 | 1 | ـ |
22 | لورگ باغ | 18 | 24 | 6 | 5 | 1 |
23 | محمدآباد لورگباغ | 16 | 22 | 1 | ـ | 1 |
24 | ملاشير | 15 | 24 | ـ | ـ | ـ |
25 | ناصرآباد سفلي | 14 | 23 | ـ | ـ | ـ |
26 | ناصرآباد عليا | 12 | 20 | 1 | 1 | ـ |
27 | حساميه (خالي از سکنه) | ـ | ـ | 1 | ـ | ـ |
28 | خرکشته (خالي از سکنه) | ـ | ـ | 1 | ـ | ـ |
29 | ده روباه (خالي از سکنه) | ـ | ـ | 1 | ـ | ـ |
30 | ريگ آب سنچولي (خالي از سکنه) | ـ | ـ | 1 | ـ | ـ |
31 | ريگ آب عليا (خالي از سکنه) | ـ | ـ | 4 | ـ | ـ |
مجموع | 46 | 31 | 13 |
تعداد کل شهداي اين دهستان 46 شهيد است که از اين تعداد 31 نفر در دفاع مقدس و 13 نفر در دفاع از امنيت مرز و 2 نفر در عاشوراي حرم امام رضا× به شهادت رسيدهاند. کمترين سن متعلق به شهيد دانيال دلارام يک ساله، شهيد عاشوراي حرم امام رضا× در سال 1373 ميباشد.
* * *
رود هيرمند که بعد از طي مسير طولاني در خاک افغانستان وارد سيستان ميشود به دو شاخه تقسيم ميگردد: يک شاخهاش که به رود مشترک معروف است، بخشي از مرز بين ايران و افغانستان را پديد ميآورد، شاخه دوم بعد از
اينکه به شهرستان زهک ميرسد نهايتاً به سد سيستان و در ادامه مسيرش، جاده زابل زاهدان، از روي آن ميگذرد. پشت روستاي فيروزهاي شيب آب به دو شاخه تقسيم ميشود: که يکي مستقيم به طرف شمال ادامه مسير ميدهد تا در انتها از وسط روستاي لورگ باغ بگذرد و به دريا بريزد. شاخه ديگر به سمت غرب ميپيچد و مستقيم به سوي نيزار شرق کوه خواجه ميرود تا آن مناطق را سيراب سازد.
اين منطقه در گذشته حدود 17 آبادي داشته که روزگاري دوران بسامان عمران خويش را ميگذراندهاند، ولي از امکانات رفاهي محروم بوده حتي جادهاي به سوي شهر نداشتند. اين روستاها درسيلاب سال 1361 تخريب و ويران شدند.
منطقه جزيرهمانند شمال شرق کوه خواجه پلي براي عبور از رودخانه به سوي مرکز بخش پشت آب يا شهر نداشت که در طول تاريخ اولين پل بر روي رودخانه را در اين منطقه، بعد از انقلاب، جمعيت تعاون اسلامي با تيرآهن ساخت که هنوز برپاست و قابل استفاده براي تردد يک طرفة خودرو. در شمال اين منطقه محل ورود رودخانه به داخل نيزار روستاي لورگباغ واقع است و در جنوبش بر ساحل شمالي رودخانه روستاي افضلآباد.
همين شاخه شرقي غربي رود هيرمند که در گذشته اکثر فصول سال آب فراوان در آن جاري بود باعث شده شمال اين رود را «پشت آب» و جنوبش را «شيب آب» نامگذاري کنند. البته قسمت غربي بخش پشت آب تا دور دستها ادامه دارد، حتي «سفيدابه» در مجاورت خراسان جنوبي با تمام روستاهاي
تابعهاش جزو بخش پشت آب محسوب ميشود که ساکنانش بايد براي انجام امور اداري به شهر اديمي مرکز اين بخش تردّد کنند، در حالي که ميگويند ارتباط با نهبندان به مراتب برايشان راحتتر است.
بخش غربي پشت آب اقليمي کاملاً متفاوت با ديگر مناطق اين بخش و ساير بخشهاي سيستان دارد. در سيستان اگر خاک حاصلخيز آبرفت رودخانه هيرمند و زمين زراعتي و خانههاي گلي گنبدي نماد هويت اين منطقه است، در «سفيدابه» و توابع دشت و فراز و نشيب آن و بوته خارهاي مقاوم و صبورش و سنگريزهها و ديگر سنگهاي ريز و درشت آفتاب خوردهاش، معرّفِ اين منطقه است.
ـ آباديها در سيستان به هم نزديک است اما در سفيدابه خيلي از هم
دورند.
ـ جمعيت هر آبادي در سيستان زياد است، اما در روستاهاي دهستان سفيدابه خيلي کم و پراکنده از هم.
ـ اينجا آب رودخانه است، اما آنجا چاه موتور يا قنات باريکهاي از آب را تقريباً مداوم براي رزق مردم به همراه دارد.
ـ آب اينجا سيلاب است و مقطعي و آنجا کم است و هميشگي.
دهستان سفيدابه با زابل فاصلهاي حدود 130 کيلومتري دارد.
و دهات اين دهستان فاصلهشان تا خود سفيدابه بهتر است برآورد
شود:
اين دهستان يک شهيد و يک آزاده دارد.
رديف | نام روستا | فاصله تا مرکز دهستان به کيلومتر | موقعيت جغرافيايي روستا |
1 | سفيدابه | فاصله تا زابل 130 کيلومتر[22] | |
2 | اسماعيل آباد | فاصله تا سفيدابه 70 کيلومتر | در قسمت غرب سفيدابه |
3 | پاسگاه شهيد نارويي | حدود 40 کيلومتر | جنوب سفيدابه |
4 | پدگي | 50 | جنوب سفيدابه |
5 | سخيآباد | 60 | جنوب غرب سفيدابه |
6 | کرباسو | 50 | شمال غرب |
7 | کلاته اومار | 70 | جنوب غرب |
8 | کلاته حاجي | 3 | غرب سفيدابه |
9 | کلاته سهراب | 45 | جنوب غرب |
10 | ماده کاريز | 35 | شمال |
11 | موتور حاج ناصر براهويي | 25 | جنوب |
12 | موتور دادخدا کامياب | 70 | جنوب غرب |
شايان ذکر است که طبق آمار بخشداري محترم پشت آب، دو روستاي ديگر در دهستان سفيدابه، به نامهاي ايستگاه مخابرات پلگک و کلاته حسين وجود دارد، اما دهيار سفيدابه «آقاي کمال براهويي» ازوجودشان اظهار بياطلاعي ميکرد.
نمايي کلي از روستاهاي پشت آب ارائه شد و اگر بخواهيم نيم نگاهي دوباره به اين شهيدآباد داشته باشيم خواهيم ديد که بخش پشت آب زابل، اين قهرمانان را تقديم اسلام و انقلاب کرده است:
ـ تعداد 156 شهيد و سه جانباز مرحوم؛ که از اين تعداد 91 شهيد در جنگ
[22]. يک سرباز شهيد در جنگ تحميلي دارد به نام شهيد خدابخش رشيد.
تحميلي، دو شهيد در عاشوراي حرم امام رضا× مورخه 30 خرداد ماه 73 و دو شهيد در بولوار ثارالله زاهدان، مورخه 25 بهمن ماه 85.
ـ 61 شهيد در مبارزه با سوداگران مرگ و دفاع از امنيت مرزها.
ـ درسانحه سقوط هواپيماي سي يکصد و سي ارتش مورخه 11 آبانماه 65 ارتش، شش رزمنده غيور از اين بخش به خيل عظيم شهدا پيوستهاند.
ـ بخش پشت آب: تعداد سه رزمنده جاويد الاثر در جنگ تحميلي دارد:
1 . افسر دلاور ارتش شهيد موسي پودينه از لورگ باغ.
2 . سرباز شهيد منوچهر سنچولي از ده جهانتيغ شمال خوشداد.
3 . معلم بسيجي شهيد اسحاق قائمي از ناصرآباد عليا.
ـ در دفاع از امنيت، چهار دلاور از نيروي انتظامي جاويد الاثرند به نامهاي:
1 . علي آذر خرداد فرمانده فقيد پاسگاه چاخرما.
2 . علي کشتهگر، رزمندة نيروي انتظامي در تپه طالب خان.
3 . شهيد رهدار از روستاي رهدار اسير گروهک جند الشيطان در پاسگاه کشتگان.
4 . شهيد پودينه از ده عيسي عليا، اسير گروهک جند الشيطان در پاسگاه کشتگان.
ـ يازده شهيد از شهداي اين بخش در زاهدان مدفونند به نامهاي:
1- شهيد مزار ابراهيمزاده از لورگ باغ، افسر لشکر 88 زرهي.
2 - شهيد مسعود اربابي، از ده صفر اربابي.
3- شهيد غلامعلي حيدريپور، از لورگباغ.
4- شهيد عيسي راحتي از محمدآباد اديمي.
5 . سرباز شهيد خدابخش رشيد براهويي، از سفيدابه.
6 . شهيد غلامعلي شيخ ويسي از عباسآباد شيخ ويسي، دلاور نيروي انتظامي، فرمانده پاسگاه لار.
7 . شهيد عليرضا عباسي، از بالاخانه جمعي لشکر 88 زرهي.
8 . شهيد امير لشکري، از بالاخانه جمعي لشکر 88 زرهي.
9 . شهيد مرتضي محمودي، از رنگ دومکه، شهيد انفجار انتحاري مسجد اميرالمومنين× زاهدان.
10 . پاسدار شهيد نادر محمودي، از رنگ دومکه، شهيد کربلاي 8.
11 . شهيد محمد نامور از روستاي افضلآباد.
ـ پنج شهيد از شهداي اين بخش در ساير شهرستانها مدفونند به نامهاي:
1 . پاسدار شهيد حميد آبيل از بالاخانه درآزاد شهر مازندران.
2 . بديل شيخ از روستاي گلخاني، ارتشي امامزاده يحي بن زيد گنبد.
3 . غلامعلي ملايي (جولايي) از اللهآباد، شهيد ارتشي مدفون در مشهد مقدس.
4 . سرباز ارتش محمد ميشمست از افضلآباد، مدفون در گرگان.
5 . شهيد محمد ميشمست از افضل آباد مدفون در روستاي دادي شيب آب زابل.
و نيز 21 شهيد اين بخش در گلزار شهداي زابل مدفونند به نامهاي:
1 . شهيد ابراهيم آگوشي، از ريگ آب سنچولي، شهيد ارتشي، خانوادهاش
مقيم فتحالله.
2 . شهيد ناصر اميد از بزي سفلي از نيروي انتظامي.
3 . پاسدار شهيد عبد الحسين باقري از افضلآباد.
4 . پاسدار شهيد مزار پودينه از ده خراشادي.
5 . بسيجي شهيد يوسف حسننژاد از روستاي صادق.
6 . شهيد عبدالله دلارامنژاد از ده دلارامي.
7 . شهيد قربان ديرباز دلارامي از ده دلارامي.
8 . شهيد علي اکبر دلارانسب از ده دلارامي.
9 . شهيد دانيال دلارامنسب از ده دلارامي.
10 . شهيد محب علي ژياني از ده سلطان ساراني.
11 . شهيد نادر علي ژياني متولد روستاي سلطان ساراني.
12 . شهيد محمد سرگلزايي از روستاي قائمآباد.
13 . معلم شهيد رضا دشتي از روستاي سه قلعه.
14 . شهيد حسين شورودي هشيار از اديمي.
15 . معلم شهيد غلا مرضا صوفي از ده نو پيران.
16 . شهيد محمد علي کمالي از حيدر آباد فتح الله.
17 . شهيد پاسدار کميته انقلاب اسلامي حبيبالله گل محمودي از روستاي ريگآب عليا.
18 . شهيد پاسدار محمدمير از روستاي فتح الله.
19 . شهيد محمد ميشمست از چرک فرهنگي بسيجي.
20 . شهيد پاسدار غلامرضا هراتي از روستاي ريگ آب عليا.
21 . شهيد ارتشي غلامعلي هراتي از روستاي ريگ آب عليا.
ـ ارتش (نيروي پايور و وظيفه) 41 شهيد
ـ سپاه و بسيج در جنگ تحميلي 23 شهيد
ـ نيروي انتظامي در جنگ تحميلي 5 شهيد
ـ آموزش و پرورش (کادر و فرهنگي) در جنگ تحميلي 5 شهيد
ـ دانشآموز بسيجي 7 شهيد
ـ بيشترين شهيد بسيجي پشت آب در جنگ تحميلي در شلمچه به تعداد 13 شهيد است.
ـ نيروي انتظامي در دفاع از امنيت 34 شهيد
ـ سپاه در دفاع از امنيت 2 شهيد
ـ بسيج در دفاع از امنيت 4 شهيد
ـ تعداد شهداي متأهل پشت آب 42 شهيد
ـ شهداي مجرد پشت آب 114 شهيد
ـ دکترا دو نفر
ـ ليسانس ده نفر
ـ فرهنگي شش شهيد با مدرک ليسانس
ـ دانشجو شش شهيد
ـ کارمند ساير ادارات چهار شهيد
ـ تا ديپلم بيست شهيد
ـ شغل آزاد ده شهيد
مقطع دبستان و راهنمايي حدود دوازده شهيد
پيرترين شهيد پشت آب (شيخ الشهدا): رضا پودينه 52 ساله
خردسالترين شهيد پشت آب: دانيال دلارامنسب، يک ساله
پيرترين شهيد جنگ تحميلي: محمد علي سرور، ارتشي از طاغذي 44 ساله.
جوانترين شهيد جنگ تحميلي: عباس عنايت از مجتمع گلخاني دانشآموز بسيجي 14 ساله
روستاهاي ذيل بيشترين شهيد را دارند:
رديف | نام شهر | تعداد شهيد |
1 | شهر اديمي | بيست و دو |
2 | طاغذي | ده |
3 | فقير لشکري | ده |
4 | خراشادي | شش |
5 | لورگباغ | شش |
6 | بالاخانه | پنج |
7 | صفر اربابي | پنج |
8 | ريگ آب عليا | چهار |
9 | ده نو پشت اديمي | چهار |
10 | دلارامي | چهار |
ساير روستاها کمتر از اين تعداد شهيد دارند.
قبل از اينکه در محضر خانواده شهدا حاضر شويم، با تقديم شعري ـ محلي با ترجمه فارسي از اين حقير (مؤلف) ـ و از روح ملکوتي شهدا مدد ميجوييم؛
در اين بخش برآنيم تا آنچه را از محضر خانواده شهيدان کسب کردهايم منعکس کنيم تا براي خويش در اين دنياي محنت آلودي که خود براي خود ساختهايم مفري راه عبوري روزنهاي به سوي معنويت بگشاييم؛ شايد از اين مسير نسيم فرحبخشي به سوي ما بوزد و مشام جانمان را با عطر خوش شهيدان آشنا سازد تا لااقل دمي و لحظهاي خويشتن خويش را از پس زنگارهاي دل بستگي به ماديات باز يابيم.
به فرموده امام راحل خانواده شهدا چشم و چراغ مردم مايند و ما هم دنبال اين چشم و اين چراغ براي يافتن راه خودمان در اين بيراههاي که براي خود ساختهايم ميگرديم.
بعد از شهرستان زابل و زهک پرجمعيتترين شهر سيستان است و اخيراً داراي امکاناتي شده و توسعه يافته است. شهر اديمي با فاصلة حدود دوازده کيلومتري در شمال شهرستان زابل واقع شده است.
در مورد وجه تسميه اديمي بايد گفت در زبان فارسي «اديم» يعني پوست دباغي شده. شايد در اين محل در گذشته دور کارگاههاي چرمسازي بوده که در آنها پوست دباغي ميشده و «اديمي» يعني جايي که در آنجا پوست دباغي ميشود.
اگر حمل بر مبالغه نشود که اينجا را قلب دارالولايه بدانيم؛ اما بيگمان ميتوان عضو بسيار مؤثر دارالولايه ناميد، چراکه مردم ولايي ساکن اين ديار جان فداي اهلبيت(ع) و داراي ديانت قوي بوده و هستند که برپايي شبيهخواني و عزاي امام حسين× از ديرباز در اين مکان مؤيد اين مطلب است.
اديمي خاستگاه تعداد زيادي از شهيدان سرافراز دفاع مقدس و حافظ مرزهاي ميهن اسلامي است.
همانگونه که «اديمي» پرجمعيتترين شهر بعد از زابل و زهک است از نظر تعداد شهيد هم بعد از شهرستان زابل، افتخار پيشتازي دارد. 22 شهيد سرافراز اهل اين ديارند، خانوادة گروهي از اينان هم اکنون ساکن اديمياند و برخي نيز که مولدشان اديمي است، کسي از خانوادهشان در اينجا سکونت ندارد.
قبل از هر چيز به معرفي شهداي اين شهر ميپردازيم:
الف: شهيدان سرافرازي که خانوادهشان هم اکنون ساکن اديمياند:
رديف | نام شهيد | بخش | فرزند | متولد | شهادت | محل شهادت | سن |
1 | صادقالله | نيروي انتظامي | تاجمحمد | 1358 | 25/12/83 | بهمنشير آبادان | حدود 26 |
2 | عباس بروانيا | سرباز ارتش | عليجان | 1347 | 28/3/66 | زبيدات عراق | 19 |
3 | رضا پودينه | نيروي انتظامي | عباس | 1327 | 21/2/79 | محور زابل نهبندان | 52 |
4 | ابراهيم چشک | ارتشي | غلامحسين | 1337 | 16/1/61 | منطقة شوش | 24 |
رديف | نام شهيد | بخش | فرزند | متولد | شهادت | محل شهادت | سن |
5 | حسين رفعتي | پاسدار | اصغر | 1347 | 2/4/66 | ايرانشهر شناسايي دشمن | 20 |
6 | حمزه صياداربابي | بسيجي ويژه | غلامرضا | 1364 | 25/11/85 | بولوارثارا... زاهدان | 21 |
7 | محمدامين عارفي | ارتشي | غلامرسول | 1335 | 21/1/60 | اهواز کوههاي الله اکبر | 26 |
8 | عباس قاسمي | سرباز ارتش | غلامرضا | 1341 | 20/11/61 | فکه | 22 |
9 | غلامعليقجري بامري | نيروي انتظامي | حسين | 1338 | 5/8/64 | رود ماهي | 26 |
10 | علي کشتهگر | نيروي انتظامي | حاجي | 1327 | 20/6/63 | تاسوکي جاويد الاثر | 36 |
ب: شهدايي که اهل اديمي بودهاند اما هم اکنون کسي از خانواده شان ساکن اديمي نسيت.[23]
رديف | نام شهيد | بخش | فرزند | متولد | شهادت | محل شهادت | سن |
1 | عوض پار | بسيجي | حيدر | 1346 | 30/10/66 | زبيدات عراق | 20 |
2 | نعمت الله پيغان | روحاني | دوست محمد | 1354 | 25/12/84 | تاسوکي زابل | 31 |
[23] . توضيح: شهيداني که کنار اسمشان * است و حين مأموريت بر اثر حادثهاي شهيد شدهاند از نظر بنياد شهيد همانند ساير شهدا محسوب نميشوند.
رديف | نام شهيد | بخش | فرزند | متولد | شهادت | محل شهادت | سن | |
3 | مسلم لکزايي | روحاني | حبيب | 1364 | 25/12/84 | تاسوکي زابل | 20 | |
4 | حسينعلي پيغان | سرباز نيروي انتظامي | دوست | محمد | 1352 | 6/12/73 | گوهر کوه خاش | 22 |
5 | عيسي پودينه | نيروي انتظامي | محمد رضا | 1358 | 8/7/88 | زهک زابل | 29 | |
6 | صفر جهانتيغ | سرباز سپاه | غلامحسن | 1345 | 9/1/67 | فاو | 22 | |
7 | * رضا حسنزاده[24] | نيروي انتظامي | حسين | 1340 | 15/3/73 | ايرانشهر | 30 | |
8 | موسي سرگزي | نيروي انتظامي | مزار | 1344 | 16/3/63 | مهاباد | 20 | |
9 | حسين شورودي هشيار | ارتشي | غلام | 1341 | 18/2/61 | خرمشهر | 20 | |
10 | علي صياد | کودک خردسال | مجيد | 1385 | 29/9/89 | چابهار تاسوعاي حسيني | 4 | |
11 | عباس صيادي | نيروي انتظامي | غلامعلي | 1355 | 18/4/78 | چابهار | 23 | |
12 | محمدعلي عرب خزاعي ا | بسيجي | علي اصغر | 1334 | 23/11/60 | بلوچستان کوههاي آهوران | 27 | |
13 | * نادر عظيمي | ارتشي | بديل | 1347 | 2/4/68 | تصادف حين ماموريت | 21 |
[24]. در اسم اين شهيد دوگانگي است، حسنيزاده هم بيان شده است.
پيرترين شهيد پشت آب، اهل اديمي است: شهيد رضا پودينه 52 ساله که بيشترين تعداد فرزند را نيز دارد.
خردسالترين شهيد اين شهر: علي صياد فرزند مجيد کودک چهار ساله که در تاسوعاي حسيني چابهار به شهادت رسيد.
اديمي تعداد نُه شهيد در دفاع مقدس تقديم داشته است.
و براي برقراري امنيت: تعداد ده شهيد و در انفجارها و راهبندانهاي کوردلان مزدور دشمن نيز سه شهيد تقديم نموده است.
ابتدا، منزل پدر را جويا ميشويم، شهرداري کار خوبي انجام داده و کوچة محل سکونت خانواده هر شهيد را به نام شهيد خودشان نام گذاري کرده است.
درب منزل پدر شهيد خيلي معطل ميشويم، گويا کسي منزل نيست، از همسايگان ميپرسيم ما را به منزل خواهر شهيد رهنمون ميشوند، مادر شهيد آنجاست. با مهرباني ميپذيرد همراه ما به منزل بيايد. داخل منزل درخت اکاليپتوسي را که شهيد غرس کرده نشانمان ميدهد.
پدر، آقاي تاج محمد اللهبخش منزل تشريف ندارند. مادر گرامي شهيد، خانم فرخ سرحدي در کنار همان اکاليپتوس شهيد ميايستد تا عکسش ثبت شود. ما را
به خانه راهنمايي ميکند. هواي غروب امروز بسيار گرم است و بغض کرده، چونان دل بازماندگان شهيد در سوگ عزيزشان.
مادر، شهيد را اينگونه معرفي ميکند:
«سال پيروزي انقلاب (1358) به دنيا آمد. جدي، با هوش، مهربان و مطيع و حرف گوشکن و درسخوان بود. معلوم نشد کي بزرگ شد و ديپلم گرفت. معمولاً آدمها مثل اسمشان ميشوند. او هم حقيقتاً صادق بود و فرزند کوچک خانواده. رفت و نظامي شد، محل خدمتش اصفهان بود و در يگان ويژه خدمت ميکرد. داوطلبانه در زمستان 83 به جنوب و آبادان براي امنيت مملکت رفت. در حين مأموريت، دستش با سيم خاردار زخمي شده بود، ناراحت بود که اگر مادر ببيند نگران ميشود، اما نميدانست که نگراني مادر چنان زياد ميشود که از سنگيني کوهها بيشتر.
از معنويت حاکم بر جبهه در تماسهايش مرتب ميگفت شما کربلا را نديدهايد اگر ميخواهيد ببينيد با کاروان راهيان نور به شلمچه بياييد. معلوم بود حضور در شلمچه تأثير زيادي بر او گذاشته است.
آري، همين حال و هواي معنوي دست صادق را در دست شهداي شلمچه
گذاشت. مأموريتش تمام شده بود و بنا بود فردا حرکت کند. با ما هم تماس گرفت که فردا ميآيم و براي خواهرانم هم سوغاتي خريدهام.
دوستانش ميگفتند عصر روزي که تصميم داشت فردايش برگردد، حمام رفت و حسابي به خودش رسيد. سر شب خيلي شادمان و سرحال بود و شوخي ميکرد. فرمانده به ديگري گفته بود گشتي در آب بزن؛ صادق با آنکه مأموريتش تمام بود دوستش را همراهي کرده بود. رفتن و دل به آب زدن همان و برنگشتن همان. اين اتفاق در تاريخ 25/12/83 به وقوع پيوسته بود. و چه زيبا شهيد ما را با شهداي مظلوم سال بعد تاسوکي در همين ايام پيوند داده بود.
صبح روز بعد جسدش را يافته بودند و تا تشريفات قانوني انجام شده بود، روز اول فروردين 84 صادقم را برايمان آوردند؛ در حالي که فقط پيشانياش آثار برخورد به جسم سختي را داشت. الهي که به حق اين وقت مقدس هيچ مادري داغ جوانش را نبيند. ما صادقمان را براي دختر عمويش داماد کرده بوديم».
اين را گفت و اشک ديگر مجال صحبتش نداد. فکرم به واقعة کربلا برگشت؛ يعني آوردن جسد حضرت علياکبر به خيمهها و مصايب مادرش.
پيکر مطهر شهيد را گلزار شهداي اديمي پذيراست و عمر شريفش در دنيا حدود 26 سال بود.
ماحصل صحبتمان با مادر شهيد همين بود. صداقت صادق در کلام مادر گراميشان جاري و ساري بود. همراه با غروب آفتاب در حالي که خورشيد
آرزوهاي اين مادر و خواهرانش را در شهادت صادقشان صادقانه با اشک و آه نمايان ميساخت ما را بدرقه کرده به خانه شهيد همسايهشان رهنمون گشتند.
در همين حوالي منزل شهيد عباس بروانيا را ميجوييم، با قدري پرس و جو توسط همسايگان مهربان به درب منزل راهنمايي ميشويم.
پدرِِ شهيد، مرحوم عليجان سال 57 به رحمت ايزدي رفته و مادرش خانم فاطمه اکبري چشک از بزرگواري و سجاياي شهيد برايمان ميگويد.
خانم فاطمه اکبري چشک مادر شهيد
«شهيد متولد 1347 است، خيلي از او و از اخلاق و رفتارش راضي بودم، به سربازي که رفت سرباز ارتش بود و سه ماه آموزش رزم انفرادي را طي كرد. چند روزي مرخصي آمد و مهمان ما بود. جبهه رفت و هيچگاه باز نگشت. شبي او را خواب ديدم که به من گفت: ديدار به قيامت مرا حلال کن مادر ... به او گفتم يک ليوان آب به من بده و کنارم بخواب، آب را به دستم داد، هيچ وقت آبي به آن گوارايي نخوردهام، وقتي کنارم دراز کشيد همان بوي عطر خاصي به مشامم رسيد که روز خداحافظي داشت. حسابي ترسيدم و از خواب برخاستم ... بوي عطر همه جا را فراگرفته بود ولي هنوز منتظرم آن آب گوارا را از دست فرزندم بنوشم... (گفتم انشاءالله از
حوض کوثر باشد). روزي که رفت ميگفت امام حسين× را خواب ديدهام. با ما خداحافظي کرد و از نيامدنش سخن گفت. سرانجام به ما گفتند در جبهه شهيد شده دقيقاً 28/3/66 »
فرازي از وصيتنامه شهيد:
«مادر و خواهرانم! حضرت زينب÷ را الگو قرار دهيد و در شهادتم بيتابي نکنيد؛ و تا ميتوانيد حجابتان را حفظ کنيد.»
مهلت زندگيش در دنيا حدود 19 سال بود. اين شهيد سرافراز در گلزار شهداي اديمي آرميده است.
از خدمت مادر شهيد بروانيا مرخص ميشويم، چند خيابان بالاتر درِ منزل شهيدي ديگر از شهداي سرافراز اين شهر را ميزنيم، پسر جواني در را ميگشايد:
ـ سلام.
ـ عليکم السلام.
ـ منزل شهيد رضا پودينه اينجاست؟
ـ بله بفرماييد، من پسرش هستم. خودم را معرفي ميکنم. ما را به خانه راهنما ميشود، سر صحبت باز ميشود و از پدر شهيدش براي ما ميگويد:
«متولد 1327روستاي منصوري است. پدرش مرحوم عبا س و مادرش
مرحومه بگم پودينه هم دو سالها قبل از شهيد و فات کردهاند. بعد از دوره ابتدايي به استخدام نيروي انتظامي درآمده؛ و هفت فرزند دارد، سه پسر و چهار دختر، بعضي متأهلند و تعدادي مشغول تحصيلند و تحصيلاتشان در حد ديپلم و پايينتر است.
در محور زابل ـ نهبندان به تاريخ 21/2/ 79 به شهادت رسيده و در گلزار شهداي اديمي به خاک سپرده شده است».
اين پاسخ پيامکي فرزند شهيد ما را قانع نميکند و صميمانه از خلق و خوي ابوي گرامياش ميپرسم. وي از مهرباني و خلق و خوي نيک پدر با ما سخن ميگويد و وفاي به قول و قرارش را مثال زدني ميداند. باوجودي که حقوقش خيلي پاسخگوي مخارج خانواده نبود اما اگر به فرزندي قول ميداد به هر نحو ممکن در اجرايش ميکوشيد، به نماز و دين و ديانت اهميت زيادي ميداد و به ما نيز همين را تأکيد داشت.
فرزند شهيد گفت: «پدرم داشت به مأموريت ميرفت تا در منزل که رفت مردد بود، برگشت به مادرم سفارش ما و خودش را ميکرد که مواظب خود و بچهها باشي. براي ما غير منتظره و ترسآور بود، رفت و ساعت 5 عصر همانروز خبر شهادتش را براي ما آوردند. کاش ما هم به او ميگفتيم که تو نيز مواظب خودت باش ....»
در گلزار شهداي اديمي آرام گرفته در حالي که حدود 52 سال از عمر شريفش ميگذشت.
* * *
ديگرغروب است و هوا رو به تاريکي ميرود؛ به در منزل پدر شهيد سرافراز بولوار ثارالله زاهدان شهيد حمزه صيادي ميرويم، برادرش با مهرباني و گشادهرويي ما را ميپذيرد. پدر و مادر منزل نيستند، براي فردا قرار ميگذاريم.
روز بعد ابتدا در روستاهاي مجاور اديمي دنبال منزل بازماندگان شهيد ابراهيم چشک ميگرديم.
به منزل اقوامشان در اديمي راهنمايي ميشويم. خانم برادر شهيد کارمند شهرداري است؛ با احترام خاصي راهنماييمان ميکند و ميگويد: «پدر شهيد مرحوم غلامحسين در تاريخ 4/1/84 و مادرش مرحومه فاطمه مورخه 25/11/81 به رحمت ايزدي رفتهاند.
شهيد متولد 1337 است با وجودي که متولدين اين سال طبق قانون از
خدمت سربازي معاف بودند ابراهيم، پرورش يافته در دامان پدر و مادر مذهبي طاقت نياورد و براي گذراندن آموزش نظامي به کرمان رفت. سپس به جمع ارتشيان لشکر 77 ثامنالائمه× خراسان پيوست و به منطقه عملياتي شوش اعزام شد.
يک روز داشت لب حوض وضو ميگرفت که از راديو خبر سقوط خرمشهر اعلام شد، خبر اسارت و شهادت مردم بيدفاع شهر، ابراهيم را کاملاً منقلب کرد. به پدر گفت: به من اجازه جبهه رفتن بده، پدر در جوابش گفت: پسرم تو را
دولت معاف کرده، متولد 37 هستي ابراهيم گفت: ما حالا کنار مرز زندگي ميکنيم، اگر دشمني خاک ما را اشغال کند چه ميکنيم؟ آيا اجازه ميدهيم
دشمن مادر و خواهر ما را به اسارت ببرد؟ نه اجازه نميدهيم از وطن، ناموس
و شرف و آب و خاکمان دفاع ميکنيم. پدرم در خرمشهر اين اتفاق افتاده
و ما بايد از مادر و خواهرمان دفاع کنيم. پدر مجاب شد و اجازه رفتن به منطقه داد.
وي سرانجام در تاريخ 16/1/61 در جبهههاي نبرد حق عليه باطل به شهادت رسيد. در حالي که حدود 24 بهار در دنيا فرصت زندگي يافته بود ولي در آغاز بهار 25 راهي جوار محبوب گرديد.
پدر و مادر شهيد نيز در کنارش در جوار گلزار شهداي اديمي دفنند و چون شهيد متأهل نبوده بازماندهاي ندارد.
فرازي از وصيتنامه شهيد:
پدر و مادر عزيزم! خوب ميدانم جدا شدن از شما سخت و دشوار ميباشد ولي من در سنگر، امام زمان(عج) را ملاقات نمودهام انشاءالله به همين زودي به آرزويم خواهم رسيد. به برادران و خواهرانم سفارش کنيد که از نهضت امام خميني پاسداري نمايند و از شما ميخواهم که مرا حلال کنيد.
محل شهادت شهيد ابراهيم، منطقه عملياتي شوش و در عمليات غرورآفرين فتحالمبين است.
خيلي از پدر و مادر گرامي شهداي اين شهر به ديار باقي شتافتهاند. و براي ما سعادتي است که به منزل شهيدي قدم بگذاريم که حضور والدينش را درک کنيم. اما اين بار نيز سعادت نصيب ما نيست، پدر و مادر شهيد رفعتي هم به ديار باقي رفتهاند.
به منزل و ابستگان شهيد دلاور سپاه استان پا ميگذاريم. خواهر شهيد، پسرش را با ما همراه کرد تا ما را به منزل دائياش (برادر شهيد) رهنمون باشد. آقاي رفعتي ما را به گرمي پذيرفت. از پدرشان مرحوم علي اصغر که سال 74 و مادرشان مرحومه پري بامري که 88 فوت شده گفت و سپس شهيد را اينگونه معرفي کرد:
«متولد 47 همينجاست. در خشکسالي سال 49 و 50 ما هم مثل اکثر خانوادههاي زابلي راهي مازندران (گنبد) شديم، پس از مدتي به زابل برگشتيم و شهيد تحصيلاتش را تا سوم راهنمايي ادامه داد. با پيروزي انقلاب اسلامي به عضويت سپاه در آمد و براي خدمت به بلوچستان رفت. روحيه عالي، ديانت و تيزهوشي و عقل کامل و فراستش از شهيد فرماندهاي موفق ساخته بود. در منطقه بلوچستان به عنوان فرمانده پادگان خدمت ميکرد و در دفع اشرار رشادتها و شجاعتهاي بيشماري از خود به جا گذاشت.
برادرش از قول دوستان همکلاسي شهيد ميگفت: در دوران تحصيل هم ايشان روحيه عالي و همراه با ادب و اخلاق داشت، کاپيتان تيم ما بود و با رهبري او مدام پيروزي کسب ميکرديم، اما براي او پيروزي مهم نبود اخلاق مهم
بود و روحيه جوانمردي، که خودش در همه اينها سرآمد بود. جرئت و جسارت شهيد، اشرار معروف منطقه را زمينگير کرده و قدرت هر تحرکي را از آنان سلب نموده بود. وي از جمله نيروهاي تأثيرگذار در تامين امنيت منطقه به شمار ميرفت. فرماندهاي مدير و مدبر و فهيم و باهوش بود. آري پرورش يافتگان دارالولايه، سنگر بانان بيدار، مدافعان حريم و لايت و مرزهاي توحيدند.
او سرانجام در حين مأموريت شناسايي بر اثر تصادف خودرو، به شهادت ميرسد. حادثه شهادت شهيد 21/4/ 66 در منطقه ايرانشهر اتفاق افتاد. پيکر مطهرش را دستان امت خداجوي زابل و اديمي تا گلزار شهداي اديمي بدرقه کرد و در کنار ديگر مدافعان آب و خاک ميهن اسلامي به آرامش ابدي سپرد. اين دلاور سرافراز بيش از 19سال در دنيا فرصت ماندن يافته بود. روحش در اعلي عليين باد.
برادر شهيد با خوشرويي ما را به خانه ميخواند؛ مادر شهيد هم به جمع اضافه و سر صحبت باز ميشود.
در مورد فرزند شهيدشان ميگويند:
«شهيد متولد 1364 است. تحصيلات ابتدايي را در دبستان شهيد مسعود اربابي گذراند و راهنمايي را در مدرسه شهيد عارفي و در رشتة علوم انساني دبيرستان و پيش دانشگاهي را نيز در همين اديمي به اتمام رساند.
پس از اتمام تحصيلات، دوران خدمت مقدس سربازي را در يگان ويژه
پاسداران استان خدمت نمود. در تاريخ 18/2/85 خدمت سربازيش به اتمام رسيد، بلافاصله به عنوان بسيجي ويژه وارد تيپ110سلمان فارسي سپاه شد. در اين زمان بود که شهيد تشکيل خانوده داده. حدود شش ماه زندگي مشترک داشتند. گويي به او الهام شده بود تا براي شهادت آماده باشد و ما را نيز آماده سازد. زابل که ميآمد از هر فرصتي براي بيان اين امر استفاده ميکرد، بارها به مادر گوشزد ميکرد. دوست داري مادرِ شهيد باشي؟
cropright="6312f"/>
مادر شهيد خانم کنيز صياد اربابي پدر شهيد آقاي غلامرضا صياد اربابي
روزي جلوي آينه خيلي با خودش ور رفت، بعد بلند گفت: «چهرهام براي شهادت آماده شده و خوب است؟»
سرانجام در حالي که حدود چهل روز بود از بسيجي ويژه بودنش ميگذشت؛ همراه خيل زمينيان عرشآشيان سپاه در صبحگاه 25/12/85 در بولوار ثارالله زاهدان جهالت جاهلان مزدور استکبار جهاني اين پاسداران و مجاهدان في سبيلالله را به آسمان پرواز داد و چند روز بعد امت خدا جوي سيستان نيز او را تا گلزار شهداي اديمي مشايعت کردند. فرصت ماندن شهيد در قفس استخواني بدن حدود 22 سال بود.
به سراغ منزل شهيدي ديگر ميرويم. از چند نفري که ميپرسيم کسي نميداند. با اين فکر که شهرداري اديمي هم ميتواند راهنماي ما باشد پا به آنجا ميگذاريم، اشاره به محلهاي در شمال شهرداري دارند؛ ميرويم و پرسان پرسان در منزل برادر شهيد را ميکوبيم. جواني خوش برخورد دم در ميآيد و در جواب ما ميگويد: «عمو شهيد محمدامين عارفي که شهيد شد بابابزرگاينا زنده بودند. بابابزرگ غلامرسول و مادربزرگ قدسيه نام داشته که هر دو بعد از شهيد به رحمت ايزدي رفتهاند».
شهيد، تحصيلاتش را تا ديپلم ادامه داد. و در سال 1353 به استخدام ارتش درميآيد. با شروع جنگ تحميلي از جمله نخستين افرادي بود که به جبهههاي نبرد حق عليه باطل اعزام ميشود. همرزمانش ميگويند: «به هنگام مجروحيت خون زيادي از او رفته بود و رنگ به رونداشت، اما تمام تلاشش رساندن مجروحان به بيمارستان بود، مجروحان را که آنجا رساند پرستاران گفتند خون نياز داريم، با اينکه زخمي بود مصرّانه آنان را وادار کرد از او خون بگيرند. آن روز از کار شهيد محمدامين عارفي معناي ايثار را فهميديم». متأهل بود اما روزگار مجال فرزنددار شدن به آنان نداده است. سرانجام در تاريخ 12/1/1360 در منطقة عملياتي اهواز بر اثر ترکش خمپاره به شهادت ميرسد. ايشان نيز در کنار ديگر مدافعان وطن در گلزار شهداي اديمي مدفون
است. شهيد در دنيا حدود 25 سال فرصت ماندن يافته بود.
از قسمت جنوبي اداره جهاد کشاورزي به سمت مغرب ميرويم. بعد از نانوايي، سمت راست چهارمين در، منزل پدر است. چونان گرمي هواي امروز پدر شهيد ما را به گرمي پذيرا ميشود و ميفرمايد: مادر شهيد مرحومه خديجه بامري سال 76 به رحمت ايزدي رفته و داغ پسر را نتوانست ديگر تحمل کند.
شهيد در سال 1341 در ده عيسي به دنيا آمد. تا سوم راهنمايي درس خواند که به دليل فقر مالي ادامه تحصيل برايش مقدور نشد؛ مدتي به کارگري پرداخت تا به سن سربازي رسيد. دوره خدمت را در ارتش سپري کرد، به جبهه اعزام شد و مدتهاي مديدي آنجا بود و پس از رشادتهاي فراوان سرانجام در تايخ 28/10/61 در منطقة عملياتي فکه به فيض شهادت نايل شد. اين واقعه در حالي بود که از عمر شريفش تنها حدود بيست سال گذشته بود.
شهيد در وصيتنامهاش اينگونه مرقوم فرموده: «پدر و مادر عزيزم، براي من غصه نخوريد، چون درست است که فرزند شما هستم ولي در اين موقع حساس نبايد بيتفاوت و بيخيال باشيم، زيرا از هر چه بگذريم از جبهه و جنگ با ظلم و استکبار گذشت جايز نيست».
گلزار شهداي اديمي براي آرام يافتن ابدي شهيد آغوش برگشوده است.
از منزل پدر شهيد قاسمي، قدري جلوتر ميرويم به يک چهارراه ميرسيم کوچة دست راست تابلويي بدين گونه دارد:
وارد کوچه ميشويم و قدري جلو ميرويم، دست چپ در منزلي باز است. صاحب منزل که در حياط ايستاده بود و ما را ميبيند نزديکتر ميآيد. سراغ منزل وابستگان شهيد را ميپرسيم، ميگويد: منزل رو به رو منزل برادر شهيد است. ماحصل صحبتمان با خانواده برادر شهيد بدين گونه است:
شهيد فرزند مرحوم حسين قجري بامري و مرحومه فاطمه پودينه است که هر دو بعد از شهيد به رحمت ايزدي رفتهاند.
متولد 1338 در روستاي فقير بامري از توابع اديمي است. با وجود استعداد فراوان نتوانست خيلي به تحصيل ادامه دهد، براي آنکه باري از دوش خانواده بردارد به کارگري پرداخت. به سن استخدامي که رسيد به مدافعان ميهن و مرزها يعني نيروي انتظامي ملحق شد. مدتها در اين نهاد مقدس به خدمت صادقانه و مبارزه با سوداگران مرگ مشغول بود.
سرانجام در حالي که حدود 26 سال از عمر شريفش گذشته بود در تاريخ 5/8/64 در منطقه «رود ماهي» زاهدان بر اثر درگيري با کاروان سوداگران مرگ شربت شهادت نوشيد. پيکر شهيد نيز در گلزار شهداي اديمي آرميده است. شهيد
متأهل بوده و دو فرزند نيز از ايشان به يادگار ماندهاند.
شهيد در فرازي از وصيتنامهاش خطاب به همسرش مينويسد:
«همسرم! اگر ميخواهي اجر دنيا و آخرت نصيبت شود، به دو فرزندم قرآن بياموز و آنها را مؤمن و متقي بار بياور و در آموختن علم و ايمان تشويقشان کن.»
به منزل تنها بازماندگان (فرزندان شهيد) ميرويم. فرزندان شهيد خانم فاطمه و خانم زهرا با احترام ما را به خانه راهنما ميشوند. آنان هر دو تحصيلات عاليه دارند و شاغل در آموزش و پرورشند. زهرا خانم ليسانس تربيت بدني دارد و در قسمت معاونت پرورشي اداره آموزش و پرورش فعاليت دارد و عضو هيئت امناي گلزار شهداي اديمي است و فاطمه نيز ليسانس مديريت دولتي دارد و فرهنگي شاغل در آموزش و پرورش پشت آب ميباشد. از پدر شهيدشان ميگويند که فرزند مرحوم حاجي و مرحومه کلثوم سالاري است که هر دو به رحمت ايزدي رفتهاند. مرحوم حاجي در سال 68 فوت نموده است.
اين شهيد دلاور، متولد 1327 است. پس از اتمام تحصيلات دوره راهنمايي چون علاقهمند به دفاع از امنيت اين آب و خاک بود، به جمع حافظان مرزها در لباس مقدس نيروي انتظامي پيوست. و چون با علاقه و از روي هدف و انگيزه
بدين راه قدم نهاد با جان و دل در مبارزه با سوداگران مرگ تلاش ميکرد. سرانجام به تاريخ 20/6/63 در درگيري با اشرار مزدور در منطقه تپه طالب خان زابل به شهادت رسيده و پيکر مطهرش نيز يافت نشد. هرگاه چنين باشد که پيکر شهيدي مفقود شود معلوم ميشود کوردلان مزدور از رشادت و دلير مردي آن والامقام شکست سختي خوردهاند که بر آنان گران آمده وخواستهاند با جسدش تلافي کنند حداقلش اينکه چشم پدر و مادري که چنين شير مردي پروريدهاند به ره بماند و خانوادهاي و فرزنداني انتظار آمدنش را داشته باشند.
«... چشم مشتاق دو کودک به رهش باز بماند خانهاي را که نبستند درش را هرگز[25]».
اکنون چندين سال است از آن حادثه ميگذرد و دو کودک شهيد کشتهگر بزرگ شده و متأهلند.
در بين شهداي نيروي انتظامي منطقه پشت آبِ زابل، چند شهيد اينگونه داريم: شهيد علي آذر خرداد فرمانده فقيد پاسگاه چاخرما و ديگري همين شهيد کشتهگر؛ و دو نفر ديگر؛ اما سنگ ياد بودي در گلزار شهداي اديمي به نامش (شهيد کشتهگر) نصب گرديده تا قدري تسلاي دل خانواده داغدارش باشد. عمر اين شهيد سرافراز حدود 36 سال بوده است.
[25] . بيتي از سرودة حقير در سوگ برادر خودم.
فرزند مرحوم حيدر قبلاً در حوالي اديمي زندگي ميکردند، اما هم اکنون کسي از خانواده شان در اينجا نيست. مردم محل ميگويند احتمالاً به مازندران کوچيدهاند.
شهيد عوض پار، متولد 1344 است. در زمان جنگ تحميلي داوطلبانه به عرصههاي نبرد شتافته و حدود بيست بهار از عمر شريفش را پشت سر گذاشته بود که در تاريخ 30/10/66 در پاسگاه زبيدات عراق به درجه رفيع شهادت نايل گرديد. و به خيل آرامش يافتگان شهيد در گلزار شهداي اديمي پيوست.
فرازي از وصيتنامه شهيد: بدانيد هرکسي که به دنيا آمده روزي خواهد رفت، پس چه بهتر که اين رفتن به سوي خدا، براي خدا و در راه خدا باشد.
اينکه ميگويند: هر کس شبيه اسمش ميشود شايد سخني به گزاف نباشد و به حق شهيد «نعمتالله» براي خانوادهاش نعمت بود.
به سال 1354 در شهرستان زابل چشم که به جهان گشود از دين فهميد و ديانت و عشق به و لايت و اهل بيت(ع) در دامن مادري با ايمان پرورش يافت که
عشق به اهلبيت و عاشورايي زيستن را با شير خويش به نعمتالله نوشاند و با اين محبت تربيتش کرد.
بزرگ که شد عزمش را براي سرباز امام زمان شدن جزم کرد و لباس مقدس روحانيت را با شايستگي بر تن نمود و چه سربازي لايق شد که در نهايت، جان را نيز در راه دوست داريشان باخت و عاشقانه تقديمشان کرد.
بعد از طي سطوح مقدماتي و عالي حوزه در سال 1374 وارد دانشگاه علوم رضوي شد و نهايتاً موفق به اخذ درجه کارشناسي علوم قرآن و حديث گرديد.
و آنگاه در سال 1379 براي کسب فيض از مکتب باقرالعلوم× و ادامة تحصيل در سطح خارج فقه و اصول عزم آستانبوسي حضرت معصومه÷ را نمود. به موازات تکميل دروس، در حوزه علميه قم در سال 1382 در مقطع کارشناسي ارشد علوم قرآن و حديث در دانشکده علوم قرآني شهر ري پذيرفته شد و فضيلت دانشاندوزي را زيور جان نمود؛ اين مقطع تحصيلي را با شايستگي به اتمام رساند.
شهيد پيغان با خانوادهاي روحاني و ايماني وصلت نمود؛ (خانواده معزز و محترم اعتمادي که ايمان سرلوحه کارشان است و عملاً پاي اين اعتقاد راسخ جان شيرين خويش را هديه جانان نمودهاند.) ثمره اين ازدواج دو دختر به نامهاي زهرا و معصومه است. هم اکنون زهرا کلاس دوم راهنمايي است و معصومه که خاستگاهش جوار حضرت معصومه است در زمان شهادت پدر، طفلي خردسال بود.
اين روحاني وارسته در کسوت خادمي اهل بيت(ع) بارها راه سفر برگرفت و با
همکاري نهادهايي چون نمايندگي ولي فقيه در سپاه و دانشگاهها و سازمان تبليغات اسلامي به دورترين نقاط کشور مهاجرت داشت. خطيبي توانا، مدرسي برجسته، پژوهندهاي خلاق بود که به مقالات ايشان در نشريات، از جمله فصلنامه علوم سياسي و عزم بر نگارش رساله سطح سوم در حوزه علميه و کارشناسي ارشد علوم قرآن و حديث ميتوان اشاره داشت.
حاج آقاي دهقان، مسئول سابق سازمان تبليغات اسلامي زابل، ميگفت: «طي سالهايي که نعمتالله براي تبليغ به زابل ميآمد حتماً سري هم به من ميزد، اين ديدارها نه فقط جنبه کاري داشت بلکه علاقه في مابين به تجديد ديدار هم مزيد آن بود.
آخرين باري که فرصت تبليغ يافته بود و من موفق به ديدار ايشان شدم پرسيدم: کجا ميخواهي بروي؟ اسم محرومترين مکانها را بر زبان آورد، تعجب نکردم، زيرا از دانشجوي موفق کارشناسي ارشد علوم حديث و طلبه درس خارجخوان جز اين انتظار نميرفت».[26]
آخرين مأموريتي که به سيستان آمد در شامگاه مورخه 25/12/84 در شهادتگاه تاسوکي به همراه ديگر حاميان و لايت و عاشورا به دست گروهي متعصب و جاهل از مزدوران صهيونيسم و استکبار به لقاءالله پيوست و خون پاکش سندي شد بر مظلوميت فرزندان هابيل به دست قابيليان قاتل. و زندگي و شهادتش مطابق اين کلام مولا علي× شد: «الحياه في موتکم قاهرين و الموت في حياتکم مقهورين».
[26] . راوي خاطره حجت الاسلام دهقان امام جمعه شهرستان سراوان.
اين شهيد والامقام فرصت 30 سال زندگي در مسير خدمتگزاري آل عبا را يافته بود.
هرچند شهيد مسلم لکزايي، فرزند سردار شهيد حبيب لکزايي، نيز متولد اديمي نيست و بناست در اين مجموعه به بررسي زندگاني شهداي پشت آب پرداخته شود، اما اين شهيد والامقام مدفون در اديمي مهمان ويژه شهداي اين ديار است. پرورش يافته خاندان علم و جهاد بايستي چنين باشد و اگر غير اين بود ميبايد تعجب کرد.
آري! مسلم به حق، مسلم بود و تسليم امر خدا و نيز مطيع اوامر پدر و مادر. در کودکي مهربان و صميمي و دوست داشتني. زماني که مقاطع تحصيلي رسمي آموزش و پرورش را به اتمام رساند، وارد حوزه علميه شد و شش سالي را که در حوزه گذراند عارفي آگاه، مخلصي بيدار و طلبهاي هشيار و جدي و پيشرو بقيه در فهم علوم ديني بود. با اتمام تحصيل مقدماتي حوزه، عشق و علاقهاش در جرعهنوشي از سرچشمه زلال فقه اهل بيت(ع) در قم وي را به اين شهر مقدس و پايگاه فقاهت کشاند. در همين مدت کوتاه که توفيق آستانبوسي حضرت معصومه÷ را يافته بود پيشرفتهاي نماياني داشت. انس و الفت و علاقه وي به شهيد پيغان، دوستي خوبي را بين اين دو ايجاد کرده بود و همين امر باعث شد با هم به زابل بيايند و چنين شد که در آن شبِ شوم شامگاه 24/12/84 با هم عازم زابل گرديدند و خفاشان شبپرست راه را بر بيگناهان رهگذر بستند و معراجيان خداجوي پيرو اهل بيت(ع) را به مهماني امام مظلومان حسين بن علي× فرستادند. خويش را نيز در «في الدرك الاسفل من
الجحيم» ماندگار کردند. شهيد مسلم نيز همراه اين عرش آشيانان خونين بال در همان تاريخ به اعلي عليين پر کشيد. روحش شاد و راهش پر رهرو باد.
برادر ارجمند شهيد وي را اينگونه معرفي ميکند:
متولد 1353 زابل هست. پس از تحصيلات در سن هجده سالگي داوطلبانه به خدمت سربازي رفت. از ويژگيهاي با ارزش بايد گفت: چون ديگر اعضاي خانواده به انجام فرايض ديني اهتمامي در خور توجه داشت و سعي در مسلمان زيستن و پيروي کردن از اهل بيت(ع) داشت ...
سرانجام در تاريخ 6/12/73 مقارن با بيست و سومين روز ماه مبارک رمضان در بيست سالگيش جام شهادت نوشيد و از دست مولايش جرعهنوش حوض کوثر گرديد.
متولد 1345 شهر اديمي است و به سن سربازي که رسيد براي انجام اين خدمت مقدس وارد سپاه پاسداران و به مناطق جنگي اعزام شد. عشق و علاقهاش به دفاع از ميهن وي را تا آنجا پيش برد که از نيروهاي مؤثر و زبده دفاع مقدس شد. به حدي که در
آخرين مرخصي چنان عجله داشت که چند روز مانده به پايان مرخصياش به سرعت با اقوام خداحافظي کرده و خود را به جبهه رساند. رفتن همان و پريدن به همراه خيل ملايک به عرش الهي همان ... .
آري وي در تاريخ 9/1/67 در 22 سالگيش در منطقه فاو به شهادت رسيد ولي در اديمي مدفون است.
اين دلاور مردِ نيروي انتظامي متولد 1355 منطقه «تخت عدالت» از توابع شهرستان هيرمند است؛ اما بعد، خانوادهاش به اديمي نقل مکان کردند و شهيد عباس به مدرسه رفت و تا پايان دوره راهنمايي به تحصيلش ادامه داد. سپس به کار و تلاش و کشاورزي پرداخت. مهربان بود و متواضع و مهماننواز، دوست شهيد ميگويد:
«ظهر بود به اتفاق شهيد از نماز برميگشتيم به درب منزلشان رسيديم او مصرانه از من خواست ناهار مهمانشان باشم. به شوخي ميگفتم ناخوانده مهمان شدن خوب نيست يا من گرسنه ميمانم يا تو. در همين وقت پدر شهيد با تعدادي ماهي در دست از دريا برميگشت، شهيد گفت ببين خدا روزيت را که فرستاده ديگر چه ميگويي؟ مجاب شدم و آن روز مهمان خانوادة شهيد بودم.
مدتي بعد تصميم به وارد شدن در گروه مدافعان مرزها و استخدام در نيروي انتظامي گرفت و پس از
مدتي خدمت در اين نهاد سرانجام در تاريخ 18/4/78 در منطقة چابهار بر اثر درگيري با اشرار مزدور بيگانه به شهادت رسيد و در جوار ديگر دوستان شهيدش گلزار شهداي اديمي به آرامش ابدي پيوست؛ در حالي که از خداوند 23 سال فرصت زندگي در دنيا گرفته بود.
اين شهيد سرافراز متولد 1340 شهر اديمي است و در تاريخ 14/3/73 در 32 سالگيش در ايرانشهر به دست مزدوران استکبار جهاني به شهادت رسيده است.
البته يک دوگانگي در اسم اين شهيد ديده ميشود که در ليستهاي هيئت امناي گلزار شهداي اديمي و نيز حک شده بر کاشي داخل موزه شهداي اديمي اسم شريف ايشان حسنيزاده مکتوب شده در حالي که سنگ قبر حسنزاده نوشته است و ما ملاک را سنگ قبر قرارداديم.
متولد 1343 اديمي است. کودکي و نوجواني را که پشت سر گذاشت و به جواني رسيد. جنگ تحميلي با نواي هرکه دارد هوس کرب و بلا بسم الله، جوانان را بسوي جهاد ميخواند و شهيد ملنگ را نيز هواي جبهه
در سر افتاد. از آنجا که کلمة «ملنگ»، در گويش محلي سيستاني به نوعي مترادف درويش است؛ خود را درويش و فدايي اهلبيت(ع) ميدانست و به اميد برخورداري از شفاعت آنان و سکونت در جوارشان در قيامت؛ راهي جبههها شد. سرانجام در فرصت محدود زندگي 19 سالهاش در دنيا آنقدر به معنويت نزديک شد که لياقت آن را يافت تا به تاريخ 1/2/66 در منطقه حاج عمران به درجة رفيع شهادت نايل آيد. گلزار شهداي اديمي نيز هم اکنون ميزبان اوست.
اين شهيد سرافراز که متولد 1341 اديمي است، تحصيلاتش را تا دورة متوسطه هنرستان فني زابل در رشته برق ادامه داد و سپس به استخدام ارتش جمهوري اسلامي درآمد و پس از گذراندن دوره آموزش به جبهههاي نبرد شتافت و شجاعانه در عملياتهاي مختلف شرکت داشت. تا اينکه در تاريخ 17/2/61 در سن20 سا لگي، در منطقة عملياتي خرمشهر به شرف شهادت نايل آمد. پيکر مطهرش را گلزار شهداي زابل پذيراست.
اين شهيد سرافراز متولد 1344 در شهرستان ايرانشهر است، اما شهر اديمي مکان آبا و اجدادي آنان و پدرش، مزار، نيز بعدها ساکن اينجا بود. شهيد دوران ابتدايي را در تيس چابهار و دوره راهنمايي را در اديمي گذراند و پس از مدتي به استخدام نيروي انتظامي درآمد و به دفاع از امنيت مرزها مشغول بود. با شروع جنگ تحميلي به کردستان اعزام شده و شجاعانه به دفاع از ميهن مشغول گرديده و سرانجام در تاريخ 16/3/63 در مهاباد شربت شهادت نوشيده و براي آرامش ابدي جوار دوستان شهيدش گلزار شهداي اديمي برايش انتخاب گرديد؛ در حالي که حدود 20 سال خداوند عمر با عزت در دنيا به او داده بود.
هيئت امناي محترم گلزار شهداي اديمي در مجموعهاي که از خاطرات شهدا فراهم آوردهاند از قول خواهر شهيد خاطرهاي نقل ميکنند: آخرين مرخصي شهيد موسي اصرار داشت همه اقوام را ببيند. مادر ميگفت چند روزي استراحت کن، گفت شايد فرصتي ديگر برايم پيش نيايد. حرفهايش جوري بود که بوي شهادت ميداد. مادرم با گريه گفت: انشاءالله صد سال عمر کني. جواب داد: طول عمر مهم نيست مهم اين است که به درد اسلام بخوريم. در حالي که برگه مرخصي در جيبش بود به همرزمش گفته بود «اگر نيامدم تو سلامم را به خانوادهام برسان. دوستش ميگويد تو
که مرخصي داري و برميگردي؟» ظهر روزي که بنا بود، عصر، موسي به مرخصي برود در درگيري با ضد انقلاب کردستان به شهادت رسيد.»
توضيح: اطلاعاتي که تقديم شد با پرس و جو از معتمدين و بزرگان و دهياران روستاهاي اطراف اديمي و هيئت امناي گلزار شهداي اديمي بدست آمده که حاصل تطبيق نقاط مشترک همة بيانات در اين مجموعه آمده است.
شهيد متولد 1358 شهرستان زابل هست و از دلاورمردان نيروي انتظامي که سالها لباس مقدس دفاع از امنيت را بر تن داشت و در سن 28 سالگيش در تاريخ 8/7/88 در شهرستان زهک در دفاع از امنيت مرزها به شهادت رسيد و در گلزار شهداي اديمي به خاک سپرده شد.
در کار جمعآوري زندگينامه و عکس شهدا خدا ميداند چيزي اضافه و گزافه نميگويم، اين خود شهدايند که کمک و هدايتم مينمايند به سويي که ميخواهند، من کارهاي نيستم مثلاً عکس همين شهيد نميدانم چطور شد ناخودآگاه از روي سنگ قبرش گرفتم بعدها که عکس ديگري از او نيافتم
به سرّ گرفته شدن اين عکس پي بردم و اينقدر جالب
شده که گويي از دل سنگ خود شهيد سر بر آورده يک بار ديگر عکس را بنگريد آيا با من هم عقيده نيستيد؟
بيجهت نيست سيستان را دارالولايه خواندهاند. نياکان مردم فعلي اين ديار سر و جان به عشق ولايت دادهاند و جانشينان خلفشان نيز اينگونهاند. به پيروي از شهداي کربلا پير و جوان خويش را فداي و لايت ساختهاند و حتي به تاسي علي اصغر امام حسين× کودکان خردسال خويش را.
يکي از اين پيروان مکتب عاشورا شهيد خردسال علي صياد فرزند مجيد است. پدرش ساکن چابهار است و در محرم سال 89 برپاي دارندة عزاي امام حسين× در آن ديار. روز تاسوعا بود و دستههاي عزاداري طبق سنت همه ساله در خيابان اصلي شهر به طرف مسجد جامع در حرکت بودند. نرسيده به ميدان، ايستگاه صلواتي، توزيع شربت داشت تا به ياد تشنه کامان عطش ديده عاشورا لب خشکيده تشنهکامان عزادار را به شربتي شيرين سازد و طبعاً کودکاني نيز تنها يا همراه والدين در حال دريافت ليوان شربت؛ که ناگهان سفّاک کوردل به وسط خيابان انتهاي دستة عزاداري شيلات وارد شده با جليقة انتحاري خويش را منفجر ميکند و به يک باره عزاداران ايستاده و دست بر سينهزن بر زمين ميغلطند و ... باز صحنة کربلا و اسب تاختن بر بدن شهدا گويي در خاطرهها تداعي ميشود، چرا که دست و ساير اعضا از يکديگر دور ميافتند و ... علي کوچولوي متولد 85 نيز علياصغرگونه مهمان علياصغر امام حسين× ميشود.
پدرش به دليل تعلق خاطر به زادبوم خويش و اينکه علقه ارتباط با اديمي را تا زنده است قطع نخواهد کرد وي را به زابل آورده و در جوار پدربزرگ و دايي شهيدش «محمد حوضداري» ـ که عضو جهاد سازندگي بود و در کسوت سنگرسازان بيسنگر در تاريخ 24/6/1365 در جبهههاي جنوب به شهادت رسيد ـ و شهداي ديگر در گلزار شهداي اديمي به آرامش ابدي ميسپارد؛ در حالي که چهار سال و اندي از عمر اين نونهالش بيش نگذشته بود. لعنت خدا بر کوردلاني که بر خويش نام مسلمان مينهند و مردمي را اينگونه به خاک و خون ميکشانند و قلوب خلقي را جريحهدار مينمايند. آري 29/9/89 سالروز عروج اين زمينيان به عرش پيوسته در خاطرهها خواهد ماند.
اين شهيد ارجمند متولد 1334 است. پس از تحصيلات براي تربيت نونهالان اين مرزوبوم رداي مقدس معلمي بر تن کرد. با فعاليتهاي اجتماعي و دادن درس دينداري و آگاهي به جوانان شهرستان نيکشهر مورد بغض و کينه و غضب اشرار مزدور و خوانين محلي واقع شد. به همراه تعدادي از مردم به اسارت اشرار درآمد و سرانجام در تاريخ 23/11/60 در حالي که 27 بهار زندگي را پشت سر گذاشته بود، در کوههاي آهوران شربت شهادت نوشيد و جسمش در جوار شهداي خفته در گلزار شهداي اديمي به آرامش ابدي سپرده شد.
اين دلاور مرد ارتش اسلام متولد 1347 روستاي حسين شيخ از توابع اديمي است. تحصيلات ابتدايي را در همان روستا به اتمام رساند. پس از اخذ ديپلم وارد ارتش جمهوري اسلامي شد و در پادگان صفر پنج کرمان سالها مشغول خدمت بود. از مکان و نحوه شهادت وي تا کنون اطلاع دقيقي در دست نيست و تحقيقاتم نيز تا کنون به جايي نرسيده است. بنياد شهيد و امور ايثارگران هم ايشان را در ليست شهداي مورد تأييدش نميداند اما سنگ قبرش در گلزار شهداي اديمي شهادتش را به تاريخ 2/4/68 و سانحه تصادف اعلام ميدارد بدون اينکه مکان شهادت اين جوان 21 ساله معلوم باشد.
هر جاي دارالولايه سيستان شهيدآباد است. در مسير جاده اديمي مجاور روستاي رزمنده و آزادهپرور اسلامآباد رو به سمت غرب چند کيلومتري که پيش بروي به روستاي احمدآباد ميرسي. اين روستا 110 خانوار جمعيت دارد و تا شهر پنج کيلومتر فاصله، قيافهاي نيمه شهري به خود گرفته است. بحمدالله امکانات آسفالت و برق هم به ده داده شده است. سراغ منزل پدر شهيد را ميگيريم، مردي محاسنسفيد از اهالي که خود را سليماني معرفي ميکند ميگويد:
«خانواده دانشآموز شهيد بسيجي حسين بنداني در اين روستا زندگي ميکردهاند، اما چندين سال بعد از شهادت حسين که شهر زابل دفن است پدرش مرحوم عباسعلي بنداني شبي با موتور سيکلت براي آبياري زمينش ميرفته که مورد هجوم دزداني از خدا بيخبر قرار ميگيرد و براي سرقت موتورش او را به قتل ميرسانند. دو پسر ديگرش هم بعد از پدر از دنيا رفتهاند. خانه نيمه مخروبهشان در قسمت غرب آبادي قرار دارد. اگر کسي از آنان باشد زاهدان است».
مشخصات دقيق اين شهيد مدافع ميهن بدين شرح است:
بسيجي شهيد حسين بنداني فرزند مرحوم عباسعلي متولد 1349، تاريخ شهادت: 21/10/65 شلمچه، سن هنگام شهادت حدود 17 سال.
گرچه هواي توفاني تابستان سيستان تهيه عکسي شفاف را غير ممکن ساخت. ابتداي آبادي دست راست مصالح ساختماني است، در کوچه کنارياش که بنبست است، منزل شهيد حسين ساراني کامل واقع شده است. در ميزنيم و پسر شهيد دم در ميآيد. ما را به خانه راهنما ميشود و ميگويد "شهيد فرزند مرحوم ابراهيم و نازنين ساراني است که هر دو به رحمت ايزدي رفتهاند. همسر شهيد هم ميآيد و مادر و پسر شهيد را اينگونه معرفي ميکنند:
بعد از دوره ابتدايي وارد نيروي انتظامي شده و در اين لباس مقدس سالها خدمت کرده و پنج پسر و سه دختر از او به يادگارند؛ دوتا دانشجو و بقيه تا ديپلم درس خواندهاند. شهيد متولد 1325 است و در تاريخ 8/12/67 در دفاع از امنيت مرزها به شهادت رسيده است. عمر شريفش در دنيا 43 سال بوده و مدفون در گلزار شهداي اديمي است.
اين روستا در شمال شهرک سالاري شيب آب، شاخه شرقي غربي رود هيرمند که به مغرب و پشت کوه خواجه منتهي ميشود قرار دارد. اولين روستاي ضلع شمالي رودخانه که تقريباً جنوب غربي پشت آب واقع ميشود همينجاست. رودخانه در مسيرش به غرب از کنار نخلهايي ميگذرد که در ضلع شمالي رودخانه واقعند که اين مکان قبلاً در سالهاي دور روستاي افضلآباد بوده و حالا اثري از آن نيست اما آبادي چند کيلومتري به سمت مغرب کشيده شده و روستاي فعلي افضلآباد همينجاست؛ پانزده کيلومتري غرب شهرستان زابل. تنها جاده ارتباطي روستا راه باريک آسفالتهاي است به طول سه کيلومتر که به محل پليس راه زابل ـ نهبندان ميپيوندد و از آنجا دوازده کيلومتر در جاده زابل ـ نهبندان به سمت مشرق تا شهر فاصله است. از اين روستا به طرف جنوب يعني بخش شيب آب هم سالهاست مردم دلخوشند تا راهي وصل شود و روستا از بن بست درآيد که تقريباً اين آرزو در حال تحقق است.
افضلآباد خاستگاه چهار شهيد دلاور دفاع مقدس است، که متأسفانه خانواده هيچ کدامشان در روستا نيستند و يا اينکه پدر و مادرشان به ديار باقي شتافتهاند و افسوس که ما دير خدمتشان رسيديم.
فرزند مرحوم عباسعلي باقري و مرحومه مباشري. پاسدار دلاور حريم ولايت، مؤمن، معتقد و نمونه انسان نيک با حجب و حيا. سيماي شرمگينش تداعي نجابت
و پاکي و صداقت بود، دوران ابتدايي را در دبستان گلخاني با موفقيت گذراند در حالي که هر روز فاصله زيادي را همراه دوستانش در توفانهاي سهمگين سيستان رو به شمال طي ميکرد تا به مدرسه برسد.
مرحومه مباشري مادر شهيد
وي فردي ديندار، مؤمن، متعهد و دلسوز نظام بود. پس از اتمام تحصيلات آگاهانه براي دفاع از وطن، سپاه پاسداران را انتخاب نمود و عضوي مفيد و مؤثر براي اين نهاد مقدس بود. شهيد عبدالحسين با خانوادهاي مؤمن در همان روستاي افضلآباد وصلت نمود و ثمره اين وصلت دو فرزند دختر به نامهاي«سمانه» و «حديثه» است که هم اکنون هر دو متأهلند؛ اولي خانهدار و دومي کارمند بهزيستي است.
با شروع جنگ تحميلي شهيد به دفاع از مرزهاي ميهن اسلامي برخاست و در اين عرصه فداکاريها کرد. يکي از همرزمان شهيد ميگويد:
«آخرين مرخصي که به زابل آمده بود؛ در پايان وقتي خواست به منطقه برگردد من دزفول بودم يکي دوشب هم نزد من ماند، خيلي نوراني شده بود. بعد عازم مهران شد، اما با صراحت و اطمينان ميگفت: ديگر برنميگردم».[27]
[27] . راوي خاطره، آقاي ابراهيم ميشمست رزمنده دفاع مقدس از روستاي افضلآباد.
خوشبختانه در اين روستا به يکي از همرزمان شهيد برخورديم که از دلاوريهاي اين سرباز فداکار ارتش اسلام در مناطق غرب به ويژه سرپل ذهاب خاطرهها داشت و از ايمان و فداکاري و رشادتش برايمان سخن گفت. در حال حاضر خانواده اين شهيد در بخش شيب آب زابل (شهرک سالاري) ساکنند و آرامگاه ابدي اين شهيد نيز قبرستان روستاي دادي شيب آب است که اگر خداي فرصت و عمري دهد در بخش شهداي شيب آب خدمتشان خواهيم رسيد.
فرزند مرحوم عباس نامور و مرحومه فاطمه رزگري است. پدر گرامي شهيد در سال 71 و مادرش در سال 70 به ديار باقي شتافتهاند. شهيد متولد 1341 در روستاي افضلآباد است. تا پايان مقطع راهنمايي تحصيل کرد و بعد از آن به استخدام نيروي انتظامي درآمد. عشق و علاقه به دفاع از وطن او را نيز داوطلبانه از محل خدمتش کرمان به جبههها کشاند و سرانجام در تاريخ 18/3/61 در حالي که مرخصي داشت و عازم سيستان بود شب هنگام قبل از ترک منطقه بر اثر ترکش خمپاره دشمن به شهادت رسيد. پيکر مطهرش در گلزار شهداي زاهدان در جوار ديگر همرزمان شهيدش آرميده
است. پدر و مادر اين شهيد سرافراز از دنيا رفته و اکثر اعضاي خانوادهاش در زاهدانند و مزار شهيد نيز در گلزار شهداي زاهدان است.
اگر در جاده اديمي از رو به روي باغ (مزرعه آموزشي هنرستان کشاورزي) دست راست به سمت شرق حرکت کني پيچ و خم جاده آسفالته تو را با خود همراه کرده به روستاي اکبرآباد ميرساند. در اين روستا به گفته دهيار 80 خانوار يا به عبارتي تعداد 250 نفر آدم زندگي ميکنند و تا شهرستان زابل 8 کيلومتر فاصله دارد. عمده کار مردم کشاورزي و دامپروري است و کشاورزي بيشتر به شيوة سنتي پيش ميرود. هرچند که اخيراً با احداث گلخانه دور و بر جاده تغييري در شيوه کشاورزي و مصرف بهينه آب به وجود آمده است. اين روستا زادگاه دو شهيد سرافراز است.
متأسفانه پدر و مادر شهيد مرحوم محمدحسين و مرحومه حوا صوفي هر دو به رحمت ايزدي رفتهاند. عباس متولد 1344 اين روستاست تا سوم راهنمايي به تحصيلات ادامه داد و سپس به استخدام ارتش جمهوري اسلامي درآمد. به جبهه که اعزام شد در عملياتهاي مختلف شر کت نمود. حدود دو سال حضور مداوم شهيد در مناطق جنگي دلاوريهاي زيادي را از ايشان به ثبت رساند. سرانجام در تاريخ 2/1/63 در حالي که حدود
19 سال از خدا عمر گرفته بود، در منطقه عملياتي سومار به فيض شهادت نايل آمد. پيکر مطهرش را گلزار شهدا و گورستان محل، چونان نگيني در آغوش دارد.
علي آقا متولد 1344 اکبرآباد است. بعد از تحصيلات ابتدايي به کار همياري با خانواده در امور زراعي مشغول شد. پا به سن سربازي که گذاشت به ارتشيان دلاور پيوست و به مناطق جنگي اعزام شد. مدت شش ماه در منطقه سومار خدمت کرد. سرانجام در يک حادثه رانندگي به فيض شهادت نايل آمد.
از شهرستان زابل به طرف شمال در مسير جاده اديمي به ده کيلومتري که برسي، اردوگاه اسکان موقت اتباع خارجي چشم هر بينندهاي را به خود جلب ميکند. قبل از آن مکان، جادهاي شني سمت چپ چند کيلومتري تو را پيش ميبرد (تا بعد از کارخانه آرد به روستاي الري برسي. اين روستا زادگاه و محل سکونت دو شهيد سرافراز است.
اين شهيد سرافراز متولد سال 1344 در همين روستا است. تحصيلاتي در حد راهنمايي دارد و دوران سربازي را به مرزبانان مدافع وطن در ژاندارمري سابق
ناجا پيوسته بود.
پدرشهيد مرحوم غلامحسين خواجه داد
پدرش مرحوم غلامحسين خواجه داد دو سال بعد از شهادت پسر به رحمت ايزدي رفته و مادرش مرحومه نور بيبي روانسالار نيز در سال 89 دار فاني را وداع گفته است. شهيد سرافراز رسول خواجه داد مدت هشت ماه در جبهه کردستان مدافع حريم و لايت بود. دوستانش ميگفتند:
«زخمي شده بود و خون زيادي از او ميرفت. اما هرچه اصرار کرديم به عقب برگردد قبول نکرد، ميگفت اولاً با اين زخم کسي نميميرد و در ثاني تا قطرهاي خون در بدن دارم مطمئن باشيد برنميگردم...»
و سرانجام به تاريخ 5/8/64 در حالي که 20 سال و اندي از خدا عمر گرفته بود در بانة کردستان شربت شهادت نوشيد و پيکر مطهرش در گلزار شهداي اديمي آرام جاي ابدي خويش را يافت.
آدرس منزل شهيد را از اهالي ميپرسيم. اتفاقاً درست آمدهايم. برادر شهيد ما را به منزلش راهنمايي ميکند و از شهيد ميرزا ميگويد:
«متولد 1341 در همين روستاست. آن موقع من
خيلي کوچک بودم. شهيد تحصيلاتي نداشت و پا به سن سربازي که گذاشت براي گذراندن خدمت وارد ارتش جمهوري اسلامي شد. مدتها در کردستان با گروهکهاي ضد انقلاب و معاند از خدا بيخبر به نبرد پرداخت».
پدر شهيد مرحوم محمدرضا روانسالار مادر شهيد مرحومه سکينه معمر
كه به رحمت ايزدي رفته كه به ديار باقي شتافته
«ميرزا مؤمن بود و معتقد و اهل ايثار. از او نقل است که روزي براي آرد کردن گندم با الاغ به اديمي رفته بود. در برگشت از جاده اديمي تا روستا که فاصله طولاني است و آن موقع جاده درست و حسابي هم نداشت، پيرمردي از اهالي را ميبيند که از شهر آمده و ناتوان است و نميتواند پاي پياده تا روستا برود. فوراً بار آرد را زمين مياندازد و همانجا ميگذارد و پيرمرد را سوار بر الاغش به روستا رسانده آنگاه برميگردد و بار آرد را به خانه ميبرد».
روزگار فرصت ازدواج را به اين شهيد سرافراز نداده بود. و پيکر مطهرش
در گلزار شهداي اديمي در کنار ديگر مدافعان آب و خاک اين و لايت آرميده است.
اين روستاي دلاورخيز خاستگاه سه بزرگمرد تأثيرگذار در دفاع مقدس است.
فرزند مرحوم يوسف که پدر و مادر گرامي وي هر دو به رحمت ايزدي رفتهاند.
شهيد برات، متولد 1342 روستاي اللهآباد است. جنگ هر جوان با ايماني را به سوي خود ميکشاند و شهيد برات هم که به دلش برات شده بود از خيل ماندگان در پيله زندگي نخواهد بود، خود را رهاند و راه جبهه را در پيش گرفت و به خيل مدافعين مرزهاي شرف و غيرت و رشادت پيوست. اولين بار در عمليات والفجر يک به عنوان بيسيمچي شرکت کرد. شوق در صف مجاهدان في سبيل الله بودن او را چنان شيفته جبههها ساخت که دل کندن از آن برايش ممکن نبود. سرانجام در تاريخ 22/1/62 منطقه جنوب شرهاني خرمشهر، سکوي پرواز شهيد را به سوي معبود مهيا ساخت. اين دلاور مرد سرافراز حدود 19 سال فرصت ماندن در خاکدان دنيا داشت. مکان آرامش ابدي او در جوار شهيدان گلزار شهداي اديمي است. همسنگرانش ميگويند: «جسم اطهرش سالها در کانال و موانع ايذايي دشمن در منطقه عملياتي کربلاي پنج باقي ماند».
فرازي از وصيتنامه شهيد: «... ما در اين دنيا مسافريم بنابراين بايد
کارهاي خير و نيک انجام دهيم تا در جهان آخرت براي خود چراغي روشن کنيم....» .
با توجه به فوت پدر و مادر کسي از خانوادهشان در روستا سکونت ندارد .
اين شهيد سرافراز در عمليات کربلاي پنج به تاريخ 28/10/65 در شلمچه به درجه رفيع شهادت نايل آمد و گورستان همين روستا آرامگاه ابدي اوست و قبر منورش در حال بازسازي است.
مادر شهيد خانم صاحب جان صبوري پدر گرامي شهيد مرحوم عباسعلي صبوري
در سال 1342 در روستاي اللهآباد مهربان متولد شد. دوستداشتني بود. از پدر و مادرش اطاعت و حرفشنوي داشت. جدي و سختکوش و درسخوان بود. فقر حاکم بر جوامع روستايي آن زمان باعث شد تا غلامعلي نتواند بيش از سوم راهنمايي درس بخواند. شروع جنگ تحميلي و دفاع از مملکت اسلامي که وظيفه هر انسان با تعهدي است، جوان پرشور و مؤمن روستاي اللهآباد را آماده جانفشاني در راه وطن کرد. لذا براي انجام خدمت مقدس سربازي در چنين دوران خطيري اعلام آمادگي کرد و به ارتش جمهوري اسلامي پيوست. پس از گذراندن دورههاي آموزش نظامي به منطقه جنگي حاج عمران اعزام شد و در مناطق عملياتي جانفشانيها نمود.
سرانجام در سن حدود 23 سالگي به تاريخ 1/3/65 ترکش خمپاره دشمن نيمي از سر پرشور و با ايمانش را به آسمان برد تا مرغ روحش به راحتي به اعلا عليين پرگشايد. پيکر مطهر اين شهيد در مشهد مقدس به خاک سپرده شد تا در خيل همراهان امام رئوف ثامن الحجج× در قيامت سپيد روي وارد محشر گردد. پدر گراميش مرحوم عباس ملايي به رحمت ايزدي رفته است.
روستايي بزرگ است و با توابعش 450 خانوار جمعيت دارد. در مورد وجه
تسميه بالاخانه چون سابق بر اين، در سيستان خانهها خشتي و گلي بوده معمولاً ثروتمندان پشت بام خانههاشان اتاقي ديگر (طبقه دوم) ميساختند که آن اتاق را بالاخانه ميگفتند و چون در اين ده بالاخانه زياد بوده يا اولين کسي که باعث آبادي اينجا شده براي قدرتمند نشان دادن خودش بالاخانهاي احداث کرده بدان جهت اين روستا به بالا خانه معروف شده است. البته هنوز هم خرابههاي بالاخانههاي قديمي در اين روستا به چشم ميخورد.
اين ديار، زادگاه چندين شهيد سرافراز است که فهرستوار به معرفي آنان ميپردازيم.
1ـ پاسدار شهيد حميد آبيل فرزند خداداد، محل دفن آزادشهر
2- شهيد غلامرضا عباسي فرزند علي اکبر، ارتشي محل خدمت لشکر 88، محل دفن زاهدان
3- امير لشکري، ارتشي " " " " "
شهيد عليرضا کاظمي متولد 1340روستاي بالاخانه است. مقطع ابتدايي را در روستاي محل زادگاه و راهنمايي را در شهرستان زابل گذراند و با بسيج همکاري نزديکي داشت. با شروع دوره سربازياش در سال 1365 عازم مناطق عملياتي گرديد که مدت 18 ماه به حفظ و حراست از کشور در مرزهاي غربي مشغول بود.
مرحوم غلامرضا کاظمي پدر شهيد مادر شهيد خانم کبرا شير دل
سرانجام در تاريخ 19/2/66 در منطقه بانه به شهادت رسيد. پيکر مطهر اين شهيد بر دستان امت خداجو تا گورستان شيخ علي تشييع و به خاک سپرده شد. در حالي که از عمر شريفش در دنيا حدود 26 سال ميگذشت. يادش گرامي باد.
پدرش مرحوم جان محمد ميرداداکبري قبل از شهيد به رحمت ايزدي رفته و مادرش خانم کبرا حيدري در قيد حيات است.
شهيد عليرضا متولد 1355 همين روستاست. بسيجي مخلصي که زندگيش را وقف ايجاد امنيت براي مردم داشت. سرانجام جان بر سر اين کار گذاشت و در شامگاه 6/6/84 هنگامي که روي کانال جاده بالاخانه در ايست و بازرسي بسيج مشغول انجام وظيفه بود مورد هجوم عدهاي ناشناس قرار گرفته به شهادت رسيد. شهيد متأهل بوده و از ايشان دو فرزند ـ يک دختر و يک پسر ـ به يادگارند. دختر شهيد ـ فاطمه خانم ـ اول راهنمايي و پسرش ـ حسين آقا ـ دوم دبستان است. گورستان شيخ علي، آرامجاي اين بسيجي فداکار 29 ساله است.
از بالاخانه به سمت روستاهاي ديگر به طرف شمال حرکت ميکنيم. بحمدالله امسال وضع مردم و کشاورزيشان خوبست. هر چند محصول جمع شده و حالا که اواسط تابستان است اگر باد باشد ضمن اينکه طوفانها عوارض خاص خود را دارد، هوا قدري قابل تحمل است و گرنه گرما بيداد ميکند. اما امکانات زندگي در روستاها خداي را شکر فعلاً بد نيست. جادهها مناسب و اکثراً آسفالته و ندرتاً شوسهاي ميباشد. به همت دولتمردان کمتر روستايي را ميبيني که راهي بد داشته باشد.
اين روستا که از توابع مجموعه روستاهاي بزي است، زادگاه دو شهيد سپاه پاسداران انقلاب اسلامي است.
نرسيده به ده، سمت چپ روبه مشرق که جلوتر ميرويم؛ چند منزل هست، خانمي داخل فرغون چيزي را داخل پارچه پوشيده دارد. ميايستيم و اسم ده را ميپرسيم، درست آمدهايم. وقتي سراغ منزل پدر شهيد بزي را ميپرسيم، ميگويد:
«مستقيم تا به پل نهر برسيد. کوچه شمالي جنوبي مستقيم به شمال آخراي کوچه دست چپ منزل پدر شهيد هست. تشکر ميکنيم يک دفعه انگار چيزي يادش ميآيد فوراً ميگويد: صبر کن پارچه داخل فرغون را باز کرده ناني برميدارد و به نزد ما ميآيد تعارف ميکند: «بسمالله و رنو له له نوبشکه»؛ نان بفرماييد برادر، نان گرم است و تازه پخته شده اما رنگ نان سفيد نيست قهوهاي است ميگويد آرد گندمهاي امسال خودمان است.
رسم مهماننوازي مردم سيستان (نان شکستن) رسمي ماندگار و فراگير است و يادگار قرون ماضي. قبلاً فکر ميکردم خاص منطقه ماست اما اخيراً کتابي از استاد ادبيات دانشگاه فردوسي مشهد آقاي دکتر ياحقي به دستم رسيد که گزارش سفرش به قول خودش به وراي رود (ماوراءالنهر) بود به نام «از جيهون تا وخش» در اين کتاب هم از مردم مهمان نواز سمرقند و رسم نان شکستن به همان سنت و شيوة سيستاني ياد ميکند[28].
[28] . از جيهون تا وخش، دکتر محمد جعفر ياحقي و مهدي سيدي مرکز خراسان شناسي، چاپ اول 1378، ص30.
آن خانم آدرس را درست گفته کنار منزل پدر ميرسيم. همان لحظه که در ميزنيم پدر و مادر شهيد هر دو، مشغول برگرداندن گوسفندان از صحرا به داخل منزل هستند. قدري منتظر ميمانيم تا جمع و جورشان کنند، هر دو ميآيند و با خوشحالي از حضور مهمان، ما را به داخل خانه راهنما ميشوند. خواهر شهيد، آب خنکي تعارفمان ميکند.
آقاي خانعلي بزي پدر شهيد هم در کنارمان مينشيند و نيز مادر، خانم بيبي جانبزي در کنار همسرش از شهيد ناصر براي ما ميگويند: «متولد 1346 است . تحصيلاتش را تا پايان دوره راهنمايي ادامه داد، سپس به استخدام سپاه درآمد. با شروع جنگ تحميلي به مناطق جنگي شتافت و مدتها در آن مناطق به دفاع در مقابل متجاوزان مشغول بود. سرانجام در تاريخ 2/12/64 در عمليات والفجر هشت به فيض عظماي شهادت نايل آمد.
پدر شهيد آقاي خانعلي بزي خانم بيبي جان بزي مادر شهيد
خواهر شهيد وصيتنامهاش را ميآورد. ميبينم و ميبوسم و بر ديده ميگذارم. با خودم فکر ميکنم امروز بچه سوم راهنمايي ما اسمش را بلد نيست درست بنويسد، آنان که بودند. فرشتگاني آسماني و کامل عقل، که عنايت حق را شامل شدند. از خود و تحصيل و هرچه به نام علم و دانش است بدم ميآيد. گويي روح بلند شهيد سراپاي وجودم را تسخير کرده و چند کلام محفوظاتي هم اگر در ذهن بوده يکسره در مقابل اين عظمت و تعالي روحي و فکر بلند گنجانده شده در اين وصيتنامه محو ميشود و رنگ ميبازد.
اين فراز وصيتنامه، درخشش بيشتري دارد:
«اگر شهيد شدم بدانيد با چشمي باز و فکري آزاد اين راه را انتخاب کرده و به اين نعمت عظماي الهي رسيدهام. امام محبوب و پير جماران را تنها نگذاريد. برادرانم! سعي کنيد در سنگر مدرسه موفق باشيد تا بتوانيد فردي مفيد براي جامعه باشيد.»
آري اينان نه تنها خود ناصر دين الله بودند و لبيکگوي به نداي هل من ناصر ينصرني امام حسين× بلکه مشوق و محرک جوانان اين ديار در پيوستن به صف مجاهدان و پيشروان مجاهدت بودند و انشاءالله وارد شونده از در مجاهدان به بهشت هستند. گلزار شهداي گورستان بزي سفلي پيکر شهيد را در خود جاي داده است و اين شهيد سرافراز، حدود 21 سال در دنيا فرصت زندگي يافته است.
پدر و مادر شهيد هر دو ميآيند. پدر که آني شهيد را فراموش نميکند عکس شهيد را نيز در دست ميگيرد.
ميگويند در تاريخ 10/12/63 به دنيا آمد تا کوچک بود و پيش ما حتي يک بار هم نشد از او نگراني برايمان پيش آيد. هميشه مطيع بود و حرف گوش کن، جدي و درسخوان، با هوش و با استعداد و خيلي خيلي مقيد به امور مذهبي. ديپلم که گرفت عشق و علاقه زيادش به پاسداري از وطن او را به سپاه پاسداران کشاند. به استخدام اين نهاد مقدس درآمد.
مادر ميگويد دامادش کرده بوديم و بنا بود به زودي مراسم عروسياش برگزار شود، اما خدا او را بيشتر از ما دوست داشت، چرا که به جوار خودش طلبيد و آنجا دامادش کرد. امانت خدا بود دست ما و از ما پس گرفت. در درگيري با اشرار کوردل در منطقه سراوان در تاريخ 29/5/85 به خيل شهيدان انقلاب اسلامي پيوست. پيکر مطهرش را در همين نزديکي آبادي در گورستان محل خودمان به خاک سپرديم.
ميخواهم به مزار شهيد بروم. پدر و مادر هر دو آماده ميشوند تا با من به مزار شهيد بيايند. دور نيست کيلومتري راه را در ناهمواري و گرد و خاک راه خاکي تا گورستان محل پيش ميرويم. ميرسيم و زانوي ادب بر سنگ فرش مزارش مينهيم. و با فاتحهاي تقديم روح قدسياش و بوسهاي برسنگ
نوشته مزارش خود را متبرک ميکنيم، در حاليکه پدر و مادر هر دو فاتحهخوان اويند.
به آبادي برميگرديم و پدر و مادر را به خدا ميسپاريم و براي شهيد همنشيني با علياکبر امام حسين و براي پدر و مادرش شفاعت امام شهيد را از خداوند منان مسئلت مينماييم. عمر پربرکت شهيد محسن در دنيا حدود 21 سال و پنج ماه بود.
اين روستا زادگاه دو شهيد سرافراز است.
پدر و مادرش به ديار باقي شتافتهاند و کسي از خانوادهشان در روستا سکونت ندارد و به گفته اهالي افرادي از خانوادهاش که باقياند، ساکن زاهدانند. متولد 1350 همين آبادي است. پس از تحصيلاتش به استخدام نيروي انتظامي درآمد. مدتهاي مديد با مخلان امنيت، سوداگران مرگ و اشرار کوردل به مبارزه مشغول بوده تا اينکه در تاريخ 15/6/73 در بزمان ايرانشهر شربت شهادت
مينوشد. گلزار شهداي شهرستان زابل پذيراي جسم اطهر اين شهيد سرافراز است.
خانواده محترم شهيد ميرشکار ساکن همين آبادياند.
وارد روستا که بشوي تابلوي نصب شده توسط دهياري راهنمايت ميشود. اما بايد منزل را از کسي بپرسي. همينطور تصادفي در يک منزل در ضلع شمالي خيابان شرقي غربي روستاي بزي سفلي را ميزنيم بعد از چند بار، پيرزني در را باز ميکند به او سلام ميگوييم و ميپرسيم، ما را به منزل پدر شهيد حبيب ميرشکار راهنمايي ميفرمايي؟ ميگويد: همينجاست. با خودم ميگويم «چه خوب کمک از خود شهيد به ما رسيد. ميخواهد به من بفهماند براي آمدن به خانه پدرم زحمتي نکشيدي که بعداً از من چشمداشتي داشته باشي. خودم راهنمائيت کردم و ديگر ادعايي نداشته باشي.»
مادر، ما را به خانه تعارف ميکند، پدر شهيد آقاي محمد اوين را صدا ميزند
که «اگجي مسلمو خونه ميمو ميائه» مسلمان کجايي خانه مهمان ميآيند. در سيستان زن و شوهر در حضور بيگانه وقتي نخواهند نام اصلي هر کدامشان را بر زبان آورند به همديگر مسلمان يا مؤمن خطاب ميکنند. هر دو با مهرباني احوالپرسي ميکنند و بعد از معرفي خودمان، ما را به داخل اتاق رهنمون ميشوند. مادر شهيد خانم فاطمه پيکار برخلاف فاميلش با کسي سر جنگ ندارد و با مهرباني از فرزند شهيدش براي ما ميگويد.
پدر و مادر را دعوت به نشستن در کنار هم دارم. ميگويم مهربانتر بنشينيد و پدر را تبسمي بر لب مينشيند، اما باز هم خيلي توصيهام را اجرا نميکنند. از شهيد حبيب برايم ميگويند که فرزند محبوبشان بود چونان پدر و مادر بلند قد و دلاور و رشيد. رشته کلام را بيشتر پدر به دست دارد و از شهيد اينگونه صحبت ميفرمايد:
«متولد 1342 همينجاست و در کودکي بسيار جدي و کوشا در درسهايش بود. تا سوم راهنمايي که خواند به دليل مشکلات مادي که داشتيم ديگر ادامه تحصيل نداد. مدتي کمکم در امور کشاورزي بود تا بعد کارهاي استخدامياش را در نيروي انتظامي رو به راه کرد و استخدام شد. مدتها در سراوان و ميرجاوه خدمت کرد. هر بار که ميآمد اگر برايش صحبت ازدواج داشتيم با تبسمي ميگفت: حالا فرصت هست تا اينکه به اروميه اعزام شد و سرانجام باخبر شديم که حبيب ما را محبوبش خدا، از ما بيشتر دوست داشت و به سوي خودش دعوت کرد و حبيبالله شد.»
آري مورخه 30/7/ 64 که شهيد حبيب، که واقعاً
خوب و آسماني بود، به حق آسماني شد. پيکرش را وقتي زابل آوردند در گلزار شهداي محل دفن کرديم در حالي که از عمر پر برکتش حدود 23 سال گذشته بود.
از خدمت پدر و مادر شهيد ميرشکار مرخص ميشويم، قدري به طرف شمال راه طي ميشود، سمت راستمان روستايي است باز جاده را به طرف شمال ميپيماييم در هواي طوفاني امروز سيستان اينجا که ساحل درياست و شماليترين نقطة آغاز طوفانها. دريا که خاستگاه شنهاي روان است مدام ابري از خاک و غبار به آسمان برخاسته دارد و مردم سيستان رنگ آبي آسمان را خيلي کم ميبينند. آسمان همه جا آبي نيست. اينجا مدام آسمان تيره است و گاهي هم از شدت خاک زرد و گاهي قهوهاي روزهايي ميرسد که اصلاً مکان خورشيد در آسمان يافتني نيست، گويا ابري ضخيم جلوي خورشيد را گرفته. البته چند سالي است به قول گويندگان اخبار تلويزيون «ريزگردها» از غرب زندگي مردم را حسابي خاکي کرده اما منطقه ما که مدام زندگي ما در زيرِ ريز و درشت خاکها مدفون است، اميدوار بوديم يادي از ما هم در اخبار بشود که نميشود. در کتاب «تاريخ سيستان» آنجا که يعقوب، مأموري را از نيشابور به سيستان گسيل ميدارد تا گزارشي از وضع مردم برايش تهيه کند، آمده است: "يعقوب ليث در سيستان سه بند بسته داشت: بند آب، بند ريگ و بند مفسدان".[29] بحمدالله بندآب و بند مفسدان هنوز بسته است، اما بند ريگ.... .
[29] . تاريخ سيستان، به تصحيح ملک الشعراي بهار، انتشارات پديده خاور، چاپ دوم آبانماه 66.
روستايي سمت چپمان نمايان ميشود و در کنارش چسبيده به روستا گورستاني با سه نماي همشکل تمامي مزار شهداي سيستان که در پايان به معرفي اين گورستان خواهيم پرداخت. فاتحهاي بر مزار هرشهيد ميخوانيم و به آخرين روستاي ساحل درياچه هامون که به گفته اهالي تا سيل بند خاکي جنوب درياچه پياده پنج دقيقه فاصله است ميرسيم: روستاي پلگي بزي.
«پلگ» در اصطلاح محلي سيستاني همان گرد و خاک بسيار نرم ميباشد؛ همانکه گويندة اخبار تلويزيون آنرا (ريزگرد) ميخواند که اصلاً در سيستان ما وجود ندارد، اگر ميداشت که او ميگفت! اينجا خاستگاه ريز گردهاست اما امروز شانس آورديم که قدري آرام است. بعضي مناطق همين پشت آب شب که طوفان وزيدن گيرد صبح راه خروجي هر خانه به داخل حياط کاملاً از شنهاي روان مسدود ميشود. داخل روستا ميرويم بچههاي کوچک هم مهربانند و به درستي ما را به خانه شهيد راهنمايي ميکنند. اينجا تلمبار شدن خاک نرم (بگذار ماهم به زبان پايتختنشينها بگوييم ريز گردها) را در کنار ديوار فراوان ميتوان ديد. اين روستا 23 کيلومتر تا زابل فاصله و حدود 110خانوار هم جمعيت دارد.
به خانه مادر شهيد راهنمايي ميشويم. پدر، قبل از شهادت فرزندش در سال 74 به رحمت ايزدي رفته و مادر بحمدالله در قيد حياتست و مايه دلگرمي فرزندان. وي از شهيد براي ما چنين ميگويد:
«در سال 1356 به دنيا آمد. تحصيلاتش را تا
پايان دوره راهنمايي ادامه داد. فقر مالي و نبود امکانات مجبور به ترک تحصيلش کرد. به استخدام ارتش جمهوري اسلامي درآمد. فرصت ازدواج نيافت. هنوز ما در فکر بوديم که جايي برايش به خواستگاري برويم اما مانور ذوالفقار 2 که در زابل برگزار شد، چون تمرين يک جنگ واقعي بود پسرم در اين مانور به تاريخ 9/7/77 به درجه رفيع شهادت نايل آمد. و در گورستان محل جنب روستاي نورمحمد دشتيزاده بزي به خاک سپرده شده در حالي که حدود 21 سال از خدا عمر گرفته بود.
مادر شهيد خانم جان بيبي حدادي پدر شهيد مرحوم محمد حدادي
با برادر و مادر شهيد خداحافظي کرده به سوي شرق، اول آبادي ميرويم. به همان جاده آسفالته شمالي جنوبي ميرسيم. طرف مشرق جاده مکانهاي آموزشي انصافاً قابل قبولي ساخته شده است.
سراغ منزل شهيد سرافراز جاويدالاثر جنگ تحميلي را در روستاي خوشداد گرفتيم به ما گفتند:
«همين منبع آب را ميبيني؟ دست چپ، از کنارش جادهاي صاف شده و آماده آسفالت تو را با خود به سمت شمال ميبرد تا برسي به جايي که تابلوي خانه بهداشت، دست چپ جاده است، درست رو به رويش سمت راست، اول روستا، منزلي است که شما به دنبال آن هستي و سراغ ميگيري. خانه بهداشت سمت چپ يعني غرب جاده قرار دارد. منزل رو به رو که نه قدري به طرف شمال، ديواري ساخته شده از بلوک دارد. در ميزنيم. پسر جواني در را باز ميکند و در جوابمان ميگويد بلي درست آمدهايد. سراغ مادر شهيد را که ميپرسم، ميگويد براي درو رفته سر زمين، قدري بمانيد تا صدايش بزنم. ده دقيقهاي بيشتر طول نميکشد. مادري تکيده و رنجور به دم در ميآيد و با مهرباني ما را به درون منزل ميخواند.
مادر شهيد خانم فاطمه سنچولي پدر شهيد مرحوم عباس سنچولي
او فاطمه خانم مادر شهيد است. در حياط چند دختر و پسر معلول ذهني ديده ميشوند همه سني دور و بر بيست سال دارند. ميپرسم اينان کياند. ميگويد: فرزندانم هستند. خدا به ما هشت اولاد داده بود. دو دختر و شش پسر که سه پسر و هر دو دو دختر معلول ذهنياند.
هم اکنون من در خانه چهار معلول ذهني دارم؛ دو دختر و دو پسر، که همهشان در انجام کارهاي معمولي خود عاجزند، يکي از پسران معلولم چندي پيش شبانه از منزل خارج شد و مدتها دنبالش گشتيم، سرانجام جسدش را جايي پيدا کرديم. فقط دو تا از پسرانم سالم بودند؛ يکي شهيد منوچهر و ديگري آنکه نانآور خانواده بود، بر اثر تصادف فلج شد و قطع نخاع و چند سال روي دستم بود تا فوت شد.
بلي فرزند خوبم شهيد جاويدالاثر منوچهر سنچولي بود که متولد 10/6/48 است.
آنگاه مادر از شهيدش براي ما ميگويد: «دوره ابتدايي را که تمام کرد ديگر ادامه نداد، در کارها کمک پدر بود تا سن سربازياش رسيد. براي انجام اين خدمت مقدس به ارتشيان دلاور پيوست و در لشکر 21 حمزه سيد الشهدا خدمت ميکرد. سرانجام در تاريخ 31/4/67 در عمليات تک دشمن در منطقة سومار مفقودالاثر شد و چنين شد که جسم اطهرش حتي دو متر از زمين خدا را نگيرد. عمر شريفش در دنيا 18 سال و 8 ماه بود.
با مادر شهيدي که چهار فرزند بالاي هجده سال فلج مغزي دارد؛ دو پسر و دو دختر، با نگاهي به افليجي که بر زمين دراز کشيده و چشم به آسمان دوخته و فقط پلکش تکان ميخورد و با لبخندي که به ديوانگي و بيدردي و بيمسئوليتيام بر لب دارد؛ با آهي همدردي دارم که ديگر چيزي از دستم
برنميآيد. ميگويم خدايا حالا که اين مادر فداکار با هر جان کندني است تر و خشکشان ميکند اما اگر او نباشد چه به روز اينان خواهد آمد ... در بين خانواده محترم شهداي «پشت آب» که مدتي است توفيق خدمتشان رسيدن دارم اين خانواده از همه بيشتر زندگيشان با مشقت و تنگدستي رو به روست.
رسم اين است که هر مکان و هر شهري به نمادي معروف است. تهران به برج ميلادش، کرمانشاه به طاق بستانش، زابل به ميدان و مجسمه يعقوب ليثش، اين روستا را با منبع بتوني و خيابانهاي آسفالته و مدارس خوبش ميتوان شناخت. قبل از رسيدن به آبادي دست چپ حدود صد متري بالاتر از جاده منازلي است که به ما ميگويند منزل شهيد مهرعلي بهره، آنجاست.
ساکناني مهربان و خونگرم دارد ما را به خانه شهيد راهنما ميشوند. از منزل کناري، آقايي سپيد جامه بيرون ميآيد و با خوشرويي ما را به خانه شهيد همراه ميشود، در ميزند و خودش وارد ميشود و ما را هم تعارف ميکند بفرماييد، قدري تعلل ميکنم، ميگويد آقا من صاحب اين خانه و برادر شهيد بهرهام، بفرماييد داخل و ما وارد ميشويم.
پدر گراميشان مرحوم قاسم بهره پنج سال قبل به رحمت ايزدي رفته و مادر صبور شهيد خانم عذرا بهره را آلام از دست دادن فرزند و رنج روزگار نگذاشته
بهرهاي ازراحتي داشته باشد.
اين مادر فداکار جاي خالي پدر را نيز براي فرزندان تکميل دارد. برادر شهيد عباس بهره از رزمندگان دفاع مقدس است و جانباز جنگ تحميلي که چشمش را عباسگونه در جبههها بر اثر اصابت ترکش صداميان از دست داده و حالا با يک چشم دنيا را ميبيند و جاي چشم چپ را چشمي مصنوعي بدون ديد پر کرده است.
برادر از شهيد براي ما چنين ميگويد که متولد 1349 همين روستا است. بزرگتر که شد راهي مدرسه گرديد، در تحصيلش جدي و کوشا بود. با شروع جنگ تحميلي يک باره متحول شد و تاب ماندن نداشت. مدام از دفاع و جانفشاني در راه وطن صحبت ميکرد، سرانجام به عنوان بسيجي، داوطلبانه راهي جبهههاي نبرد شد. به کردستان اعزام گرديد تا اينکه در نهايت در مسير جاده نقده به پيرانشهر و جلديان به شهادت رسيد. تاريخ شهادت اين بزرگمرد باتقوا 21/3/1370 بود و در گورستان شهداي رهدار و توابع مدفون است و عمر شريف ايشان در دنيا حدود 21 سال بود. روحش در اعلي عليين باد.
از منزل برادر شهيد بهره به سمت شرق حرکت ميکنيم. به ابتداي ده چرک ميرسيم که پاسگاه نيروي انتظامي موسوم به پاسگاه بزي در سمت چپ جاده واقع است. وارد ده ميشويم. سراغ منزل پدر شهيدان را ميپرسيم، راهنما پيرمردي مهربان است و ما را تا دم در نانوايي پدر شهيد محمد ميشمست ميرساند، پدر شهيد را ميبينيم، سلام و احوالپرسي رد و بدل ميشود. قبلاً همديگر را ديده و با هم آشناييم. با ما به منزلش ميآيد. مادر شهيد را نيز به اتاق پذيرايياش ميخواند. مينشينيم و عکسي از فرزند شهيدش تهيه ميکنيم.
اسماعيل ميش مست پدر ارجمند شهيد مادر شهيد خانم صديقه احمدي
هر دو، لب به صحبت ميگشايند و شهيد را چنين معرفي ميکنند:
"متولد 1347 همين روستا است. در درس خواندن نمونه بود و جدي و کوشا. او با تلاش و جديت و علاقهاش به درس مراحل تحصيل را پيمود و بعد از اخذ ديپلمش، تربيت معلم قبول شد. دو سال بعد تربيت معلم را که تمام کرد،
دامادش کرديم، زنش عقد بود. براي او چهار ماه و نيم خدمت سربازي گذاشتند، او نيز به دنبال اين فراخوان راهي جبهه شد. چهار ماه در جبهه خدمت کرد. مرخصي آمد، در اين مرخصي خيلي عوض شده بود. هر چند مهربان و صميمي، جدي و خوش اخلاق و با ايمان و برگزارکننده دعاها و برنامههاي مذهبي و مشوق جوانان براي اعزام به جبهه از قبل بود، اما اين بار دو چندان شده بود و گويا برايش يقين شده بود که برنميگردد.
در جبهه خدمتش تمام بوده و نامه تسويه حساب در دستش و بايد برميگشت که ميگويند خط نياز به مهمات دارد. کسي بايد برايشان مهمات ببرد. داوطلبانه اين شهيد عازم خط ميشود، در حالي که اجباري براي بردن نبوده، مهمات را ميرساند و در حين برگشتن مورد اصابت ترکش دشمن قرار ميگيرد و ترکش به قلبش اصابت ميکند ... مادر اينرا که ميگويد گويا قلب خودش نيز به درد ميآيد و اشکي برگوشه چشم و ... تأثر و اندوهي که بر جمع مستولي ميشود. آري معلمي که کلام و بيان و فکرش ميتوانست صدها شهيد بپروراند، ماندن در زندگي مادي را و پيلهاي دور خود پيچيدن از خانه و زن و فرزند و ... را برنتافت و پشت پا به همه دنيا و امکاناتش زد و به اعلي عليين پرکشيد. از خويشتن خويش بدم ميآيد و بر حال آناني که اينگونه پر کشيدهاند غبطه ميخورم و بر حال خود جا مانده در ماديات و فراموش کرده معنويت تأسف، آهي و نماشکي همراه با بوسه بر قاب ماندگار عکس شهيد، ادامه مطالب پدر را ميشنوم که ميفرمايد: تاريخ شهادت فرزندم 22/12/66 و عمر شريفش در دنيا حدود 20 سال بوده و در
گلزار شهداي زابل مدفون است.
اين دلاور در وصيتنامهاش چنين مرقوم ميفرمايد: با مرگ ميتوان به حقايق هستي پي برد و با برداشتن حجاب جان حايل بين دنيا و آخرت، انسان به خواستههاي خويش ميرسد. خدا شهادت را بهترين وسيله براي رسيدن به اين اهداف و آرزوها قرار دادهاي فرشته مرگ، آغوش خويش را باز کن و مرا به سوي خود بکشان و از اين زندگي بيهوده دنيا نجاتم ده».
پدر شهيد ميشمست ما را به منزل همسايهاش ميبرد که ايشان نيز پدر
شهيد است؛ شهيدي سرافراز از دلاور مردان نيروي انتظامي به نام ابراهيم محمودي.
بحمد الله پدر و مادر شهيد، هر دو زندهاند، اما پدر توان حرکت و راه رفتن ندارد و زمينگير است، ما هم به اتاقي که پدر آنجاست راهنمايي ميشويم، نيم نشسته با ما دست ميدهد و احوالپرسي و خوش و بشي انجام ميشود. پدر شهيدش را اينگونه معرفي ميکند:
«متولد 1344 همينجاست و بعد از تحصيلش در نيروي انتظامي استخدام شد. اين اواخر محل خدمتش زابل بود. شهيد متأهل بود، داماد خانواده شهيد ميشمست، يعني خواهر شهيد ميشمست همسايهمان همسر ابراهيم ما بود. سه فرزند (يک دختر و دو پسر) از او به يادگارند، يک پسر ديپلم گرفته و امسال کنکور دارد.
آقاي غلام محمودي پدر شهيد ابراهيم محمودي مادر ارجمند شهيد خانم صغرا صوفي
از نحوه شهادت ابراهيم ميپرسيم. ميگويند در همين محله قاسمآباد زابل جنب پمپ بنزين دولتي، درگيري بوده که افراد نيروي انتظامي ميروند آنجا؛ پسرمان نيز بوده و در همانجا به تاريخ 26/5/66 شهيد ميشود. اين شهيد سرافراز در گلزار شهداي روستاي رهدار و توابع مدفون است و عمر شريفش در دنيا حدود 23 سال بوده است.
از منزل شهيد محمودي خداحافظي کرده بيرون ميرويم به سمت غرب نرسيده به پاسگاه جاده شمالي جنوبي ما را به روستاهاي ديگري رهنمون است.
روستايي آباد و سرسبز در فاصلة چند صد متري جاده اصلي، جاده
شني همواري ما را به روستا ميرساند که تابلوي خيابانها و کوچههايش مزين
به نام شهيدان اين آبادي است. اين روستا بالاي 140 خانوار جمعيت دارد
و فاصلهاش تا مر کز بخش 12 و تا شهر زابل 8 کيلومتر است. به منزل پدر
شهيد پرکاس ميرسيم. خيلي منتظر ميمانيم تا در را بگشايند. چند بار در
ميزنيم.
بالاخره حاج غلامحسين، پدر شهيد دم در ميآيد، تازه متوجه ميشويم چقدر عجول بودهايم، ايشان کسالت شديد داشت که راه رفتن برايش به آساني مقدور نبود. با مهرباني ما را به خانه رهنمون ميشود و مادر شهيد خانم حاج جان بيبي مير را نيز به اين اتاق ميخواند. به سختي ميتواند راه برود و با مشقت در کنار حاجي بر متکايي تکيه ميزند. سر صحبت باز ميشود. وقتي پاي صحبت پدر و مادر شهيد زانو زديم و ساعتي در صفاي زمزم زلال اشک آنان روح عاصي و گنهکار خويش را نيز شستوشو داديم و زنگار دلبستگيهاي مادي را در صفاي کلام آسماني والدين دلسوختة شهيد از دل زدوديم.
مادر شهيد خانم حاج جان بي بي مير پدر شهيد حاج غلامحسين پركاس
آنان شهيد حاج عليرضا پرکاس را برايمان اينگونه معرفي ميکنند:
فرزند ارشدم ايشان بود، متولد 7/2/45 در همين آبادي است. دوران کودکي مطيع بود و حرف شنو؛ جدي و درسخوان، با ايمان و مذهبي، اقامه کننده عزاي
امام حسين× و بسيار مراقب که نمازش قضا نشود. درسش که تمام شد به استخدام نيروي انتظامي درآمد. متأهل شد و چهار فرزند دارد؛ دو دختر و دو پسر. آرش پسر بزرگش امسال ديپلم ميگيرد و مجيد دوم دبيرستان است. شهيد دو فرزند دختر نيز دارد و منزل فرزندان شهيد زاهدان است و گاهي به ما نيز سر ميزنند.
پدر ميفرمايد: فرماندهي چندين پاسگاه را داشت. با مردم مهربان بود و صميمي. از خطرها نميترسيد و خطرها را به جان ميخريد تا مردم امنيت داشته باشند. در منطقه نگور چابهار شرور معروفي که يکصد و پنجاه تفنگدار داشت دستگير کرده بود. ايادياش براي سر حاج عليرضا سي ميليارد تومان جايزه تعيين کرده بودند؛ به او گفتم چه خبره بابا؟ گفت: «وقتي من اين لباس مقدس را پوشيدهام و با خدا عهد کردهام تا جان در بدن دارم به اسلام و نظام اسلامي خدمت کنم و دست اين کوردلان را قطع کنم، پدر از اين شايعات زياد است، خودت را ناراحت نکن». هر چند از ما دور بود، فکر ميکنيد از ما غافل بود؟ نه، هر فرصتي که مييافت به ما سر ميزد و بچهها را به رعايت حال من سفارش ميکرد که: «بابا ديسک کمر عمل کرده نگذاريد دست به چيزي و کاري بزند».
فرمانده پاسگاه باهو کلات بود. از مال شخصياش براي سربازان، آسايشگاه مجهز به امکانات و آبسردکن ساخته بود. و سربازانش او را چونان نزديکترين کس خود دوست داشتند.
برادر شهيد، حاج ناصر پرکاس که پاسدار سپاه است، شهيد را اينگونه معرفي کرد:
من سپاه چابهار خدمت ميکردم و منزل شهيد هم چابهار بود. براي آب شيرين، تانکري در خانه داشت و روي آن کلمه زيباي «يا حسين» را چه خوب نوشته بود. از روحيه ايثار شهيد خبر داشتم، با خود گفتم: اين تانکر را از او بخواهم حتماً نه نميگويد. به او گفتم. گفت حالا چند روزي صبر کن خبرت ميکنم. چند روز بعد منزلش رفتم، تانکر نبود. از خانمش پرسيدم. اظهار بياطلاعي کرد. برايم معما شده بود؛ تانکر را شهيد کجا برده؟ مدتي بعد براي کاري به محل کارش پاسگاه باهو کلات رفتم، ديدم تانکر روي سکويي و زير سايهباني آنجا نصب شده بود. گفتم اينجا آورديش؟ گفت چه کسي از سربازاني که در مرز با امکانات خيلي محدود زحمت ميکشند که ما در شهر آسايش داشته باشيم سزاوارتر. از خودم شرمنده شدم و عذرخواهي کردم.
حاج ناصر برادر شهيد نقل ميکرد: از شهادت شهيد چند روزي گذشته بود، ديدم همکارانش از پاسگاه تلويزيوني آوردند منزل شهيد و گفتند که اين مال شماست، ما قبول نميکرديم. خانم شهيد گفت: راست ميگويند. شهيد تلويزيون منزل را براي سربازانش به پاسگاه برده بود.
در حيطه کارياش موفق به انجام کارهايي بزرگ گرديده بود که ديگران را به اعجاب واميداشت. کشفياتي داشت که همکارانش يقين داشتند مخبراني دارد که برايش گزارش ميدهند اما واقعيت غير از اين بود. هيچ کس جز هوش و فراست شهيد کمکش نميکرد و مخبري در کار نبود.
يک دست لباس محلي سفيد برايش دوخته بود و در مکه اين لباس را متبرک کرده بود. خيلي به اين لباس علاقه داشت و جز براي امور معنوي مهم
نميپوشيد. مطلع ميشوند گروهي از اشرار از پاکستان وارد خاک ميهن اسلامي ما شدهاند، با ديگر همکاران، نيروهاي تحت امرش را آماده مقابله با اشراراز خدا بيخبر مينمايد. همين لباس سفيدش را ميپوشد و با دوستانش در جمع آنان عکس يادگاري ميگيرد، با شادماني خاصي که دوستانش تعريف ميکردند در حالي که بسيار نوراني شده بود و گويا به مهماني ميرود ميگويد امروز براي من روز مبارکي است. رفت و آن لباس سفيد برايش لباس شهادت شد و به خون بدنش آغشته. اين عروج آسماني حاج عليرضا در تاريخ 26/2/83 در منطقه هنگ مرزي نگور اتفاق افتاد، در حالي که بيش از سي و هشت سال از عمر شريفش نگذشته بود. گورستان محل، آرامجاي اوست البته هنوز طرح ساماندهي بر مزار اين دلاورمرد به اجرا درنيامده است.
حاج غلامحسين پرکاس، پدر شهيد، ما را به خانه شهيدي ديگر از اقوامش که در همسايگي آنهاست و از رزمندگان دلاور عرصههاي نبرد در دفاع مقدس بوده رهنمون ميشود.
شهيد خانجان پايدار متولد 1339 همين روستا است. تحصيلات دوره ابتدايي را که به اتمام رساند، ديگر نتوانست ادامه تحصيل دهد. مدتي بعد به استخدام ارتش جمهوري اسلامي درآمد و ضمن خدمت به ادامه تحصيل پرداخت و موفق به اخذ ديپلم گرديد. با شروع جنگ تحميلي، فرمان امام را لبيک گفت و به جبههها شتافت. چهار سال متوالي در جبهههاي نبرد شجاعانه ميجنگيد تا اينکه در تاريخ 23/10/65 در عمليات
کربلاي 6 در منطقة سومار به فيض عظماي شهادت نايل گرديد. به فرموده پدر شهيد:
پدر بزرگوارش قاي عباس پايدار بحمدالله هنوز پايدار است مرحومه در بي بي حيدري مادر شهيد
«علاقهاش به جبهههاي نبرد باعث شد پيکر مطهرش نيز بعد از شهادت، خود را در همان منطقه به مدت دو برابر بودنش در جنگ يعني هشت سال از ديد مخفي سازد تا اينکه پس از اين مدت، عزيزان تيم تجسس و تفحص اجساد مطهر شهدا آثاري از وي يافته، همراه با نشان معيني (يک لنگه کفش شهيد) براي خانوادهاش آوردند. از اين شهيد سرافراز دو پسر و يک دختر باقي ماندهاند».
مدت عمر اين دلاور در دنيا حدود 26 سال بوده است. برادر ديگر اين شهيد سرافراز نيز جانباز جنگ تحميلي است و از جراحات وارده مدام در رنج است.
بر مزار شهيدان پرکاس و پايدار فاتحهخوان ميشويم و پس از زيارت قبورشان عازم روستايي ديگر از آباديهاي پيرامون اديمي. اين مکان نيز زادگاه شهيد سرافرازي از شهداي جنگ تحميلي است.
شهيد صفر اوکاتي فرزند مرحوم حسين متولد 1342 در اينجاست. اين پاسدار سرافراز در چهارده سالگيش پدر را از دست داد و مسئوليت سنگين سرپرستي خانواده را بردوش کشيد. با شروع جنگ تحميلي در خيل بسيجيان مدافع ميهن به جبههها شتافت و سه ماه با متجاوزان به نبرد مشغول بود. سرانجام در تاريخ 27/12/62 در جزيره مجنون شربت شهادت نوشيد و همراه با خيل شهيدانِ عرش آشيان، در گلزار شهداي اديمي آرام گرفت. البته اگر ما سنگ قبر شهيد را بر تابلوي داخل موزه شهداي اديمي ارجح بدانيم، تاريخ شهادتش سال 1363 صحيحتر به نظر ميرسد و عمر شريفش در دنيا حدود 21 سال ميشود.
جادهاي آسفالته شرقي غربي از پلگي بزي به سمت شرق ما را به اين روستا نزديک ميکند. اين ده که به گفتة عضو شوراي اسلامي آقاي آچاک در آن 45 خانوار زندگي ميکنند تا شهر زابل حدود 24 کيلومتر و تا مرکز بخش يعني
اديمي 17 کيلومتر فاصله دارد. اينجا نيز زادگاه شهيدي سرافراز است به نام شهيد حسين باراني فرزند حيدر و مادر، مرحومه خديجه باراني که به رحمت ايزدي رفته. شهيد باراني متولد 1349 همين آبادي است و پس از اتمام تحصيلات به استخدام نيروي انتظامي درآمد. اين اواخر محل خدمتش زابل بوده و در تاريخ 7/5/73 منطقه نياتک در تعقيب مفسدان اقتصادي به درجه رفيع شهادت نايل آمده در حالي که فرصت زندگياش در دنيا حدود 22 سال بوده است. گورستان جنب روستاي نورمحمد دشتيزاده محل دفن اوست. پدر شهيد از اين منطقه به شهرستان هيرمند نقل مکان کرده است. انشاءالله اگر عمري باشد در بررسي شهداي شهرستان هيرمند بايد خدمتشان رسيد.
از روستاي کمالي به سمت شرق، کليومتري بايد پيش رفت که به روستاي حجتآباد برسي.
جايگاه زندگي رزمندة جانباز عارف و وارستهاي به نام رسول خدري که چندين بار به جبهه اعزام شده و در عمليات کربلاي يک مجروح شيميايي شده و بر اثر تأثير عوامل شيميايي بر جسمش سر و صورتش باد ميکرده و
نهايتاً شهادت اين جانباز سرافراز در تاريخ 9/9/89 اتفاق افتاده و در جوار گلزار شهداي اديمي به خاک سپرده شده است.
مسير را برميگرديم تا محل دو مدرسه در روستاي کمالي سمت مشرق داخل روستا و از آنجا به جاده اصلي و در همسايگيشان، روستاي حسينآباد خواجه ميرسيم.
در اين روستا، آدرس منزل نزديکترين و ابسته به شهيدي ارتشي به نام شيرعلي خواجه را ميپرسيم. هوا گرم است و نزديک به ظهر! امروز شدت گرماي هوا را مضاعف ساخته، دم نانوايي محل هستيم. از شاطر آقا پاسخ پرسش خود را خواستاريم. با خوشرويي کارش را رها ميکند و درب منزل کناري را ميزند، مردي بلندقامت حدوداً پنجاه ساله بيرون ميآيد. خود را معرفي کرديم. با مهرباني احوالپرسي ميکند. او برادر شهيد شيرعلي خواجه است. ما را به درون اتاقش رهنمون ميشود. اتاق مزين به عکس نظامي شهيد است و پيرمردي، لابد پدر شهيد، برادر شهيد نگاهم را دنبال ميکند. ميگويد پدر شهيد و پدر من است.
پدر شهيد يک سال بعد از شهيد به رحمت ايزدي رفته و مادرمان مرحومه فاطمه خواجه زودتر از هر دو.
شهيد که متولد 17/5/1341در همين روستا است، قبل از شروع تحصيلات ابتدايي به فراگيري قرآن پرداخت. پس از دوره ابتدايي استاد سيمانکار شد. به دليل علاقه به دفاع از وطن در سال 64 به استخدام ارتش درآمد. در سال 65 به جبهههاي نبرد شتافت. از منطقه عملياتي تا زاهدان، ايام مرخصي را با اتوبوسهاي لشکر 88 و گاه با هواپيماي ارتش ميآمد. البته در اين مرخصيهايش حتماً به ما سر ميزد. آخرين مرخصي که آمد موقع رفتن با همه خداحافظي کرد. دوباره برگشت و به من گفت: مرا نميبوسي، دو برادر با هم جانانه وداع کرديم (با اين حرف برادر شهيد به ياد وداع حضرت عباس و امام حسين× افتادم). سرانجام روزي در شهر زابل با تاکسي جايي ميرفتم، راننده تاکسي گفت: زابل عزادار شده. گفتم چرا؟ گفت ديشب هواپيمايي که رزمندگان را به زاهدان ميآورده سقوط کرده و همه شهيد شدهاند. يک باره بند دلم پاره شد، خيلي بيتابي ميکردم، به پادگان ارتش زابل رفتم. ليست اسامي شهدا آنجا بود. ديدم اسم برادرم نيز هست، خدايا چه ميببينم؟ حالت ضعف و سستي به من دست داد. مدتي گذشت، با خودم گفتم: از امام حسين× مدد بخواهم که بالاي سر برادر رشيدش عباس حاضر شد و صبر کرد. از صميم دل کمک خواستم، ديدم دلم دارد آرام ميشود، ضعفم کمکم برطرف شد و قوي شدم. خيلي که فکر کردم، ديدم خوش به حالم شده، چيزي گيرم آمده که به کمتر کسي ميدهند؛ آن هم انتصاب به قافله شهداي کربلا و اهل
بيت(ع) و سرانجام پس از نُه ماه حضور مؤثر در جبهه هنگام مراجعت به مرخصي به زاهدان در تاريخ 11/8/65 بر اثر سقوط هواپيماي سي يکصد و سي ارتش حوالي فرودگاه زاهدان به فيض شهادت نايل آمد. عمر زودگذر دنيا به اين شهيد سرافراز فرصت ازدواج نداده بود.
فرازي از وصيتنامه شهيد: هنگامي که فکر ميکنم سرباز اسلامم و از اسلام دفاع ميکنم احساس غرور ميکنم، در مقابل ما دشمن بعثي به نابودي اسلام ناب محمدي(ص) چشم دوخته ترجيح ميدهم خانوادهام را فراموش کنم و تا آخرين لحظه بجنگم. پيکر مطهر اين شهيد در گلزار شهداي اديمي در جوار ساير شهداي سرافراز آرميده است.
اين آبادي در جايي قرار دارد که همجوار بخش مرکزي است؛ منتها از روستاهاي «پشت آب» به حساب ميآيد و از توابع بالاخانه محسوب ميشود. اين روستا در جنوب شرقي تپة شيخ علي واقع شده است. تقريباً هفتاد خانوار در اينجا سکونت دارند و در کنارشان خانوادة شهيد زندگي ميکند.
مادر شهيد مرحومه در بيبي در خردسالي شهيد از دنيا ميرود و نامادرياش مادرانه وي را بزرگ ميکند. شهيد رمضان که متولد 1344 در روستاي بالاخانه است، تحصيلاتش را تا پنجم دبستان ادامه ميدهد و سپس دستيار پدر در امور کشاورزي ميگردد. پا به
سن سربازي که ميگذارد، ارتش جمهوري اسلامي را براي خدمت مقدس برميگزيند و به جبهههاي نبرد اعزام ميشود. نامههايي که از جبهه مينوشته خانواده را به دينداري و حمايت از امام و انقلاب فرا ميخوانده سرانجام پس از نبرد در منطقه سردشت در آقاي خانجانحاتميزارع پدر شهيد
تاريخ 21/5/66 بر اثر بمباران شيميايي دشمن به خيل عظيم شهيدان سرافراز مدافع ميهن ميپيوندد. آرامجاي اين شهيد سرافراز جوار شهداي مدفون در گورستان شيخ علي است. عمر شريفش در دنيا حدود 22 سال بوده است.
در اينجا پدر دو شهيد زندگي ميکنند؛ يکي آقاي ملاحسين آذرخرداد، پدر شهيد علي آذرخرداد که در بخش روستاي محل تولد شهيد معرفي خواهد شد و ديگري پدر شهيد محمدعلي کمالي.
در منزل پدر را ميزنيم. پدر شهيد مهيا و آماده است. گويا عزم رفتن به جايي را دارد، اما وقتي با ما مواجه ميشود با خوشرويي تعارف، به خانه رفتن دارد. ميرويم و پاي صحبتهايش در مورد شهيد مينشينيم: ميفرمايد: "شهيد متولد سال 46 است. پا به سن مدرسه که گذاشت خيلي خوب و دوست
داشتني بود. جدي بود و درسخوان. تا سوم راهنمايي ادامه داد. اما فقر مادي ما شهيد را که خيلي احساس مسئوليت ميکرد آزرده خاطر داشت. ناچار ترک تحصيل کرد و کمک کارم در کشاورزي شد. پا به سن سربازي که گذاشت، به دلاوران ارتش پيوست و به جبههها اعزام گرديد. وي دلير و شجاع بود و حماسهآفرين در عرصههاي نبرد و سرانجام در تاريخ 28/3/66 منطقه نهر عنبر بر اثر ترکش خمپارهاي که به سرش اصابت کرده بود به فيض عظماي شهادت نايل آمد».
گلزار شهداي زابل براي دريافت پيکر مطهر شهيد آغوش خويش را برگشود و فرصت زندگيش در دنيا حدود20 سال بوده است. پدر شهيد همراه با همسرش در اين هواي طوفاني امروز سيستان عازم رفتن به سر زمين کشاورزياش است. با کمال ميل دعوت ميکنم برسانمش. ايشان با حجب و حيا «نه» ميگويد. اما ته دلش راضي است. اصرار ميکنم ميپذيرند و در اين هواي طوفاني تا سر زمين کشاورزياش ميرسانمشان و خداحافظي ميکنم و خوشحال از اين که باعث شادماني موقت پدري رنج ديده شدم.
امروزه اين روستاي بخش «پشت آب» ديگر محلهاي از محلات ضلع شمال غربي شهرستان زابل شده با جمعيتي بيش از350 خانوار که از ساکنان قبلي محل و عشاير دامدار طوايف بزي و پودينه و شورودي و .... گرد هم آمدهاند و
امورات خود را از راه دامداري و کشاورزي و يا داشتن وسائط نقليه سنگين از جمله کمپرسي ميگذرانند. ده سيمايي، روستايي و شهري را توأمان دارد. يعني هنوز از بافت سنتي و خانههاي گنبدي با حياطهاي وسيع و پر دار و درخت و نخل و انار هم ميشود اثري ديد و هم خانههاي شيک و منظم ساختماني امروز نيز به چشم ميآيد. قبرستان روستا در داخل آبادي ضلع جنوب شرقي واقع است که اخيراً دور آن را حصار کشيده و غسالخانه قابل قبولي هم ساختهاند و قبر چهار شهيد سرافراز نگين زيباي اين آرامجاي ابدي است.
وارد روستا ميشويم و سراغ منزل يکي يکي شهيدان را از مردم مهربان ميگيريم و راهنماييمان ميکنند.
خانواده شش شهيد سرافراز در اين روستا زندگي ميکنند.
در حاشيه جنوبي جاده منتهي به خراشادي، که بخش غربي روستاي اسلامآباد است، پدر شهيدي زندگي ميکند به منزلشان ميرويم، پدر شهيد مزار پودينه بحمدالله خوب است اما قدري از ناتواني مينالد. مادرش مرحومه صغرا پودينه شش سال قبل به رحمت ايزدي رفته.
آنگونه که پدر ميفرمايد: شهيد متولد 1345 است. پس از اتمام تحصيلات ابتدا براي گذراندن دوره خدمت مقدس سربازي وارد سپاه پاسداران ميشود، اما چنان شيفته اين نهاد ميگردد که به استخدام سپاه درميآيد. شجاعت و دلير مردي و سلحشوري اين بزرگ مرد، در طول دوران پاسدارياش مورد تحسين
فرماندهان و همکارانش بود.
پدرشهيد آقاي بديل پودينه
سرانجام در درگيري با اشرار کوردل در سال 66 در منطقة رود ماهي به شهادت ميرسد. گلزار شهداي زابل آرامجاي اوست. شهيد متأهل بود. اما زياد مجال زندگي مشترک نيافت و ثمره ازدواجش يک دختر است که هم اکنون ليسانس گرفته و در منطقة مازندران در آموزش و پرورش شاغل است.
در کوچه باريکي از خيابان اصلي روستا، که هنوز به طور کامل تعريض نشده و به سمت مغرب منشعب ميشود، درب دوم رو به شمال منزل شهيد است. دربي دو لنگه، خراب و نمور، بقاياي خانههاي گنبدي قديمي هنوز جانپناه ساکنان منزل است. جواني نيمه فلج ما را به درون ميخواند که خود را برادر شهيد معرفي ميکند. کودکاني قد و نيم قد دور و برش را گرفتهاند که فرزندان اويند.
مادر شهيد حسينعلي خوشاره پدر شهيد، مرحوم غلامحسين خوشاره
پدر شهيد، مرحوم غلامحسين خوشاره اواخر اسفند سال 87 فوت شده در حالي که سالها غم از دست دادن فرزند رشيدش سينهاش را ميآزرده، مادر صبور و رنجديده ابتداي ديدار، مختصري از شهيدش ميگويد؛ از اخلاص و مهربانياش، ايمان و فداکارياش از عزاداري محرمش و اينکه جوانش داوطلبانه عازم جبههها شده با توجه به شغلش که ارتشي بوده جبهههاي نبرد در منطقة عملياتي سومار به حضور او و همرزمانش زينت يافته بوده است.
مادر شهيد ميفرمايد: «فرزندم در تاريخ 2/3/1346 در همين روستا و همين منزل به دنيا آمد. راهي مدرسه که شد جدي و با هوش و درسخوان بود. شغلش را با توجه به علاقهاش نظامي انتخاب کرد. با شروع جنگ تحميلي به جبهه رفت و با فداکاري از اسلام و ميهن دفاع ميکرد، سرانجام در تاريخ 31/4/67 در منطقة سومار در 21 سالگيش به درجه رفيع شهادت نايل شد و به خيل عظيم شهيدان پيوست و «عندربهم يرزقون» گرديد.
او رفت و ما را داغدار خويش ساخت و عجيب اينکه پيکر مطهرش نيز يافت نشد تا اينکه پس از دوازده سال، پرستوي غــريب و گم شدهام هواي وطن کرد و به سويم پرگشود و به ديدارمان آمد و در گورستان اين روستا در همين نزديکي آ رام گرفت که مادر، هر پنجشنبه و جمعه راه دوري را تا رفتن به آرامگاهش طي نکند».
باز هم کوچههاي باريک بافت قديمي روستا و راهنمايي مردم مهربان ما را در قسمت شرق خيابان اصلي شمالي جنوبي روستا به درب منزلي قديمي رو به شمال ميکشاند. در ميزنيم و همسايهها ميگويند: اينجا فقط مادر شهيد زندگي ميکند، اما الان منزل نيست. فرداي آن روز دوباره خدمت ميرسيم؛ مادر با خوشرويي در را به رويمان ميگشايد و دعوتمان مينمايد پا به درون خانه ميگذاريم، حياطي چند هزار متري است که امسال گندم کاري بوده و داراي درختان انار و ... از خانههاي خيلي قديمي و داراي ساختماني گنبدي است. بيرون خيلي گرم است؛ اما داخل خانه که ميروي نسيم خنکي صورتها را مينوازد. دنبال اسپيلت يا نوع ديگر کولر گازي ميگردم که منشأ اين باد خنک باشد، خبري نيست باد طبيعي از روزنة منتهي به بادگيرِ روي خانه که در اصطلاح محلي «کولک» ميگويند؛ وارد خانه ميشود و چنين به مهمان خوشامد ميگويد.
مادر شهيد خانم فاطمه چاري مرحوم حاجي قائمي پدر شهيد
مادر از شهيد و نيکو خصاليش از ايمان و اخلاصش ميگويد «مادرجان! برايم يقين است خدا خوبانش به نزد خود دعوت ميکند که غلام نبي من از خوبان بود و دنيا براي اين نيکان با ايمان تنگ است.
متولد 27/9/ 46 در همين روستاست. تحصيلاتش را که در مقطع متوسطه رو به پايان داشت شور و شوق به جبهه رفتن در او بسيار بود. پدر و مادر نيز مانعش نشدند، تا اينکه سرانجام در منطقه عملياتي جنوب به تاريخ 31/1/67 در 21 سالگيش شربت شهادت نوشيد و پيکر مطهرش به زابل برگشت و با تشييع شکوهمند مردم قدرشناس شهر و روستا در قبرستان اين روستا به آرامش ابدي فرو رفت.
مرحوم حاجي قائمي پدر شهيد نيز در سال 87 به رحمت ايزدي پيوسته و در کنار فرزند شهيدش به وصيت خويش، مدفون گرديده است.
فرزند عباسعلي، متولد 1342 در روستاي خراشادي بخش «پشت آب» زابل است به گفتة مادر شهيد: «فردي با ايمان و اعتقاد ولايي و مسجدي بود، که از دوازده سالگي به مسجد ميرفت. هيچوقت جز تواضع و سکوت و فروتني در مقابل پدر و مادر حرکتي ديگر از او نديديم. در همة ايام به ويژه در ماه مبارک رمضان و محرم از فعالان مسجد محل بود. جوانان را براي برگزاري عزاي حسيني و اقامه نماز متحد داشت.
مرحوم عباسعلي مودي
با اتمام دوره متوسطه شوق مفرط جهاد در راه خدا او را به جبهههاي جنگ کشاند. بسيجي داوطلبي بود که مردانه از خاک وطن دفاع کرد. پدر صبور و رنجديده مرحوم عباسعلي مودي که آلام دل را به ياد شهداي کربلا و مصيبت فرزندش را به ياد مصايب اهل بيت برخود هموار ميکرد، سرانجام اين حزن و اندوه او را از پاي درآورد و در سال 1370 به رحمت ايزدي پيوست.
اين شهيد گرانقدر در منطقه عملياتي پاسگاه شرهاني در بيست سالگي در تاريخ 22/1/62 به درجة رفيع شهادت نايل آمد و پيکر مطهرش با تشييع باشکوه مردم زابل و روستاي خراشادي در باقيسراي اين روستا به آرامش ابدي فرو رفت.
متولد 2/1/1337 همين روستا است. دوران کودکي را به سرعت پشت سر گذاشت و در تحصيلاتش موفق بود. در خدمت به پدر و مادر نيز موفق و ايشان هميشه از او راضي بودند. با علاقهاي که حفظ سلامت جامعه داشت به استخدام بهداري استان سيستان و بلوچستان درآمد، محل خدمتش توابع نيک شهر بود. در مأموريتي که به اتفاق تعدادي ديگر از همکارانش با جيپ بهداري عازم محل خدمت بودند در تاريخ 17/6/59 مورد هجوم اشرار مسلح از خدا بيخبر قرار گرفتند و همگي به فيض شهادت نايل گرديدند.
مرحوم حاج فرهاد ميردشتي پدر شهيد
پيکر مطهر اين شهيد اولين شهيدي بود که در گورستان اين روستا به خاک سپرده شد. مادر شهيد چهار سال بعد يعني سال 63 به رحمت ايزدي پيوست و پدر گراميش در تاريخ 25/9/83 به رحمت ايزدي پيوست و در کنار شهيدش منزلي ابدي يافت.
با وجودي که کهولت سن، مشکلات حرکتي برايش پيش آورده، اما مهرباني و صميميتش بحمدالله فراوان است. آقاي «ميروي» اصالتاً به فاميل محترم بزي تعلق دارد. مادر شهيد، مرحومه حوا محمودي به رحمت ايزدي رفته است.
پدر ارجمند، شهيد را اينگونه معرفي ميکند:
پدرشهيد آقاي حسن ميروي
«سابقاً دامدار بوديم و در حاشية نيزار و يا داخل نيزار زندگي ميکرديم. شهيد موسي در سال 1346 در همين آباديهايي که ما داخل نيزار داشتيم در منطقه «کنگ حيدر» به دنيا آمد. (سيستانيان به برآمدگي خشکي وسط
آب «کنگ» ميگويند که معادل کلمه «برآمدگي و بلندي» در فارسي است.) بعدها که کمکم بزرگ شد متوجه شديم هوش و فراستي بيش از ديگر بچههاي هم سن و سال خود دارد. علاوه بر اين به مسائل ديني هم خيلي علاقمند است. بزرگتر که شد و پا به دبيرستان گذاشت همزمان شد با جنگ تحميلي، ايشان با شوق و اشتياق تمام به عنوان بسيجي به جبهههاي جنگ شتافت، چند بار رفت و برگشت.»
خواهر شهيد ميگفت: «موسي در يک مرخصياش به من گفت: اگر خدا بخواهد در سختترين شرايط انسان را نگه ميدارد. من و دوستم شانه به شانه راه ميرفتيم که ميني ميان ما منفجر شد در ساية لطف خدا حتي يک زخم برنداشتيم». و در آخر او که از دنيا و مافيها دل کنده بود و نظر به معنويت و آسمانها داشت، آسماني شد و پر کشيد و به اعلي عليين رسيد. به نظرم تاريخ شهادتش 10/11/65 بود. مردم با ايمان و قدرشناس همت کردند و سيل جمعيت او را تا گلزار شهداي اديمي همراهي کرد و آنجا به خاک سپردند. عمر شريفش در اين عالم کمتر از بيست سال بود.
فرازي از وصيتنامه شهيد: «خداوندا! دوست ندارم که در بستر بميرم، عاشقم که در سنگر بميرم.»
اين روستا در مسير جاده شرقي غربي که بخش «پشت آب» را از طريق برج ميرگل به «کته مک» و «ده خمر» شهرستان هيرمند متصل ميکند؛ قرار دارد. تقريباً
از اينجا تا بخش ميانکنگي (شهرستان هيرمند) دو روستاي ديگر هست: يکي روستاي نور محمد جهانتيغ و ديگري روستاي قديمي اديره که متعلق به پشتآبند. سراغ منزل شهيدان اين آبادي را ميپرسيم. چند شهيد را آدرس ميدهند.
ابتدا به سراغ منزل باز ماندگان شهيد عباس خواجه ميرويم. مرحوم عليجان خاجه پدر شهيد به سال 84 به رحمت ايزدي رفته و مادرش مرحومه صغرا پاکزاد سال 88 دار فاني را وداع کرده است.
پدرشهيد مرحوم عليجان خواجه
شهيد متولد 16/9/ 1338 همين آبادي است و پس از اتمام تحصيلات لباس مقدس نيروي انتظامي را پوشيد و به استخدام آن نيرو درآمد. دليري شجاع در انجام و ظايف محوله بود. در منطقه چابهار خدمت ميکرد، اما فرصت ازدواج نيافت و سرانجام درگيري با اشرار کوردل، او را به جرگه نيکان خالص درگاه خدا، شهيدان ملحق ساخت. تاريخ شهادت اين بزرگمرد 8/2/65 است و مدت عمر شريفش در دنيا حدود 26 سال بود.
گلزار شهداي تپه شيخ صابر آرام جاي او در جوار ديگر شهيدان است. البته هنوز طرح ساماندهي قبور شهدا در اين مکان به اجرا در نيامده است.
فرزند مرحوم محمد ساراني معروف به ميرزا است. مادرش مرحومه در بيبي ساراني در خردسالي شهيد فوت نموده است. شهيد متولد 1346 ده خوشداد است.
شهيد تحصيلاتش را تا پايان دوره راهنمايي در همين روستا ادامه داد و سپس در امور کشاورزي کمک کار پدر بود تا به سن سربازي رسيد و براي گذراندن اين خدمت مقدس وارد ارتش جمهوري اسلامي شد و پس از گذراندن دوره آموزشي به مناطق جنگي اعزام شد.
شهيد، چونان ديگر سيستانيان، شجاع و دلاور بود. ترس از خطر براي او مفهومي نداشت؛ سرانجام در تاريخ 13/9/65 در منطقه پاسگاه زيد به فيض شهادت نايل آمد. عمر شريفش در دنيا حدود بيست سال بود، پيکر مطهرش را گلزار شهداي کچيان به آرامي در آغوش دارد.
از اينجا به شرق، آخرين روستاهاي شرقي بخش «پشت آب» همجوار با بخش «ميانکنگي» سابق است. روستاي اديره زادگاه زنده ياد دکتر حسين سندگل که کتاب «فيزيولوژي ورزش» اثر ماندگار اوست.
اگر از ميدان لاله اديمي جلوتر بروي و به فلکه بخشداري برسي به طرف
شرق بپيچي 5/2 کيلومتر پيش بروي دست چپ نرسيده به روستاي غلامعلي دو مدرسه است از وسط دو مدرسه پانصد متري به سوي شمال حرکت کني به روستاي درويشان ميرسي، اين روستا زادگاه شهيدي سرافراز به نام ابراهيم صوفي خمري است.
اين شهيد گرانقدر متولد 1343 در روستاي درويشان است. و در تاريخ 5/8/77 در زابل به شهادت رسيده است. به فرموده آقاي کيخا جوان، دهيار روستا، پدرش مرحوم کشکول (در اصطلاح محلي کج کول) فوت شده و کسي از خانوادهاش در اينجا زندگي نميکند. پيکر مطهر شهيد در جوار ديگر شهدا در گورستان ده نوي پيران و توابع دفن است. از عمر شريفش تا هنگام شهادت حدود 34 سال گذشته است.
در انتهاي شمالي خيابان امام خمينيu شهر زابل جادة شني باريکي حدود يک کيلومتر از ميان درختهاي بلند هميشه سبز «کرگز» با پيچ و خمش قدري به سمت شمال غربي تو را با خود همراه ميکند، تا به دهي سبز و آباد رهنمونت شود به نام روستاي دلارامي که از جاده اديمي و روستاي اسلامآباد، حدود يک کيلومتري در سمت شرق قرار گرفته در قسمت جنوبي کانال. اينجا حدود سي خانوار زندگي ميکنند که همه به نوعي خويشاوندند. اين روستا خاستگاه چندين
شهيد دلاور است از جمله: رزمنده فداکار و تأثيرگذار جبهههاي نبرد شهيد قربان ديربازدلارامي.
وي متولد 1343 است. حماسهآفرينيهايش زبانزد دلاورمردان لشکر 41 ثارالله بود و پيکر مطهرش چونان روح خداجويش که اوج پرواز به سوي لايتناهي را در جبههها جستوجو ميکرد و شيفته و دلبسته آن ديار بود، هر چند در تاريخ 24/4/61 در محور شلمچه به شهادت رسيده بود. پيکر مطهرش سالها خويش را در اين سرزمين مخفي داشت. در اين مدت سنگ ياد بودي در مزار شهداي زابل برايش نصب کردند تا تسلاي دل پدر و مادر داغدار باشد، اما مگر ميشد ياد اسوه صبوري و مردانگي و مهرباني و ايمان را از يادها به ويژه از ذهن مادري فداکار زدود. مدتي بعد اين آلام مادر را از پاي درآورد و به ديار باقي کوچاند.
مادر شهيد قربان ديرباز دلارامي پدر شهيد آقاي شاهمير ديرباز دلارامي
پدر شهيد سرافراز جناب آقاي شاهمير ديرباز دلارامي که صبورياش
بيشتر بوده به حيات پر برکتش ادامه ميدهد؛ ولي هم اکنون به حالتي نيمه فلج درآمده که تردد برايش سخت است. سرانجام پيکر مطهر شهيد را تيمهاي تجسس يافته به زادگاهش منتقل کردند و هم اکنون در گلزار شهداي زابل مزارش زيارتگاه دلسوختگان جامانده از خيل شهداي انقلاب اسلامي و دفاع مقدس است.
ديگر شهيد اين روستا، شهيد عبدالله دلارامي است. چون امروزه هيچ کس از خانواده شان ساکن روستا نيست و در شهر زابل زندگي ميکنند انشاءالله همراه با شهداي زابل به معرفياش خواهيم پرداخت. مزار اين شهيد سرافراز در جوار گلزار شهداي زابل واقع شده است.
مولد و پرورشگاه دو نفر از شهداي مظلوم عاشوراي حرم امام رضا× در سال 1373 است.
علياکبر و فرزند خردسالاش شهيد دانيال مزارشان زينت گلزار شهداي زابل است. پدر و مادر شهيد علياکبر به ديار باقي شتافتهاند و تنها بازمانده از اين
خانواده برادر شهيد علياکبر است که ساکن اين روستا (دلارامي شرقي) است.
در اين روستا صاحب خانه بايد خيلي خوش شانس باشد که وقتي صبح از خواب برخيزد درب خانهاش از ماسه بادي بسته نشده باشد، اما اين مردم ديگر صبورند و ايوبوار بر لب تفتيده هامون مقيمند و صداشان درنميآيد و براي بيان درد دل، صداشان به گوش گويندگان تلويزيون که «هجوم ريزگردها» را به غرب کشور اعلام ميکنند نميرسد! طوفان اجازه نميدهد و الا آنان صداي اين صبوران خاموش مدفون در ماسه باديها را ميشنيدند، سراغ شهيد سرافراز ديگري را از صبورمردان اين ديار ميگيريم، ما را به خدمت برادر شهيد محمد حکيمينژاد رهنمون ميشوند.
برادر شهيد ميگويد: پدرمان مرحوم دادخدا حکيمينژاد و مادر، مرحومه سکينه پرچم هر دو بعد از شهيد از دنيا رفتهاند. شهيد که متولد 1339 بوده بعد از ديپلم به استخدام نيروي انتظامي درميآيد.
شهيد متأهل بوده و داراي چهار فرزند دو پسر و دو دختر ميباشد. دختران به خانة بخت رفتهاند و يکي از
پسران نيز به رحمت ايزدي رفته است. پسر ديگر شهيد ديپلم دارد.
شهيد محمد در منطقة بندان بر اثر درگيري با اشرار خودفروخته در تاريخ 22/11/79 به شهادت رسيده و در گلزار شهداي اديمي به آرامش ابدي پيوسته است. در حالي که از عمر شريفش حدود 41 سال گذشته بود.
فرازي از وصيتنامه شهيد: «همسرم اگر شهادت قسمتم شد در تشييع جنازهام گريه نکن. به پدر و مادرم بگو که لباس سياه نپوشند و در تربيت فرزندان(مان) تلاش کن و راه درست زندگي کردن را به آنها بياموز.»
سراغ خانواده شهيد ديگري را در اين آبادي جويا ميشويم، به نام شهيد حسين شيخ ملازاده.
پدر، در نوجواني شهيد به رحمت ايزدي رفته و مادر بعد از شهادتش. برادرزادة شهيد که جوان با ذوقي است زندگينامة عموي شهيدش را جمعآوري کرده، ميگويد در دستنوشتهاي از شهيد اينگونه يافته:
«به نام خدايي که واحد است و وحدت را دوست دارد» که خود ايشان نيز در راه وحدت به شهادت رسيد.
شهيد متولد روستاي حاشيه لورگباغ در سال 1352 است و بعدها خانوادهاش در اينجا (ده عيسي) ساکن شدهاند در نوجواني پدر از دست داده و پس از اخذ ديپلم از دبيرستان ابوذر اديمي به خدمت سربازي رفت و با اتمام سربازي ازدواج
نمود که حاصلش سه پسر و يک دختر است. که پسر بزرگ دوره راهنمايي است و بقيه پايينتر. خوش اخلاق و خوبرو و مهربان و دوستدار اقوام و علاقهمند شديد به صله رحم بود. از زاهدان به پيشين منتقل شد و مسئول مخابرات آن شهر بود. قبل از شهادتش مرخصي آمد و در «ده عيسي» با مادرش هنگام رفتن به گونهاي خداحافظي ميکرد که گويي بازگشتي ندارد. سرانجام در تاريخ 26/7/88 در همايش سران طوايف در منطقه پيشين بر اثر انفجار انتحاري کوردلان متعصب به فيض شهادت نايل آمد؛ در حالي که حدود 35 سال از عمر شريفش گذشته بود. گلزار شهداي زاهدان براي آرامش ابدياش آغوش برگشود و وي را در جوار ديگر شهدا پذيرا شد.
در مسير جاده، به طرف اديمي بعد از گلزار شهدا دست چپ مجموعه روستاهاي «ده عيسي» که اولي را ده عيسي (شاهباز) ميگويند.
در اين ده حدود 110 خانوار زندگي ميکنند و نيز وابستگان شهيد رحمان بامري اينجا ساکنند.
پدر گرامي شهيد، مرحوم غلام بامري نام داشته و مادرش مرحومه خان بيبي آبتين هر دو به رحمت ايزدي رفتهاند. شهيد رحمان متولد 1346 است. تحصيلات ابتدايي را که تمام کرد به دليل مشکلات مادي نتوانست ادامه دهد. انقلاب اسلامي که پيش
آمد، شهيد را بيش از هر کس ديگر متحول کرد،
شش ماه زودتر از سن سربازياش داوطلبانه به جبهههاي نبرد شتافت و در نهايت به استخدام سپاه درآمد؛ و با جان و دل از ميهن اسلامي و مرزها به دفاع برخاست. برادر شهيد خاطرهاي را از او نقل ميکرد که در نوع خود شنيدني است و معلوم ميدارد خوبان چگونه ديگران و منافعشان را برخويش و منافع خودشان ترجيح ميدهند.
پدرشهيد مرحوم غلام بامري
اين مطلب را که اول همسايه بعد خانه، قبلا شنيده بودم، اما مفهوم کاربردي آنرا نميدانستم تا اينکه عمل شهيد آنرا برايم معنا کرد.
«شبي نوبت آبياري زمين ما بود؛ آنهم آبي که بعد از خشکساليهاي مداوم يک قطرهاش براي ما حکم کيميا را داشت. به همراه شهيد آن شب سر زمين رفتيم. پيرمرد همسايه هنوز زمينش را تمام نکرده بود، هرچند سهم آبيارش تمام شده، شهيد به من گفت: بگذار آب را او داشته باشد بيا برويم. گفتم پس زمين ما چه ميشود؟ گفت خدا بزرگ است. سرانجام در تاريخ 24/10/65 در منطقة فاو به شهادت رسيد، در حالي که حدود بيست سال عمر با عزت را در اين دنيا سپري کرده بود. گلزار شهداي اديمي مدفن اين شهيد سرافراز است. در همسايگي اين خانواده، شهيد سرافراز ديگري ميزيستهاند که
هم اکنون فرزندانش به شهر زابل کوچيدهاند.
فرزند مرحوم حسين و مرحومه فاطمه است که هر دو به رحمت ايزدي رفتهاند. اين شهيد سرافراز متولد 1335 است. شهيد قاسم بعد از دوران دبيرستان به استخدام ارتش جمهوري اسلامي درآمد و به صف مجاهدان مدافع وطن پيوست. شجاع و دلاور و بيباک بود و نبرد با صداميان را برايش عبادت و جهاد في سبيلالله ميدانست.
همسر شهيد نقل ميکند: «هر بار [از جبههها] مرخصي ميآمد؛ حتماً ما براي ديدن پدر و مادرش به زابل ميآمديم. يک بار وقتي ميخواستيم از روستا به زاهدان برويم متوجه شد پيرمرد همسايه که پسرش زاهدان زندگي ميکرد و زابل کسي را نداشت به شدت مريض است. او را با خودمان به زاهدان برد و در بيمارستان بستري کرد، وقتي از بيمارستان مرخص شد هزينه بيمارستانش را حساب کرد و چند روزي هم در خانه از او پذيرايي نمود تا حالش خوب شد. يک روز او را با خود به بازار برد و لباس مناسب هم برايش خريد و او را به گردش و بعد به خانه پسرش برد. پسر از ديدن پدر تعجب کرد و گفت: چراخبرم نکردي که خودم دنبالت ميآمدم. او جريان مريضياش و مداوا و کمک شهيد را براي پسر تعريف
کرد. پسر حيران و شرمنده مانده بود با چه زباني از شهيد تشکر کند...»
سرانجام وقتي همراه ساير همرزمانش به مرخصي ميآمد در تاريخ 11/8/65 در سانحه سقوط هواپيماي سي 130 در زاهدان در 31 سالگي به درجه رفيع شهادت نايل آمد. فرزندان اين شهيد ارجمند ديگر ساکن اين روستا نيستند و در شهر زندگي ميکنند، يکي کارمند بانک و ديگري جايي ديگر به خدمتگزاري امت شهيدپرور مشغول است.
به طرف غرب جاده آسفالته با پيچ و خمش در ميان طوفانهاي پرگرد و خاک و بيصداي سيستان البته اينجا که بيصدا نيست، اما صدايش در مملکت درنميآيد؛ طوفانهاي اينجا هم مثل مردم اين ديار صبور است و چونان گرد و خاک سوغات از غرب کشور نيست که هر روز سرخط اخبار مملکت باشد) به جلو ميرويم. برادر شهيدي ما را به منزل دلسوختهاي چون خويش در روستاي «عيسي عليا» همراهي ميکند. اينجا شنهاي روان چونان مار خزنده بر سينه جاده و کوچه هر آبادي ميخزند و در کنار هر ديوار تلمبار ميشوند.
روستايي 65 خانواري است. در منزل پدر شهيد حسن سرگزي ميرسيم، پدر منزل نيست بيرون و سر زمين كشاورزي رفته است. از وي ميخواهيم تا از شهيد حسن سرگزي براي ما تعريف كند.
او ميگويد: متولد 1346 همين روستا است. بعد از سوم راهنمايي نتوانست ادامه تحصيل دهد؛ نه که درس بلد
نباشد نه، براي کمک به خانواده مجبور به ترک تحصيل شد. براي گذراندن خدمت سربازي به ارتش جمهوري اسلامي ملحق شد و پس از دورههاي آموزشي راهي مناطق جنگي گرديد. در عملياتهاي متعدد شرکت داشت و يک بار مجروح شد. سرانجام در منطقة عملياتي ميمک در تاريخ 27/12/66 به خيل عظيم شهيدان پيوست.
مادر گرامي شهيد خانم فضه سر گزي آقاي محمد ابراهيم سرگزي پدر شهيد
مادرش ميگفت: «ديندار و متعهد، نمازخوان، با ايمان، شجاع و مؤمن و فداکار و معتقد جدي به اجراي احکام دين و بيش از هر چيز مقيد به نماز اول وقت بود. يک بار مجروح و در بيمارستان بستري شده بود تا بهبودياش با خبر نشده بوديم. وقتي خودش آمد طوري وانمود ميکرد که سالم است، اما کمکم متوجه شديم به پا و پهلويش ترکش خورده. وقتي مجبور بود براي تشکيل پرونده به بنياد مراجعه کند با وجود نياز، عصا دست نگرفت، هرچه اصرار
کرديم نپذيرفت. گفت پزشکان متوجه ميشوند و از رفتنم به جبهه ممانعت مينمايند.»
ايشان بيست سال عمر در دنيا از خدا گرفته بود و هم اکنون گلزار شهداي
اديمي آرامجاي اوست.
ده عيسي، شامل چندين آبادي است حتي آباديهاي بعد از ده عيسي عليا را جزو آن ميدانند.
جاده آسفالته قابل قبولي با پيچ و تابش به سمت شمال غربي از يک کانال آب کشاورزي ميگذرد. آبادي بعدي که در کنار جاده است، دست راست، آخرين منزل، محل تولد شهيد سرافراز جاويدالاثري است که قبرش در دلهاي مردم داغدار اوست.
چقدر شبيه به شهيد رهدار (همکار و همرزم خويش که با هم به اسارت درآمدند و با هم به شهادت رسيدند) ميباشد.
اينان به گفته پدر شهيد پودينه دو دوست بودند چونان يک جان در دو بدن.
دلاور سرافراز نيروي انتظامي سراوان مأمور فداکار پاسگاه کشتگان که به دست شرور پليد مالک ريگي به اسارت درميآيد و برابر آنچه اعلام شده در تاريخ 5/9/88 به دست اين مزدوران بيرحم و جنايتکار آمريکا به همراه جمعي از همکارانش به درجه رفيع شهادت نايل ميآيد. محل دفن پيکر مطهرشان نيز معلوم
نميگردد و اينان که چندين نفر از زابل بودند پدر و مادرشان درسوگ عزيزانشان هنوز زانوي غم در بغل دارند و توان حرکت از آنان سلب شده به طوري که ابراهيم پودينه را ياراي کار و فعاليت نيست و مادر ترمه پودينه فکر و هوش وحواسش را در پي شهيد فرستاده و در فقدان عزيزش ميسوزد.
سهم اين جوان جاويدالاثر از دنيا حتي دو متر زمين هم در اينجا نيست تا هر غروب پنجشنبه تسلاي خاطر پدر و مادر داغدارش باشد. آنگاه که همه بر مزار شهيدانشان گرد ميآيند اينان رو به درگاه خدا طلب مغفرت براي او و صبر براي خويش دارند.
درخواست پدر شهيد فقط گذاشتن عکسي از فرزندش در موزه گلزار
شهداي اديمي است تا اميدي براي رفتن بر مزار ديگر شهدا نيز داشته باشد. نم اشکي بر چهره پدر بدرقه ماست و سوز دل و آهي دردناک همدردي ما با ايشان... .
با اديمي فاصله چنداني ندارد. پشت ميدان امام علي× به طرف شمال (اولين جاده دست راست) ده نو است و فلکه را که دور بزني سمت مغرب روستاي فقير لشکري است، اما اگر از سمت شرق کانال مستقيم جلو بروي ابتداي روستا تابلويي مزين به عکس چند شهيد اين ديار جلب توجه ميکند که البته چون زمان زيادي است از ساخت آن ميگذرد شدت گرماي زابل رنگ و روي آنرا از بين برده و فعلاً اين تابلو لايق شأن شهدا نيست، اي کاش دهياري برايش فکري ميکرد.
روستاي «ده نو» تا اديمي يک کيلومتر و تا شهرستان زابل پانزده کيلومتر
فاصله دارد. آمار خانوارش را شوراي ده چهارصد خانوار ميگويد. تابلويي که کهنگي حکايت از عمر طولانياش دارد مزين به عکس چندين شهيد است که فعلاً خانوادهشان اينجا ساکن نيستند. به سراغ منزل شهيد چشک ميرويم، پدر و مادر فوت شده برادرش هم ساکن اديمي است و ديگر شهيدي که مولدش اين ديار است.
متولد 1337 در اين منطقه است. متصدي خدمات عمومي در آموزش و پرورش بود. شور و شوق جهاد در راه خدا وي را نيز به جبههها کشاند و سرانجام پس از گذشت حدود 29 سال از عمر پر برکتش در تاريخ 18/1/66 در منطقه فاو به درجه رفيع شهادت نايل آمد. گلزار شهداي اديمي پيکر مطهرش را براي آرامش ابدي در بر گرفته است.
آقا موسي صياد پدر شهيد
شبي که بنابود فرداي آن شهيد رضا تشييع شود هنوز خانوادهاش اطلاع نداشتند و پدر به شدت مريض، و در بيمارستان بستري بود. پدر نيمههاي شب خواب ميبيند فردي نوراني و سفيدپوش به بالينش آمده و ميگويد: برخيز، اما او توان بلند شدن نداشت. دوباره ميگويد: بلند شو، نذرت قبول شده بيا برويم با هم گوسفند نذريات را تقسيم کنيم. در همان عالم خواب همراه با آن سپيدپوش معنوي، گوسفند را ذبح کرده تقسيم ميکند. فرداي آن شب
به او خبر شهادت رضايش را ميدهند. او به ياد اينکه سپيدپوش گفته
نذرت قبول شده ميافتد و به محل پيکر شهيد ميرود در حالي که از مريضي ديگر در وجودش اثري نبوده و دعاي شهيد در حق پدر کار خودش را کرده بود... .
مادر شهيد در مورد چگونگي اطلاعش از شهادت پسر ميگفت:
«خواب بودم و در عالم خواب صداي روحاني ده به گوشم خورد که از بلندگوي مسجد اعلام ميکرد: پسر موسي صياداربابي شهيد شد و مردم براي شرکت در تشييع جنازهاش به منزل پدر شهيد بروند. از خواب بيدار شدم چند ساعت بعد همان خبر را به من دادند.»
فرازي از وصيتنامه شهيد: «خداوندا! در آن روزي که بر تو وارد ميشوم شفاعت امام حسين× را روزيم فرما و مرا نزد خود در راه امام حسين× و يارانش ثابت قدم بدار...»
گلزار شهداي اديمي ميزبان اين مهمان خداوند است.
دلاور مرد ارتش اسلام، متولد 1345 در گنبد کاووس است. خانوادهاش قبل و بعد از اين ساکن ده نوي پشت اديمي بودهاند. تولدش در گنبد کاووس يادآور مهاجرت مردم سيستان به آن ديار است. به علت تنگناهاي مادي و سختي معيشت که بعدها در سالهاي 1349 تا 1350 به خشکسالي بيسابقهاي براي مردم اين ديار تبديل شد.
پدر شهيد، مرحوم عباس صيادي مادر گرامي شهيد خانم ماه بيبي
پدر شهيد، مرحوم عباس صيادي، دو سال قبل به رحمت ايزدي رفته و مادر گرامي خانم ماه بيبي به زندگي پر برکتش ادامه ميدهد. اين شهيد سرافراز فرصتي براي ازدواج نيافت چرا که دفاع از مملکت برايش يک اصل بود. وقتي که مرخصي ميآمد علاوه بر تعريف از رشادت رزمندگان، خودش که دورههاي کماندويي و چتربازي را گذرانده بود به جوانان و نوجوانان آموزش نظامي ميداد. وقتي ميپرسيدند چرا؟ ميگفت اينان بايد براي دفاع از مملکت آماده شوند و همگي را براي رفتن به بسيج و گذراندن آموزش نظامي تشويق ميکرد. در آذربايجان غربي پادگان «پسوه» در صف مجاهدان في سبيل الله بود که در تاريخ 10/10/64 بر اثر بمباران دشمن شربت شهادت نوشيد. اين شهيد در گلزار شهداي اديمي مدفون است. عمر شريفش در اين ديار فاني حدود بيست سال بوده است.
متولد روستاي منصوري، اما ساکن ده نو پشت اديمي ميباشد. پدر اين شهيد سرافراز در سال 1389 به ديار باقي شتافته است و مادرش مرحومه فاطمه خانم غلاميان نيز به
سفر آخرت رفته است. شهيد بزرگوار متولد 1342 است؛ پس از اتمام تحصيل مقطع متوسطه در اديمي، به خدمت مقدس سربازي اعزام و در چابهار مشغول انجام وظيفه بود. در تاريخ 5/2/66 در درگيري با اشرار مسلح در همان منطقه به درجه رفيع شهادت نايل آمد و براي آرامش ابدي، دستان امت خداجو، وي را به گلزار شهداي اديمي سپردند.
ايشان 25 سال در دنيا فرصت ماندن يافت. وي متأهل بود و داراي يک فرزند ميباشد.
مرحوم محمد علي منصوري پدر شهيد
«فرازي از وصيتنامه شهيد: پدر و مادر گرامي، قدر اين انقلاب شکوهمند اسلامي را بدانيد و هرگز امام را تنها نگذاريد. نمازهاي يوميه را در اول وقت به جا آوريد. فرزندم را مطابق دستورات دين مبين اسلام تربيت کنيد ...»
با قرار قبلي به خانه پدر شهيد ميرويم. حاج غلامحسين يزدانپور که به حق غلامحسين× است و مداح اهل بيت با خوشرويي ما را به درون منزل رهنما ميشود. وارد اتاقي ميشويم که مزين به عکسهاي شهيد اسماعيل است. مادر شهيد حاج خانم هاجر آرژنگ هم وارد ميشود و در کنار پدر شهيد مينشيند. اين دو دلسوخته به ياد شهيد اينگونه فرزندشان را معرفي ميکنند:
پدر و مادر شهيد اسماعيل يزدانپور
«شهيد اسماعيل متولد 1357 تهران است. در آن حکومت نظامي به سختي به بيمارستان رسيديم. درست شب عيد قربان به دنيا آمد. مادرش که هاجر نام داشت فرزند را نيز اسماعيل ناميديم، ما چه کاره بوديم گويي خدا ميخواست در راه دينش از ما قرباني بستاند. اسماعيلي به ما داد که اسوه حجب و حيا و آزرم بود. در طول زندگيش ابداً حرفي جز اطاعت و چشم گفتن نسبت به صحبت پدر و مادر چيزي ديگر بر زبان جاري نکرد. بزرگ شد و تحصيلات ابتدايي و راهنمايي را در دارالولايه سيستان به اتمام رساند. در دوره دبيرستان به خيل شهادتطلبان ايثارگر سپاه پيوست. وارد دبيرستان سپاه شد و پس از اتمام آن مقطع، وارد دانشگاه امام حسين× و دانشکده افسري سپاه در اصفهان گرديد. پس از فارغ التحصيلي جهت ادامه خدمت به تيپ 110 سلمان فارسي منتقل شد.
خواهر شهيد يزدانپور نقل ميکند: اسماعيل پنج سالش بيشتر نبود که آن سال همراه پدر در مراسم نوزدهم ماه مبارک رمضان شرکت کرد. زير پنجره مسجد نشسته بود، آجري را جلوي لنگه در پنجره قرارداده بودند تا مانع بسته شدنش شود. بر اثر حرکت شديد پنجره بر اثر باد، آجر از بالا سقوط ميکند و درست بر پيشاني اسماعيل کوچک فرود ميآيد و در شب شکافته شدن فرق مولا، خون از فرق کوچکش جاري ميگردد. گويي خدا ميخواست اين پيشاني پيرو امام علي× را نشان کند مثل جاي ضربت عمربن عبدود که بعدها تيغ مسموم ابن ملجم همانجا را شکافت؛ جاي اين نشان و زخم نيز در آستانة سي سالگي اسماعيل هدف تير فرزندان شرور ابن ملجمهاي روزگار گرديد و اسماعيل را به
مقتدا و مولايش امام علي× رساند. شهيد در تاريخ 10/8/80 ازدواج کرد که ثمره آن يک پسر به نام علي است. با توجه عشق و علاقهاش به مولا و مقتدايش امام علي× اين نامگذاري صورت گرفته است. اين يک بيان صرف خالي از واقعيت نيست.
اخلاق حسنه شهيد زبانزد خاص و عام بود و علاقه خاصي به ائمه اطهار داشت. سرانجام در شامگاه 28/4/86 مصادف با چهارم ماه رجب 1428 قمري بر اثر درگيري با اشرار مزدور سفاکان ابن ملجمگونه در منطقه کورين زاهدان گلوله مستقيم فرقش را (جاي همان زخم دوران کودکي را) چون مولايش شکافت و او نيز به رستگاري ابدي رسيد."
از دايي شهيد اسماعيل نقل است: "براي مبارزه با اشرار از خدا بيخبر ميرفت. او را به محل اعزام رساندم. با من خدا حافظي کرد و رفت؛ هر چند قدم ميرفت برميگشت و بانگاهي دوباره ميگفت: دايي جان خداحافظ، دلشوره داشت قلبم را مچاله ميکرد. گفتم به سلامت برو در پناه خدا. به ياد چند ساعت قبل افتادم که از شهادت ميگفت و اينکه لياقت ميخواهد و ما نداريم. در جمع ما يکي گفت گرماي بيابان مردم را ميسوزاند و چهرهشان را سياه ميکند اسماعيل تو که نسوختهاي و نورانيتر شدهاي؟
چند روز بعد وقتي از شهادتش مطلع شدم، سراسيمه خودم را رساندم و لاي کفن او را باز کردم صورتش در ميان خونهاي لخته شده هنوز ميدرخشيد ...."
و چنين شد که چند روز بعد پيکر شهيد اسماعيل بر موج بلند دستان همپيمانان با خون شهيد و تجديد ميثاقکنندگان با راه و آرمان شهدا تا گلزار شهداي اديمي همراهي شد و به آرامش ابدي رسيد و مزد مجاهدتهايش را از خداوند دريافت کرد.
در اين حادثه، شهيد به همراه تعدادي از همرزمانش با هم دعوت حق را لبيک گفتند و ما به ياد اين سرافرازان عکس تمامي اين دلير مردان را در اينجا ميآوريم.
مادر شهيد يزدانپور از قول خواهرش (خاله شهيد) که مقيم اصفهان است ميگفت: عصر پنجشنبهاي خيلي دلش گرفته بود. به زيارت قبور شهدا در اصفهان ميرود، سر قبري که چند زن و مرد نشسته بودند و فاتحه ميخواندند او نيز مينشيند و فاتحهاي ميخواند، ناگهان چشمش به نوشتة روي قبر ميافتد. زمان و مکان شهادت دقيقاً با زمان و مکان شهادت شهيد اسماعيل يکي بوده، متوجه ميشود اين شهيد، دکتر صادقي، همرزم خواهرزادهاش اسماعيل است.
از «ده پيران» که بگذري، قدري به طرف شمال دست چپت گلزار شهداي محل و گورستان است. درست روبهروي اين قبرستان دست راست جاده شني باريکي که از روي مرز زمينها پيچ و تاب ميخورد و بعد از طي مسيري حدود پانصد متر تو را با خود به روستاي «ده نو سفلي» ميرساند که فعلاً حدود پانزده تا بيست خانوار در آن زندگي ميکنند.
يک کوچه باريک به زحمت ماشين رو غرب تا شرق روستا را طي ميکند تا در انتهايش بعد از پل روي نهر آب دست چپ رو به جنوب تو را به درب منزلي
غير ماشين رو دو لنگهاي برساند با ديوارهاي کوتاه خشت و گلي و تقريباً کوتاه که از بالا داخل حياط را ميشود ديد. در که بزني سگي به زنجير بسته با غرش خود، صاحبش را به دم در ميخواند. ظهر است و هوا خيلي گرم، گويا کسي در منزل نيست. پيرمرد همسايهشان (آقاي علي صوفي کريمي) که ما را تا دم در همراهي کرده ميگويد مشهدي علي گندم به شهر برده [براي فروش] احتمالاً هنوز نيامده باشد. برميگرديم و دوباره روز بعد بختمان را براي ديدن پدر و مادر شهيد رضا راست بود ميآزماييم. اين بار موفق ميشويم پس از چندي در کوبيدن مادري خسته و خميده به دم در ميآيد. خودمان را معرفي ميکنيم.
ما را به خانه راهنما ميشود ميگويد: پدر شهيد شهر رفته خانه نيست، اما وقتي وارد خانه ميشويم با کمال تعجب ميگويد اينکه آمده و من نديدهام. ايناش! اينجا خوابه و بيدارش ميکند و ما شرمنده ميشويم که سر ظهر مزاحم استراحتش شدهايم. بلند ميشود و سر صحبت باز ميشود. آقاي «علي راست بود» پدر شهيد به همراه خانم گلپري مجردي، مادر شهيد از سجايا و خصايل فرزندشان براي ما سخن ميگويند:
«متولد 1346 است. مدرسه که رفت خيلي جدي و درس خوان بود. اول دبيرستان بود که داوطلبانه به جبهه رفت. سال 1364 رفت و سالم برگشت. سال 1365 نيز به جبهه رفت؛ حدوداً آذرماه اما برج 10 همان سال 1365 به درجه رفيع شهادت نايل آمد و زندگي ابدي در جوار ساير شهدا را برگزيد، در حالي
که حدود 19 سال سن داشت و ما دامادش کرده بوديم و رختهايش را نيز مهيا که از جبهه بيايد مراسم عروسياش باشد اما خدا که او را از ما بيشتر دوست داشت زودتر دامادش کرد. پيکر مطهرش که آمد، در جوار ديگر شهداي آبادي خودمان مدفون گرديد.
آقاي علي راست بود، پدر شهيد مادر شهيد خانم گل پري مجردي
بيشتر از اين، مزاحم استراحت پدر و مادر شهيد نميشويم، بيرون ميآييم. فکر ميکنم تنها منزل روستايي است که درون حياتشان نيز خربزه و هندوانه کاشتهاند و خربزههاي نيمه رسيده بر بوتههاشان داخل حياط فراوان است و منظره خوبي به وجود آورده.
به گفته آقاي رضا علي صوفي کريمي ـ يکي از اهالي ـ اين روستا خاستگاه سرباز شهيد ديگري به نام شهيد رضا صوفي اول فرزند محمد علي است که در مسير خدمتش به رحمت ايزدي رفته و اخيراً شهادتش مورد تأييد قرار گرفته است.
وارد روستا ميشويم و از اهالي سراغ منازل شهيدان روستا را ميپرسيم. پيري سپيد موي مهربان و خوش برخورد خود را آقاي شجاعي، فوق ليسانس، مدرس مراکز آموزش عالي بهداري زابل و بازنشسته معرفي ميکند و در مورد شهيدان
روستا ميفرمايد: براي ديدار والدين شهدا قدري دير آمدهايد روستاي ما چند شهيد دارد:
فرزند رضا شهرياري پدر و مادرش هر دو فوت نمودهاند و کسي از آنها ساکن روستا نيست.
پدر و مادرش مرحوم شده و خانوادهاش در شهرستان زابل ساکنند و چند فرزند شهيد مثل پدر معلمند و پيکر مطهر شهيد در گلزار شهداي زابل مدفون است.
وابستگان اين شهيد نيز ديگر در روستا ساکن نيستند. ايشان تحصيلات متوسطه را که به اتمام رسانده براي گذراندن خدمت مقدس سربازي به ارتش ملحق ميشود. در پادگان صفر پنج کرمان آموزش نظامي ديده و به جبهه اعزام ميگردد و سرانجام در منطقه عملياتي ميمک در عمليات والفجر 6 به درجه رفيع شهادت نايل ميآيد.
گلزار شهداي «ده نو» و توابع، آرامجاي ابدي اين شهيد سرافراز است. «در جلد اول کتاب شهداي ارتش صفحة 57، تاريخ تولد اين سرباز ارتش اسلام 1344 اعلام شده و شهادتش 8/5/66 در منطقه ميمک، با عنايت به اين تاريخ اگر سن شهيد محاسبه شود حدود 22 سال ميشود ولي اگر تاريخ تولدش را ملاک سنگ نبشته روي قبر شهيد تصور کنيم سن شهيد 24 سال خواهد بود.
بنابراين به عقل جور درميآيد که تاريخ تولد شهيد همان 1344 باشد. بر خلاف نظري که هميشه سنگ قبر را درستتر ميپندارم اين بار شايد در سنگ نبشتة روي قبر اشتباهي صورت گرفته باشد.
سابق بر اين درون درياچة هامون آباديهايي وجود داشت که همه
اطرافشان را در فصل سيلاب، آب محاصره ميکرد و به يک جزيره تبديل
ميشد.
اين مکانها زيستگاه مردمي بود که با دامداري روزگار ميگذراندند. چون دام بايستي از نيزار تغذيه ميکرد. اين آباديها درون نيزار بود و چراي دام در تابستان و حمل علوفه خشک در فصل سرما نيز به سهولت انجام ميشد بنابراين بهترين مکان براي دامدار (گاودار) به حساب ميآمد که بدون اتلاف وقت و صرف انرژي زياد از دامدارياش بهره ببرد.
لذا راحتترين محل زندگي براي دام و انسان همين جاها بود که در اصطلاح محلي «تختک» ـ بلندي تخت مانند ـ به آنها اطلاق ميشد. بعضي از اين تختکها وسعت بيشتري مييافت، مانند رنگ دومکه که در شمال اديمي درون
درياچه بود و حالا اثري از آن نيست. اين مکان زادگاه دو شهيد سرافراز است به نامهاي:
که در عمليات کربلاي 8 به فيض عظماي شهادت نايل گرديده و پدر و مادر هر دو به رحمت ايزدي رفتهاند و پيکر مطهرش نيز در گلزار شهداي زاهدان آرميده است.
کارشناس حقوقي شهرداري زاهدان که در انفجار انتحاري مسجد اميرالمؤمنين در حين نماز به لقاءالله پرکشيد و جسم مطهرش در گلزار شهداي زاهدان به خاک سپرده شده است.
چون خانواده اين دو شهيد هم اکنون ساکن زاهدانند با توجه به زادگاهشان فقط يادي از اين سرافرازان گرديد، تا نام اين بزرگمردان نام زادگاهشان را نيز همانند خودشان ماندگار نمايد.
در کنار جادهاي که نهايتاً به پلگي بزي منتهي ميشود بعد از کانال، سر راه
روستاي رهدار است. اين روستا را با تابلوي عکس شهيدي در سمت چپ جاده ميشناسيد.
شهيد سرافرازي از نيروي انتظامي جمهوري اسلامي که به دست گروهک مزدور آمريکا (جند الشيطان) ناجوانمردانه ربوده و مظلومانه به شهادت رسيد و او شهيد است استوار دوم رضا راهداري است.
دست راست داخل روستا ميشويم، جواني از اهالي با ما برخورد ميکند، پياده ميشويم. او راهنمايمان به منزل شهيدان آبادي ميشود. از کنار حسينيه و مسجدشان عبور ميکنيم و درب منزل خشت و گلي پدر شهيد پرويز راهداري را ميکوبيم. همسايهشان ميگويد کسي در خانه نيست. به منزل پدر شهيد رضا راهداري ميرويم. پدر آقاي عباس راهداري امروز در منزل نيستند، مادر شهيد، خانم کبرا رهدار از دلاورمرد شهيدش براي ما ميگويد:
شهيد رضا راهداري متولد 30/6/62 بوده است. دوره ابتدايي را در روستاي بزي شمال اين ده درس خواند. راهنمايي را به روستاي چرک ميرفت و دبيرستان را در اديمي با
موفقيت تمام کرد. پس از سربازي به استخدام نيروي انتظامي درآمد. يک سالي بود محل خدمتش سراوان تعيين شد و پاسگاه کشتگان خدمت ميکرد. سرانجام بر اثر خيانت سربازي خود فروخته که به اينها داروي بيهوشي ميدهد به دست اشرار از خدا بيخبر گروهک ريگي دستگير و به اسارت درميآيد و مدتي بعد به شهادت ميرسد. تاريخ شهادتش را به ما 5/9/88 گفتهاند. قبرش معلوم نيست که با اين حساب، عمر شهيد در دنيا حدود 26 سال بوده است.
آقاي عباس راهداري پدر شهيد مادر شهيد، خانم کبرا رهدار
ريگي پليد که دستگير شد، خوشحال بوديم که قبر فرزندمان را ميگويد، اما چيزي مشخص نشد. مادر با تأثر ميگويد: شهادتش افتخار ماست، اما اي کاش جايي نشاني از قبري او بود تا من هم مثل مادر هر شهيد غروبهاي پنجشنبه بر سر مزارش ميرفتم و فاتحهخوانش ميبودم. با اشک و آهي ما نيز همراهياش ميکنيم و بر لعينانِ مزدور، لعنت ميفرستيم.
خداحافظي کرده به اتفاق آقاي رهدار (جوان راهنمايمان از اهالي اين محل) به سوي منزل شهيد پرويز راهدار ميرويم. اين روستا، قديمي است
و خانههاي مخروبه مانده از سابق، حکايت از آبادي گذشته و صداقت وصلح و صفاي مردم آن دارد. در مسير راه داخل آبادي درختهاي بزرگ بومي و قديمي «گز» و ديوار گلي فرسودهاي در وسط آن درختها توجهمان را جلب ميکند. آقاي رهدار توضيح ميدهد که اينجا قدمگاه امام رضا× است.
در مورد قدمگاهها بايد عرض کنم اين مکانها که در سيستان کم هم نيستند، معمولاً بر اثر خوابي که گويا يکي از اهالي ميبيند ساخته شده چون دسترسي به قبور ائمه(ع) برايشان آسان نبوده اينجا به همان امام ملتمس ميشدند و شايد حاجت نيز ميگرفتند که خود همين حاجت گرفتن بر رونق اين مکانها افزوده است. صحت اين مکانها مورد تأييد علما نيست.
به منزل شهيد دلاور عرصههاي نبرد حق عليه باطل، شهيد پرويز راهداري برميگرديم.
مادر شهيد براي ما چنين ميگويد: متولد 1350 است. تحصيلاتش را تا پايان دوره ابتدايي ادامه داد. زاهد و پارسايي بود که کمتر مانند او ميتوان يافت. ابداً نمازش قضا نشد، خيلي رياضت ميکشيد و به تکه ناني خشک قناعت ميکرد و ميگفت:
«مولا علي اينگونه بوده همه ما را به نماز و دينداري ترغيب ميکرد و مدام به نماز بود و عبادت».
پدر شهيد آقاي صفر علي راهداري مادر شهيد خانم بگم راهداري
جنگ که شروع شد براي پيروزي رزمندگان نماز ميخواند و روزه ميگرفت. اصلاً به دنيا و امکاناتش دل بستگي نداشت. به سن سربازي که رسيد مشتاقانه رفت در منطقه اروميه خدمت ميکرد.
سرانجام در تاريخ 7/5/1370 در منطقه اشنويه پاسگاه سلطاني به شهادت رسيد. وي حدود 20 سال در دنيا عمر سپري کرده بود. هم اکنون مزارش زينت گلزار شهداي روستاي رهدار و توابع است.
در قسمت غربي شاخه شمالي جنوبي هيرمند (که به روستاي لورگ باغ منتهي ميشود) سابق بر اين دو روستا به اين نام وجود داشته است: يکي شماليتر در مجاورت جاده فعلي زابل نهبندان، بعد از پليس راه، دست چپ (ضلع جنوبي جاده) که هم اکنون خالي از سکنه است و هنوز خرابه هايش موجود ( و ساکنينش به جاهاي مختلف پراکنده شدهاند) به نام ريگ آب عليا و ديگري جنوب غربي اين روستا به نام «ريگ آب سنچولي» يا «ريگ آب سفلي» در مقابل
روستاي ريگ آب شمالي يا ريگ آب عليا که خاستگاه چهار شهيد سرافراز است، که درباره آنها سخن ميگوييم.
پدر شهيد آقاي ملاحسين آذرخرداد ميگويد: شهيد آذرخرداد متولد 1344 اين روستا است. مادرش چند سال قبل از شهادت پسر به رحمت ايزدي رفت. آن زمان روستا آباد بود و تا سال 1361 که سيل ويرانگر خالي از سکنهاش کرد، محل زندگي مرداني ديندار به زعامت روحاني خالص و معنويشان شيفته و مريد امام خمينيu مرحوم ملاعباس لطفيان سرگزي[30] بود.
پدر شهيدآقاي ملا حسين آذرخرداد
تمامي مردم اين آبادي با ولايت و اهل بيت× و امام امت خميني کبير از طريق ايشان آشنا و مأنوس بودند و شهيد آذرخرداد يکي از جوانان مؤمن آبادي بود. تحصيلات ابتدايي را در دبستان انوري گلخاني گذراند و دوره راهنمايي را در روسـتاي قائمآباد به اتمام رساند. لباس مقدس نيروي انتظامي پوشيد و در کسوت مدافعان مرزهاي ميهن فرماندهاي رشيد و دلاور و مؤمن بود. در سال 64 ازدواج کرد که ثمره اين پيوند سه فرزند (دو پسر و يک دختر) است.
[30] . روحاني وارستهاي که تمامي فرزندانش هم روحانياند و از اعاظم و مخلصين که يکي از آنها امام جمعه نيکشهر است.
شهيد فردي مؤمن، مخلص و مکتبي بود، نماز او هيچ گاه از اول وقت
به وقت ديگري نميافتاد، هر چند بسيار خسته بود اما ترجيح ميداد اول
نمازش را بخواند. هر کاري را فقط براي رضاي خدا انجام ميداد. اين
خلوص نيت باعث شده بود به فرماندهي برسد. سوداگران مرگ براي تطميع شهيد بارها و بارها انواع و اقسام وسايل و پول و ... در خانهاش ميآوردند
و او که مطلع ميشد با وسواس تمام ميگشت صاحبشان را بيابد و مجبورشان ميکرد وسايلشان را ببرند. به خانوادهاش مدام تأکيد ميکرد مبادا ذرهاي يا
ريالي از اين پول و يا و سايل برداريد که همه ما را جهنمي ميکنيد. همسرش ميگويد:
«گفتم آخر اينها را برنداري آنان تو را از سر راهشان برميدارند، ميگفت: اجل دست خداست، آنچه که بايد بشود احدي نميتواند تغيير دهد، اينان که باشند».
فرمانده پاسگاه چاه خرما بود که در سال 1369 در درگيري با اشرار به فيض شهادت نايل آمد و مزدوران از خدا بي خبر پيکر مطهر شهيد را با خويش برده و تلاش همکارانش نيز براي يافتن او نتيجهاي نداد تا قبري برايش معين شود. و چنين شد که دلهاي مردم قدرشناس سيستان مزارش گرديد.
به برکت همان دقت در حلال و حرام، فرزندان شهيد هم اکنون تحصيلات عاليه دارند و باز هم از تلاش براي پيشرفت دسـت برنميدارند:
ـ حاج مجتبي داراي مدرک ليسانس پرستاري از مشهد مقدس
- حاج مسعود داراي مدرک مهندسي نفت از شيراز و پيگير ادامه تحصيل
- و سيمه خانم فرهنگي و ليسانس زبان خارجه از مشهد و هم اکنون شاغل در آموزش و پرورش پشت آب.
شهيد حبيبالله گلمحمودي
براي ما سعادتي است که به خانه شهيدي قدم بگذاريم که پدر و مادر شهيد هر دو را ببينيم. حاج محمد با خراب شدن روستاي ريگ آب عليا هم اکنون ساکن مجتمع گلخاني است.
حاج محمد گلمحمودي پدر شهيد خانم فاطمه ضرغامزاده مادر شهيد
تنها برادر شهيد که در سالهاي دفاع مقدس سقاي جبههها بوده (حاج عباس) نيز همسايه پدر است. چه زيبا همنام عباس، کاري عباسگونه برعهده داشته با تانکر آبش به خط مقدم آب ميرسانده که در بمباران هوايي دشمن تانکر آبش مورد اصابت قرار ميگيرد و در آتش کينه مزدوران صدامي ميسوزد. راننده يعني همين عباس آقا برادر شهيد حبيب، بر اثر شدت انفجار به بيرون پرتاب ميشود و خوشبختانه آسيب جدي نميبيند و بعد از مدتي از بيمارستان مرخص شده به خدمت باز ميگردد. اما مصدوميت هنوز با اوست و بعد از گذشت ساليان سال
از ناحيه سر به شدت آزرده است و سرگيجه دارد و مدام دستار بسته. وارد منزل پدر شهيد ميشويم.
حاج محمد گل محمودي با خوشرويي ما را پذيراست اما به خوبي نميتواند راه برود. مريضي امانش را بريده بر روي تختي نشسته است و مادر شهيد خانم فاطمه ضرغامزاده نيز بعد از شهيد و مصيبتهاي وارده لرزش دست و سر را هميشه به همراه دارد. حاج عباس از شهيد ميگويد:
"متولد بهار 1343 روستاي ريگ آب عليا است. سال اول دبستان شهيد مصادف با خشکسالي زابل در سال 49/50 گرديد که خانواده ما هم به مازندران آن موقع کوچيد و در حاشيه راه آهن گرگان تهران (نرسيده به روستاي قره تپه که حدود بيست کيلومتري گرگان به سمت بهشهر است) سکونت داشتيم که ما و شهيد به دبستان سبز دشت قره تپه ميرفتيم. شهيد سال اول دبستان و من و برادر ديگرمان مرحوم مهندس عزيز چهارم و من پنجم دبستان را در آن بلاد غربت گذرانديم. دو سال بعد که به زابل برگشتيم دبستان انوري گلخاني يعني روستاي همجوار ريگ آب محل تحصيلمان شد. آن زمانها در منطقه غرب پل قرآن فقط يک دبستان انوري گلخاني بود و بس، راهنمايي را شهر ميرفتيم و با مرارتهاي زياد در منزل استيجاري زندگي ميکرديم، آخر هفته براي بردن نان و خوراکي هفته بعد به ده ميآمديم. شهيد از سال پنجم دبستان با ما به شهر آمد و اين سختيها را با روي باز پذيرا بود.
مهربان بود و صميمي، خوش زبان و خوب صحبت، هيچ کس نبود که با يک برخورد و مصاحبت با حبيب، شيفته اخلاق و مرامش نشود.
با پيروزي انقلاب اسلامي به جهادگران جهاد زابل پيوست و دورههاي عقيدتي را در کاشان به استادي آيتالله امامي کاشاني و بزرگان ديگر گذراند. به
زابل برگشت و مسئول حسابداري جهاد «دوست محمد» شد. با موتور سيکلت رفت و آمد ميکرد. يادم ميآيد يک بار در مسير مأموريت به روستاهاي ميانکنگي (هيرمند فعلي) و راههاي خراب آن مورد هجوم سگها قرار گرفته بود و با موتور زمين خورده و به شدت زخمي بود؛ به حدي که دکترها يک هفتهاي استراحت داده بودند اما از پا ننشست و چند روز بعد راهي محل خدمت شد.
خوش مرامي و کنايهها و طنزهاي دلنشينِ او هر عبوس و غم ديدهاي را شاد ميکرد. در جريان استراحت چند روزه همين زخمي شدنش وقتي مادر بزرگ دلسوزانه برايش تأسف ميخورد با تبسم طنزآلود هميشگياش گفت: خدارحم کرده بيبي که کلمه خدا و رحم را بيفاصله تکرار ميکرد تا موجب خنده ديگران شود. به حق مصداق ادخال سرور في قلوب المؤمن بود.[31]
تمام دلخوشي دوستانش اين بود که موقع ظهر که لحظاتي از کار ميآسايند شوخيهاي دلنشين حبيب آرامبخش خستگي جسميشان باشد. براي گذراندن دوره سربازي وارد کميته انقلاب اسلامي استان شد. آن موقع مردم کميته انقلاب را به نام فرمانده وقتش حاج بهرام، کميته حاجي بهرام ميگفتند. در لباس زيباي پاسداري و پاترول آبي رنگي که براي مأموريتها همراه داشت چه آسماني به نظر ميرسيد.
و اين براق آسمانياش (پاترول آبي) همراهش بود تا تيرهاي کينه اشرار از خدا بيخبر در منطقه "کورين" جنوب غرب زاهدان به طرف خاش ماشين را همانجا زمينگير ساخت و شهيد را به آسمان پرواز داد. آري در مأموريتي که شهيد به اتفاق جمعي از پاسداران کميته براي مبارزه با سوداگران مرگ رفته
[31] . از بهترين عملها خوشحال کردن مؤمن است. پيامبر اکرم(ص) ، نهج الفصاحه، 3040.
بودند، در کمين اشرار واقع و همگي قتل عام ميشوند. اين حادثه در تاريخ 24/2/62 اتفاق افتاد.
برادر شهيد ميگويد: "سه، چهار روز بعد مطلع شديم. خود لعنتيهايخوکصفت که با جنازه شهدا برخوردي بدتر از هر حيوان درنده داشتند وقتي ميبينند پس از چند روز کسي به سراغشان نميرود، دو جسد را کنارجاده خاش زاهدان برده به طرف بقيه اجساد هم فلش ميکشند که در اين مسير دنبال بقية اجساد بياييد. ما که مطلع شديم به زاهدان رفتيم ما را به پزشکي قانوني هدايت کردند در آنجا کشويهاي سردخانه را يکييکي ميگشودند تا شهيدمان را بشناسيم. درندگان وحشي، بعضي بدن مطهر شهدا را با تبر تکه تکه کرده بودند و برخي را بر دهانشان تبر زده بودند. ما شهيدمان را نميشناختيم.
شهيد در خردسالي، روزي با پسر عموي خود در باغچه پشت خانه بازي ميکردند، گويا پسرعمو چالهاي کنده بوده و شهيد در آن چاله خاک ريخته بوده او عصباني ميشود و با تيشهاي که در دست داشته بر سر شهيد ميکوبد که خون فوران ميکند. بعدها که خوب شد جاي زخم به هيچ وجه مو درنياورد و پسر عمو از اين قضيه به شدت آزرده خاطر بود. اما خدا چيز ديگري ميخواست که مفهومش بر همه ما پوشيده بود تا اينکه آن روز در سردخانه پزشکي قانوني زاهدان وقتي همه ما از يافتن جسد شهيد عاجز مانده بوديم پسر عمو آن زخم يادش آمد و به ما گفت. به دنبال آن زخم بدنهايي را که مظنون بوديم بررسي کرديم و پيکر مطهر شهيد را يافتيم.
شجاعت شهيد زبانزد خاص و عام بود. دليل صحت عرايض اينکه گويا آخرين لحظات زندگي هم از خدا بيخبران را حرفي گفته بوده که با تبر بر دهانش و گلوله يا کلنگي به مغزش.... (اينجا گريه عباس را مجال نميدهد و ما
را نيز...) بدن مطهر و پاره پاره علمدار ما به زابل حمل شد؛ مردم قدرشناس سيستان همت کردند و چنان تشييع و همراهي باشکوهي از شهيد به عمل آوردند که بعد از آن نيز من به ياد ندارم. مردم به روستاي لوتک (اولين آبادي سيستان از سمت زاهدان) جهت استقبال بدن منور شهيد رفتند. رديف کاوران ماشينهاي حامل شهيد طولش به چندين کيلومتر ميرسيد ابتدا به کميته انقلاب اسلامي بردند. آنجا نيز مردمي که انتظار شهيد را ميکشيدند شهيد را پروازکنان بر موج بلند دستها تا گلزار شهداي زابل همراهي کردند. روحش شاد و جايش اعلي عليين باد».
شهيد غلامعلي متولد 1337در روستاي ريگ آب عليا است. مقطع تحصيلي ابتدايي را در دبستان گلخاني و راهنمايي را با وجود مشکلات فراوان در شهر زابل گذراند. در کودکي در ميان همسالان به هوش، فراست، زيرکي و چالاکي مشهور بود. توان جسمي بسيار بالايي داشت که هيچ يک از همسالان را تاب مقابله و يا کشتي گرفتن با او نبود. مهربان و خوش اخلاق و بسيار مؤدب و مطيع پدر و مادر بود. دوران دبيرستان را به اتمام نرسانده به استخدام ارتش درآمد. پس از دورة آموزش نظامي، محل کارش اصفهان و رستهاش توپخانه بود. با شروع درگيريهاي کردستان و فرمان فرمانده کل قوا به آن مناطق اعزام شد که هنوز جاي جاي کردستان خاطره
دليرمردي و تصميمگيريهاي عاقلانه و تدبير درست شهيد را در خاطر دارد. با شروع جنگ تحميلي داوطلبانه به مدافعان خرمشهر پيوست و چون شناگر قابلي بود در عبور از کارون و بهمن شير و اروند براي انهدام نيرو از دشمن در عمليات شبانه و شناسايي مواضع دشمن بارها و بارها حماسههايي باور نکردني آفريد.
حاج عباس هراتي نيا پدر شهيد خانم کنيز گلمحمودي مادر شهيد
آري اينان نوادگان همان سيستانيان دلير زمان يعقوبند که دشمنان در مورد يعقوب و سپاهش ميگفتند: «با اين مرد به حرب هيچ نيايد که سپاهي هولناک دارد و از کشتن هيچ باک نميدارند و بي تکلف و بي نگرش حرب همي کنند و دون شمشير زدن هيچ کاري ندارند گويي از مادر حرب را زادهاند..».[32]
يک بار که به مرخصي آمده بود ميگفت:
«در يکي از اين عمليات شناسايي هنگام برگشت در آبهاي اروند همرزمش دچار تنگي نفس و خسته از موج آب ميشود، شهيد که به کمکش ميرود او براي نجات جانش شهيد را در آب فرو ميبرد، ناچار غلامعلي با مشتي گيجش ميکند و آنگاه يقه لباسش را از پشت سر گرفته از آب بالا نگه داشته با يک
[32] . تاريخ سيستان تصحيح ملک الشعراي بهار، انتشارات پديدة خاور، چ 2، آبانماه 1366، رفتن يعقوب به هراه و گرفتن هري، ص209.
دست شناکنان خود و همرزمش را به ساحل ميرساند».[33]
تفنگ 106 چنان موم در دستش نرم بود و تيرش خطا نميرفت. دقت و ديد او در تخمين مسافت مثال زدني بود. بعد از شهادتش که فرماندهاش براي تسليت به پدر داغدار آمده بود شهيد را يک نابغه در رسته خودش معرفي کرد و شهادتش را براي ارتش ضايعه بزرگي دانست. نزديک به سالي قبل از شهادتش ازدواج کرد و ثمره اين ازدواج پسري بود که خود بزرگ شدنش را نديد و پسر هم در نوجواني نديدن پدر را بر نتافت و به ديار باقي شتافت.
رزمنده دفاع مقدس جناب سرهنگ هادي جناني که از دلير مردان نيروي هوايي است و از دوستان شهيد، ميگفت:
«اواخر عمر شهيد براي من سعادتي بود که پايگاه هوايي دزفول محل خدمتم و خانهام نيز در داخل پايگاه قرار داشت، سابقه دوستي دوران تحصيل من و شهيد هراتي باعث شده بود هر از چندگاهي به بهانه استحمام سري هم به ما بزند تا روزي را ميزبانش باشم. دوسه هفتهاي گذشت و خبري از غلامعلي نشد. به محل اسقراريگان خدمتياش رفتم، دم دژباني پادگان خيلي منتظر شدم، ناگهان ديدم سوار بر وانتي نظامي و در قسمت عقب وانت نشسته است و چفيهاش را بر سر سايهبان ساخته از در بيرون رفتند، هرچه سوت زده صدايش کردم نشنيد، من ديدمش اما او مرا نديد، ناراحت بودم از ماندن و از نزديک نديدن، اما خوشحال شدم که ديدم هنوز سالم است. داشت شب ميشد و بايد به پايگاه برميگشتم. نميدانستم اين آخرين ديدارمان خواهد بود.»
سرانجام شهيد غلامعلي در تاريخ 6/1/63 در سه راهي چم سري بر اثر گلوله توپ دشمن به لقاءالله پيوست.
[33] . کلام خود شهيد وقتي که به مرخصي آمده بود. راوي: جانعلي جناني.
چون تنها کسي از آشنايانش که نزديک به او اقامت داشت من بودم روزي از زابل به من خبر دادند غلامعلي هراتي شهيد شده، جسدش اهواز است برو تحويل بگير و بفرست. آنجا رفتم گفتند بلي اينجاست اما تحويل کسي نميدهند و به يگان خدمتياش اصفهان ميبرند و از آنجا به زادگاهش خواهند برد. حتي به ديدار جسد اطهرش نيز نايل نشدم. اين مطلب را به اقوامش در زابل اطلاع دادم. بدنش را که به زابل آوردند هنوز از پهلو و سينهاش که ترکش کينه صداميان دريده بود خون جاري بود.
دوستان همرزمش ميگفتند: بعد از اصابت ترکش وقتي بالاي سرش رفتيم معلوم بود رفتني است، گفتيم صحبتي و پيامي براي کسي داري؟ به زحمت و بريده بريده گفت: سلامم را به همة دوستان برسانيد.
امت خدا جوي زابل شهيد را تا گلزار شهداي زابل مشايعت کردند و به آرامش ابدياش سپردند.
متولد 1347 در روستاي ريگ آب است. مادر گرامي شهيد مرحومه سکينة هراتي حدود سالهاي 54/55 به دليل نبود امکانات حتي راه براي عبور و مرور در همان روستاي ريگ آب مريض شد، نتوانستند وي به شهر ببرند و از دنيا رفت. فرزندان کوچک ملاعلي بعد از مرگ مادر سختيها کشيدند تا بزرگ
شدند به ويژه شهيد رضا که بيشتر اين آلام بر دوشش سنگيني ميکرد. دوره ابتدايي را در روستاي گلخاني با ديگر دوستانش گذراند و راهنمايي را در شهر زابل. با پيروزي انقلاب اسلامي که عشق و علاقه همه جوانان خدمت به ميهن بود و با شروع جنگ تحميلي علاقه دفاع آقاي ملا علي هراتي پدر شهيد
ازوطن بر آن افزوده شد به عضويت سپاه پاسداران درآمد و با شوق و اشتياق به جبهههاي نبرد شتافت.
يکي از دوستانش چنين ميگويد: «آخرين مرخصي که آمده بود داشت تمام ميشد و شهيد عازم جبهه بود، در زاهدان ديدمش از بازار به طرف گاراژهاي قديم که ترمينال آن موقع بود پياده در حرکت بود. گفتم: رضاجان کجا؟ گفت: دارم به جبهه ميروم. خيلي نوراني شده بود، اطمينان و يقيني در کلامش بود که بر اين حالت او غبطه ميخوردم. با آرامش و لبخند خاص هميشگياش در حالي که همديگر را در آغوش گرفته خداحافظي ميکرديم به من گفت: از اين مرخصي ديگر برنميگردم. رفت و در محور مريوان بر اثر بمباران شيميايي دشمن به درجه رفيع شهادت نايل آمد.»
اين حادثه در تاريخ 27/12/66 بود. هفته بعد پيکر مطهرش به زابل رسيد و بر دستان امت خداجوي سيستان تا گلزار شهداي شهر زابل همراهي شد.
اگر در جاده زابل به نهبندان تا ميل نادر و از آنجا حدود پانزده کيلومتري به طرف بندان در همين جاده اصلي پيش بروي بعد از فراز و نشيب جاده و معدن شن و ايستگاههاي دانهبندي شن که بگذري، از تردّد فراوان کمپرسي هاي مملو
از بار شن (با رانندگان بياحتياطشان که چون بالا نشستهاند زير پايشان را نميبينند و حقي براي خودروهاي کوچک قايل نيستند) خبري نيست و جاده و راننده نفس راحتي ميکشد.
دست چپ جاده آسفالته خلوتي رو به مغرب تو را بر پشت هموارش سوار کرده مسافتي از زابل تا سفيدابه را به طول حدود 130 کيلومتر به مقصد ميرساند. گفتم وقتي از جاده زابل نهبندان در جاده سفيدابه بپيچي ديگر از تردد ماشين خبري نيست؛ تو ميماني و خودت و اگر بخت يارت باشد و خودرويت خراب نشود سعي ميکني از اين دهليزي که هرم گرماي جهنم را همراه شمال باد به همراه دارد به سرعت بگذري؛ اصلاً جاده و بيابان تو را فرمان ميدهد زودتر بگذري زيرا از آبادي هم خبري نيست. در اين مسير جز دو حوض سر پوشيده آب انبار ايجاد شده توسط اداره امور عشاير براي دامداران که هنگام کوچ در رفت و برگشت، آب اين آب انبارها جان خودشان و دامشان را از مرگ ميرهاند چيز ديگري در اين بيابان جز يک رودخانه فصلي شمالي جنوبي که دامداران رود شور ميخوانندش، نخواهي ديد. خسته و کوفته رو به مغرب کمکم به دامنه کوهها نزديک ميشوي و عبور ماشينهاي در حال حرکت از زاهدان به سمت استان خراسان را مينگري. وقتي به اين جاده برسي دست راست ميپيچي و چند کيلومتري بعد، سواد سفيدابه معلوم ميشود که به گفته آقاي کمال براهويي دهيار، به انضمام دهات اطرافش حدود چهار هزار نفر جمعيت دارد.
اين منطقه تنها يک شهيد در زمان جنگ تحميلي تقديم دفاع از ميهن داشته آن هم سرباز شهيد خدابخش رشيد براهويي، فرزند مرحوم حسن و مرحومه ماهپري
بندهي. خدابخش اوايل جنگ در جبهه خدمت ميکرده است. شهيد که شد جسدش را ديگر به سفيدابه نياوردند و در زاهدان دفن کردند. پدر و مادرش وفات کردهاند و کسي از خانوادهشان در سفيدابه نيست. اين مطلب را دختر عموي شهيد (خانم آقاي سعيدمحمد براهويي ميگفت) بنا شد نوشتههايي که از تاريخ تولد و سال شهادت پسرعمويش دارد بيابد و به ما اعلام کند که متأسفانه تاکنون نتوانسته پيدا کند. ضمناً يک سرباز آزاده هم داشته به نام محمدعلي عربزاده که به گفته دهيار هم اکنون در زاهدان کارمند بيمارستان خاتمالانبيا صلواتالله عليه است. ميپرسيم در اين منطقه باز هم روستاهايي هست که جزو بخش پشتآب زابل باشد؟ آقاي دهيار ميگويد: بله روستاي ماده کاريز. 25 کيلومتر که در جاده به سمت نهبندان بروي به اين روستا ميرسي بالا پاييني جاده را طي ميکنيم و به روستاي مورد نظر يعني ماده کاريز ميرسيم. بيشتر ميخواهيم سرحدات بخش پهناور پشت آب زابل را ببينيم.
همين طور که در جاده پيش ميرويم دورنماي آبادي پيدا ميشود، روستا دست راست جاده و قرارگاهي از نيروي انتظامي سمت چپ جاده است. آقاي فضلالله براهويي دهيار اين آبادي است، وقتي از رزمنده و شهيد در اين آبادي سراغ ميگيريم ميگويد: "چند سرباز در دفاع مقدس داشته اما همگي بحمدالله سالم برگشتهاند و اينجا شهيد ندادهايم. ميپرسم تا نهبندان چه مقدار مسافت مانده؟ ميگويد 58 کيلومتر فاصله است. ميپرسم براي شما بهتر نبود جزو نهبندان باشيد؟
ميگويد: «اتفاقاً اين منطقه جزو خراسان جنوبي بوده، اما حدود ده سال قبل به زابل و اگذار شده و ما براي انجام امور اداريمان تا اديمي دچار مشکل هستيم در حالي که نهبندان فاصله چنداني با ما ندارد.»
در آغاز اين نوشتار، بخش غربي پشت آب، معرفي شد و چون در متن بنا به بررسي زندگي شهيدان است به همينجا بسنده ميکنيم و خوانندگان عزيز براي اطلاع بيشتر از اين قسمت پشت آب ميتوانند به بخش اول کتاب مراجعه فرمايند. خلاصه اين بخش از پشت آب زابل که از کوه خواجه تا جادة زاهدان مشهد و حتي غرب آن تا کوههايي که در قسمت مغرب ديده ميشود گسترش دارد. شمالش پاسگاه چاخرما که تقريباً موازي روستاي طبسين (در مسير جاده زابل نهبندان) قرار ميگيرد. در ابتداي جاده آسفالته منتهي به محمدآباد و لورگ باغ پانصد متري که جلو بروي سمت راست روستايي چهل خانواري قرار دارد به نام روستاي سهراب شيخي.
مکان زندگي شهيدي سرافراز از حماسهآفريناني است که رنج و زحمت بر خويش خريدند تا ما راحتي و امنيت داشته باشيم. محل نشو و نمايش اينجاست. روستاي سهراب شيخي تا شهر زابل فاصلهاي دوازده کيلومتري و تا مرکز بخش حدود هجده کيلومتر مسافت دارد.
به منزل مرحوم موسي شيخيکبير ميرويم. مادر شهيد خانم سکينه شيخيکبير و برادران شهيد ما را به گرمي ميپذيرند. ميآيد و با مهرباني ما را به منزل دعوت ميکند. از شهيدش برايمان ميگويد که متولد 1346 است. مهربان، متدين، شجاع و دلاور، با ايمان و رئؤف و
خداخواه و خداجو و عاشق دفاع از ميهن و خدمت به اسلام که دلش با شوق شهادت ميتپيد.
پدر شهيد مرحوم موسي شيخي کبير مادر شهيد خانم سکينه شيخي کبير
مادر شهيد ميفرمايد: ديپلم که گرفت براي گذراندن خدمت مقدس سربازي وارد سپاه شد، اما عشق و علاقهاش به اين نهاد مقدس او را به استخدام سپاه درآورد. وي در تاريخ 18/8/65 به استخدام سپاه درآمد و در مبارزه با اشرار خود فروخته در بلوچستان جانفشانيها نمود. سرانجام يک سال بعد در تاريخ 11/8/66 در منطقة رودماهي زاهدان پس از 48 ساعت درگيري با اشرار خود فروخته در 21 سالگياش شربت شهادت نوشيد و سينه مملو از ايمان و بيکينهاش آماج گلولههاي مزدوران آمريکا و صهيونيست گرديد و روزگار مجال متأهل شدن را بدو نداد. شهيد بر دستان ملت قدرشناس سيستان تا گورستان روستاي ناصرآباد بدرقه شد و در آنجا به آرامشي ابدي فرورفت. روحش شاد و راهش پر رهرو باد.
اگر از مزار شهداي زابل به سمت غرب حدود يک کيلومتري پيش بروي و از
بهشت مرتضي ـ گورستان فعلي شهر زابل ـ بگذري دست چپ شما از لابلاي درختان کرگزِ سيستاني، نماي روستايي هويدا ميشود که چون امروزه در حاشية غربي شهر جا گرفته نماي خانههاي قديمي و جديد را با هم دارد. ده در مسير غربي شرقي نسبت به شمال و جنوبش گسترش بيشتري يافته از جاده خاکي به سمت چپ ميپيچم و وارد روستا ميشوم. خياباني که فقط شنريزي شده و هنوز طرح هادي روستا بدانجا پا نگذاشته ما را به درون روستا ميخواند. از مسجد تازهساز زيباي روستا رد ميشوم. چيزي که زياد جلب توجه ميکند تابلوهايي است که دهياري نسب کرده و نام خيابان شهيد رضا دشتي و کوچه يک ....الي. رضا دشتي تنها شهيد روستا که نام زيبايش زينت روستاست به چشم هر تازه وارد جلوهاي خوب دارد. جلوي دهياري ميرسم که در اين عصر گاهي باز است و آقاي غلامرضا پيرزاده دهيار در آنجا به بررسي پروندهها مشغول؛ با خوشرويي از ما استقبال ميکند و ميگويد آمار جمعيت روستا 360 خانوار است که کشاورز يا کارگر يا کارمند اداره و شرکتي در شهر زابل هستند، در دوران دفاع مقدس هم رزمندگاني داشته است. هنوز دم در دهياري مشغول صحبتيم که يک موتور سوار در حال تردّد است. دهيار متوقفش ميکند و ميگويد: اين آقا يکي از رزمندگان روستا است که مدتي در جبهه بوده با خوش و بشي دعوت به پياده شدنش ميکنيم، عجله دارد بايد سرِ زمين برود. به همراه دهيار محترم با هم به خانه پدر شهيد ميرويم. کربلايي حسين دشتي در را باز ميکند و با مهر باني ما را به درون منزل ميخواند. دستان تکيده و استخواني سيماي معنوي و شيارهاي روي پيشاني حکايت از رنج فراوان تنهايي 25 سال دوري از فرزند را با زبان بي زباني فرياد ميکند. از خوبيهاي رضا ميگويد از سکوتش، حلم و صبورياش اطاعت و حرفشنوياش و همة خوبيهايش حکايتها بر زبان دارد و ميگويد.
واقعاً از او راضي بودم. اين خانهاي که در آن ساکنم يادگار زحمات اوست. هر وقت به خانه ميآمد و من در زمين کشاورزي بودم نميماند تا من بيايم، او به کنارم ميآمد و در کارها کمکم ميکرد. واقعاً رضا بود و من از او راضي و خدا هم از او راضي باشد. مادرش حدود سه سال پيش ديگر نتوانست دوري شهيدش را تحمل کند رفت و مرا در بيکسي و داغ رضا تنها گذاشت."
کربلايي حسين دشتي پدر شهيد رضا دشتي
اين شهيد بزرگوار که متولد 1343 است و دومين فرزند پسر خانوادهاي که پنج پسر و دو دختر را با ايمان خالص به اسلام و اهل بيت(ع) تربيت کردهاند. پس از اخذ ديپلم در سال 1363 وارد تربيت معلم کرمان شد و در سال 1365 از آنجا فارغالتحصيل گرديد. گرچه بايستي براي تدريس به مدارس ميرفت اما همراه با کاروان سپاهيان محمد عازم جبهههاي جنوب ميگردد و فداکارانه به دفاع از مهين اسلامي در مقابل متجاوزان بعثي کمر همت ميبندد. سرانجام در تاريخ 2/11/65 به درجه رفيع شهادت نايل آمد و گلزار شهداي زابل براي آرامش ابدي آن بزرگ مرد آغوش خويش گشود. در حالي که حدود 22 سال و اندي در دنيا
عمر با عزت داشته است و فرصت متأهل شدن را نيافت. پدر که اين مطالب را بيان ميکرد، برادر شهيد که امروز تازه از زاهدان به ديدارش آمده بود بعضي جاهاي مطالب پدر را تکميل ميکرد. اوخود را بازنشسته نيروي انتظامي معرفي کرد. شادمان بود و شنگول، بدون اينکه موي زيادي سپيد کرده باشد. اما متأسفانه چند ماه بعد از آقاي دهيارشان شنيدم که ناگهاني به ديار باقي شتافته است. خدايش بيامرزد و به اين پدر دو جوان از دست داده صبر دهد.
اين روستا سابق بر اين ده محمدخان نام داشته است. اين آبادي کوچک و سرسبز پانزده خانواري، خاستگاه دو شهيد سرافراز است که شرح حالشان را ميآوريم.
رزمنده دلاور جبهههاي نبرد که مدتها مفقودالاثر بود که حماسهآفرينيهايش در جبهههاي نبرد مثالزدني است و مدتها مفقودالاثر بود تا اينکه بعدها به سيستان بازگشت.
پدرش مرحوم حاج غلامحسين کوهکن و مادر گرامي شهيد هر دو به رحمت ايزدي پيوستهاند و برادر شهيد نيز اين مکان را ترک کرده و در خيابان پاسداران زابل ساکن است. کارمند بانک ملي است. اما همرزمان شهيد و همدرسان دوران تحصيل شهيد را در اين روستا و روستاي مجاور يافتم. از دقت و تيزهوشي و درسخوان
و خوشخط بودنش حکايتها بر زبان داشتند و صحبتهاي مفيدشان ما را با معنويت شهيد آشنا ساخت و هم اکنون گلزار شهداي زابل با دوسنگ نشان؛ يکي ياد بود مفقودالاثرياش و ديگري محل آرامش ابدي پيکر مطهرش و آرام جاي اين شهيد سرافراز است.
نکته قابل تأمل که من از فهم آن عاجز ماندم اينکه علقه يا علاقه و رابطهاي عجيب بين شهيد خدانظر لطفي و شهيد قربان ديرباز دلارامي است و در زندگي جهاديشان شباهتهايي که هر دو مدتي مفقودالاثر بودند و هر دو شهيد شلمچهاند. براي هر دو ابتدا سنگ يادبود نصب شد و بعد پيکر مطهرشان را مدتها بعد آوردند و سنگ يادبود هم ماند. جالب اينکه در کنار سنگ يادبود خدانظر بدن مطهر قربان دفن است و برعکس در کنار سنگ ياد بود قربان بدن خدانظر اينجا چه رابطهاي است؟ نميدانم. شايد همسنگرانشان سرّ اين راز را بر ما آشکار سازند.
شهيد عباس پودينه دومين شهيد که روستا مزين به نام زيباي اوست شهيد عباس پودينه است.
روستايي کوچک و سرسبز با مردماني مهربان، سراغ منزل پدر شهيد را ميگيريم، با خوشرويي راهنمائيمان ميکنند. جناب آقاي دوستمحمد پودينه پدر گرامي و برادر شهيد ما را به گرمي پذيرايند. تنها يادگار شهيد (دختر آن دلاور که هم
اکنون تازه متأهل شده از زمان حيات پدر که کودکي خردسال بوده چيزي به ياد ندارد) به جمع پدربزرگ و عمويش ميپيوندد. مادر شهيد مرحومه گل پري پودينه دو سال قبل دوري و غم مصيبت پسر را تاب نياورده به رحمت ايزدي پيوسته است.
برادر شهيد ميگويد ايشان متولد 1350 است. سرباز مرکز آموزشي وليعصر بود و زندگيش وقف خدمت به ديگران و به بيان خاطرهاي از ايثارگري شهيد در حق خويش ميپردازد: کمر درد شديدي داشتم. 27 روز تمام در بيمارستان بالاي سرم بود. براي يافتن داروي مورد نيازم چه جاها که نرفت حتي تا مشهد مقدس رفت تا دارو را يافت و برايم آورد. اين نوع فداکاري و ايثار يعني براي راحتي ديگران نياسودن از سوي شهيد نه فقط براي اقوام بلکه براي همنوعانش نيز بود. شاهد اين مدعا نحوه شهادتش است. در مأموريتي که به همراه نود نفر سرباز به زاهدان ميرفت تنها او بود که با اشرار درگير شد و جانش را فداي ديگران کرد. با اتمام دوره آموزشي چند اتوبوس سرباز به طرف زاهدان در حال مأموريت بودند که بعد از «کوله سنگي» اشرار از خدا بيخبر راه را بر مردم بسته بودند. در هر اتوبوس پر از سرباز يک نفر مسلح بوده و در اتوبوس اينان آن نفر همين شهيد دلاور تسليم اشرار نميشود و با تيراندازي به سوي اشرار و درگيري با آنان سرانجام خود نيز شربت شهادت مينوشد.
اين واقعه در تار يخ 27/10/71 بوده و گلزار شهداي اديمي براي در آغوش گرفتن پيکر مطهر اين شهيد سرافراز افتخار ميزباني يافت.
در مسير جاده خوشداد به اديره دست چپ جاده شني روستاي نورمحمد جهانتيغ ما را به سمت آن ده و از داخل اين روستا به شمال آن ده ميرساند. از روستا عبور ميکنيم و کيلومتري فراتر، با اين جادة شني همراه ميشويم تا به خانههايي بدون حيات و ديوار ميرسيم که هر چند تايي به هم تکيه داده. گويي ميخواهند خويشتن را حمايت کنند.
کنار خانهاي قديمي و در حال تعمير متوقف ميشوم. پيرزني با صداي
ماشين بيرون ميآيد، سلام مادر، روستاي عباسآباد شيخ ويسي همين
است؟
ـ بله با کي کار داري؟
- دنبال خانة پدر شهيد غلامعلي شيخ ويسي مقدم ميگردم.
- درست آمدي!
- شما چه نسبتي با شهيد داري؟
با سوز و آه به گريه ميافتد، حق داري مرا نشناسي، مادر شهيدم (به فکر برگشت بيبي زينب÷ از سفر شام به مدينه ميافتم و...) و اشک در چشمان همراه با ندبه مادر شهيد در اين هواي گرم، گرماي سوز دل را بيرون ميدهد؛ قدري بعد آرام ميگيرد و مرا به خانه رهنمون ميشود.
خانه که چه بگويم، مخروبهاي در حال تعمير، زمان جوانياش چهار خانه گنبدي بوده که به يک سالن شمالي جنوبي در وسطشان باز ميشده حالا خاکداني است که همه پي ديوارها را کندهاند، در همين سالن يک زيلويي روي تلي از خاک انداخته است و چند بالش روي آن، وسايل بنايي دور و بر پخش شده مرا به نشستن ميخواند و خود بيرون ميرود تا بزهاي شيطاني که رها شدهاند را جمع و جور کند.
خانم جان بيبي شيخ ويسي مادر شهيد محمد امير شيخ ويسي پدر شهيد
بناست عکس شهيد را هم برايم بيابد، اما وضعشان درهم و برهم است، معلوم نيست يافت شود يا خير.
گرما بيداد ميکند. چند جوجه مرغک بي نوا از گرما به داخل خانه پناه ميآورند و روبهرويم ايستاده بالها گشاده و له له ميزنند، هرم گرماي بيرون امانشان را بريده، حشرهاي سرگردان هم به جمعشان افزوده ميشود که فوراً با يک حمله جوجه مرغک در چينهدانش جاي ميگيرد.
مادر شهيد که خانم جان بيبي شيخ ويسي نام دارد، ميآيد اما متأسفانه عکس شهيد را نيافته است. پدر در خانه نيست و براي کاري به شهر زابل رفته خوشبختانه عکس پدر شهيد را همراه آورده است.
مادر از شهيد برايمان ميگويد که افسر نيروي انتظامي بوده و فرمانده پاسگاه
لار، متأهل و داراي چهار فرزند، دو دختر که هر دو ازدواج کردهاند و دو پسر که يکي کارمند بانک است و خانواده شهيد ساکن زاهدانند و پس از شهادت، پيکر مطهرش نيز در گلزار شهداي زاهدان دفن شده است.
چهار کيلومتري غرب شهرستان زابل يک کيلومتر بعد از روستاي فتح الله يکي از روستاهاي جنوبي بخش پشت آب قرار دارد. ضلع شمال غربي اين روستاي يکصد و شصت خانواري مزين به حضور معنوي ياد شهيدي است بزرگوار به نام محمد محموديان.
با راهنمايي يکي از همسايگان مهربان، به منزل پدر گرامي شهيد وارد شديم. مادري رنجديده ما را خوشامد گفت و به درون خانه راهنمايي کرد. عکس شهيد، زينت ديوار خانه بود و در کنارش تصويري از پيري خوش سيما که به پدر شهيد مرحوم رضا محموديان بود. مادر ميگفت: ايشان حدود دو سال قبل به رحمت ايزدي رفته و من با پسري تنها ماندهام. از کودکي شهيد برايمان گفت:
«شهيد متولد 1339 است. يک سال و نيمه بود که مادرش را از دست داد و يک سال بعد من که دختر دايي پدرش بودم به همسري پدر شهيد درآمدم و چون تا چند سال فرزندي نداشتم محمد تنها فرزندم بود و برايم با پسر واقعيام فرقي نداشت.
مرحوم رضا محموديان پدر شهيد مادر شهيد
کمکم محمد بزرگ شد و تحصيلات را نيمه کاره رها کرد و به کار و تلاش روي آورد. بعد به سربازي رفت و در ايرانشهر خدمت سر بازياش را به اتمام رساند. بعدها به معدن ذغال سنگ پابداناي کرمان رفت، سه سال در آنجا مشغول کار بود. به فکر ازدواجش شديم از اقوام مازندران برايش زن گرفتيم. بعد از سه ماه به جبهه رفت و در منطقه بانه به تاريخ5/2/66 به درجه رفيع شهادت نايل آمد. طبق وصيتش پيکرش را به زابل آوردند و در گورستان روستاي قائمآباد آرامگاه ابدي يافت.
فرزند مرحوم حسين که بعد از شهيد دوري فرزند را تاب نياورده به لقاءالله پيوسته و خانم معصومة جارچي که بحمدالله درقيد حيات است.
شهيد يوسف متولد 1347روستاي صادق است.
خانم معصومه چارچي مرحوم حسين حسننژاد
شوق جهاد در راه خدا باعث شد اين بسيجي شجاع تحصيلات دبيرستانش را نيمه کاره رها کرده به جبهههاي نبرد بشتابد. دليرمردان شجاع سيستاني، بسيجيان، اين جنود خدا در گردانهاي 409 و 405 لشکر ثارالله جاي جاي جبهههاي غرب حماسهها آفريدند؛ به ويژه در شلمچه که شهادت تعداد سيزده نفر از بسيجيان سرافراز پشت آب در اين منطقه مؤيد جانفشاني و دليرمردي اين حماسهآفرينان است. و يوسف عزيز نيز از کاروان عرشيان به خدا پيوسته از شلمچه عقب نماند و در تاريخ 7/11/65 در حالي که نوزده بهار از عمر شريفش ميگذشت خاکدان زمين را به مقصد جنتالنعيم الهي ترک گفت.
گلزار شهداي زابل پذيراي جسم اطهر شهيد يوسف حسننژاد است.
در شمال غرب، روستاي فقير لشکري قرار دارد. به گفته خانم طاهره سرگزي (دهيار) 289 خانوار با جمعيتي بالغ بر 1091 نفر در اين روستا زندگي ميکنند.
نزديک غروب آفتاب است به اينجا ميرسيم مسجد تقريباً شمال غربي
روستا قرار دارد. پيري خوشسيما وضو گرفته به سمت مسجد ميرود، خود
را خادم مسجد معرفي ميکند و با مهرباني ما را به منزل پدر شهيد رهنمون ميشود.
همانطور که قبلاً گفته شد اين روستا در شمال غربي روستاي فقير لشکري است، اما بين اين دو آبادي فاصلهاي نميتوان يافت، فقط خود اهالي ميدانند از کدام منزل به بعد روستاي صفر اربابي است. از آخر آبادي تا شهر زابل حدود شانزده کيلومتر فاصله است.
اين روستا خاستگاه پنج شهيد سرافراز است که خانوادة محترم
چهارتاي آنها از اين مکان رفتهاند بعضي اديمي زندگي ميکنند و برخي جاي ديگر.
1 ـ شهيد مسعود اربابي که زاهدان دفن شده و خانوادهاش نيز بدانجا کوچيدهاند.
2ـ شهيد حمزه صياد اربابي ساکن اديمي هستند.
3 ـ بسيجي شهيد غلام صياد اربابي فرزند دادخدا تاريخ تولد 1349 تاريخ شهادت 1/11/65 محل شهادت شلمچه، سن حدود 16 سال.
4 ـ عباس صيادي، سرباز سپاه، فرزند غلام، تولد 1347، شهادت 1/5/67 شلمچه، سن 21 سال.
5 ـ رضا لشکري، نيروي انتظامي فرزند عطا، تولد 1357، شهادت 16/1/79، بزمان، سن 22سال.
اين بسيجي فداکار فرزند مرحوم دادخدا متولد 1349 اديمي است. شو ق پيوستن به مجاهدان اورا به جبهه ها کشاند تا اينکه سرانجام در عمليات کربلاي 5 در تاريخ 1/11/65 منطقة شلمچه عروجي آسماني يافت و به ديدار معبود شتافت. در حالي که 16 سال فرصت ماندن در دنيا را يافته بود. خواهر شهيد ميگويد:
«هميشه به حسرت اينکه ما فقط همين يک برادر را داشتيم و از نعمت ديگر برادر بيبهره، ميسوختم. يک شب خواب ديدم غلام به ديدارم آمد و گفت خواهرم چرا اين همه نگراني بيا تا تو را به مسافرت ببرم دقايقي بيشتر طول نکشيد مقابل درب طلايي زيبايي رسيديم پرسيدم داداش جان اينجا کجاست؟
گفت: اينجا حرم امام حسين× کربلاست آوردمت تا مصيبتهاي حضرت زينب(س) را با چشم خودت ببيني هر چند در دنيا خودت خيلي سختي کشيدي! ولي از مصيبتهاي حضرت زينب درس بگيري. برو داخل حرم و براي خودت دعا کن در حال تشرف به حرم از خوشحالي از خواب پريدم و بيدارشدم...».
پدرش به رحمت ايزدي رفته و مادر در خانه دامادش اديمي زندگي ميکند.
قدري دم در منزل پدر شهيد معطل ميشويم، فکر ميکنيم شايد کسي منزل نباشد اما بايد کهولت سن والدين معظم شهدا و کم توانيشان را هم در نظر داشت.
آري چنين بود بالاخره مادر شهيد آمد در را باز کرد. گفت: ببخشيد فکر کردم گداست، گفتم: درست فکر کردي ما هم به گدايي از ساحت معنوي شهدا آمدهايم، شايد از عطر خوش شهيد بويي و بهرهاي براي خويش دست و پا کنيم. پدر شهيد آقاي غلام صيادي تقريباً زمينگير است (خداوند به آبروي اهل بيت(ع) تمامي والدين شهدا که مريضند شفا عنايت فرمايد).
آقاي غلام صيادي پدر شهيد خانم خاتون صيادي مادر شهيد
مادر شهيد نسبت به شوهرش تواناتر مينمايد. پدر و مادر شهيد، عباس را ياور و عصاي دست خويش و مهربان و با حجب و حيا معرفي کردند و با يادآوري خاطراتش اشک در چشمانشان حلقه زده بود. اين شهيد سرافراز متولد 1345 در همين روستا است و تنها فرزند پسر اين خانواده با دين و ديانت بود. فعال در امور معنوي پا به سن سربازي که گذاشت با شوق و اشتياق به سپاه پاسداران پيوست.
دوره مقدماتي و تخصصي يگان دريايي را در کرمان و شيراز گذراند و راهي جبهههاي نبرد شد و به عنوان قايقران در جبهههاي جنوب انجام وظيفه ميکرد تا اينکه از سرزمين مطهر شلمچه نداي [ارْجِعِي إِلَى رَبِّكِ...][34] و آسمان آغوش
[34] . قرآن کريم، سوره فجر، آيه 28 .
خويش براي دريافت اين مؤمن و مجاهد في سبيلالله گشود و به اعلا عليين پرواز کرد.
پيکر مطرش نيز در کنار ديگر شهداي آرام خفته در گلزار شهداي اديمي مدفون گرديد.
متولد 1357 روستاي صفر اربابي است و تاريخ شهادت 16/1/79 (البته در مکتوبات آستانه مقدسه گلزار شهداي اديمي محل شهادت نوشته شده: حين مأموريت در بزمان) اما کاشي داخل موزه شهدا محل شهادت را کرمان اعلام ميدارد.
در ميان اين حيراني و دوگانگي محل شهادت اين جوان 22 ساله به سراغ برادر شهيد رفتيم. ايشان شهيد را اينگونه معرفي کرد:
متولد 1357 روستاي صفر اربابي است. تا سوم راهنمايي درس خوانده بود که به استخدام نيروي انتظامي درآمد. متأهل شد اما اجل مهلتش نداد فرزندي داشته باشد. به تاريخ 16/1/79 حين مأموريت از بزمان به ايرانشهر بر اثر واژگوني خودرو به شهادت رسيد و در گلزار شهداي اديمي مدفون است.
قسمت شمالي ندامتگاه زابل، روستاي دويست
خانواري طاغذي واقع است. اگر محدوده شهر زابل را کمر بندي آيه الله العظمي سيستاني در نظر داشته باشيم فاصله اين روستا تا شهر، کمتر از دو کيلومتر خواهد بود. اين آبادي مثل هر روستاي ديگر از چند محله و قسمت درست شده، از روبهروي ندامتگاه شروع ميشود و تا لابلاي درختان بلند حاشيه نهر پر آب و عميق در قسمت غربي روستا. در پيچ جاده آسفالتهاي که تو را به روستاهاي بالا دست ميرساند چيزي که بيش از همه نظر هر عابر و مسافري را جلب ميکند گورستان روستا است و نماي زيباي گلزار شهداي آن.
ميرويم و فاتحهخوان مزار اين سرافرازان ميشويم که چندين شهيد به ترتيب ذيل در اين مکان خفتهاند:
رديف | نام شهيد | شغل | نام پدر | متولد | شهادت | محل شهادت | سن |
1 | سليم بزي | ارتشي | محمدعلي | 1345 | 11/8/65 | سقوط هواپيما سي130 زاهدان | حدود20 |
2 | اصغر سرگلزايي اول | بسيجي | محمد علي معروف به سليمان | 1346 | 2/11/65 | شلمچه | حدود 20 |
3 | خانجان سرگلزايي | نيروي انتظامي | علي | 1342 | 18/10/65 | درگيري بااشرار بلوچستان | 23 |
4 | غلام محمد سرگلزايي | ارتشي | محمدحسن | 1346 | 24 /5/72 | سرپل ذهاب | 26 |
5 | حسينعلي سرگلزايي | ارتشي | عباس | 1339 | 20/7/61 | سومار | 20 |
رديف | نام شهيد | شغل | نام پدر | متولد | شهادت | محل شهادت | سن |
6 | محمدعلي سرور | ارتشي | محمدحسين | 1322 | 16/7/66 | سومار | 44 |
7 | رضا سميعي | پاسدار | شيرعلي | 1340 | 2/1/61 | عمليات فتح المبين | 20 |
8 | حسين فنايي | نيروي انتظامي | عباسعلي | 1354 | 5/4/82 | ميل نادر زابل | 29 |
9 | داوود کاکري | نيروي انتظامي | محمدرضا | 1357 | 30/12/80 | ميرجاوه | 24 |
البته قابل ذکر است منزل پدر شهيد سليم بزي (از بزي عليا يا پلگي بزي) نيز در همين روستا است. بر مزار تک تکشان سوره کوثري نثار ميکنيم و سپس راهي منازل شهدا ميگرديم.
فرزند آقاي عباسعلي بزي و مرحومه خان بيبي بزي است که مادر سالها قبل از شهيد از دنيا رفته و تنها فرزند پسر خانواده بوده. دلاورمرد ارتش اسلام که متولد 1345 است، جبهههاي نبرد به حماسهآفرينيهايش افتخار ميکرده است.
شهيد فرصت ازدواج نيافته و عروج ايشان از زمين در حادثه سقوط هواپيماي سي 130 ارتش در تاريخ 11/8/1365 زاهدان بوده. حدود 21 سال مدت عمر پرکتش در اين دنيا است و گلزار
شهداي روستاي پلگي بزي در شماليترين نقطة بخش پشت آب (ساحل جنوبي درياچه هامون) جسم اطهر ايشان را در خود دارد.
پدر بزرگوارش مرحوم سليمان سرگلزايي، چهار سال بعد از شهادت شهيد به رحمت ايزدي رفته و مادر گرامي در قيد حيات است و شهيد را براي ما اينگونه معرفي ميکند:
مرحوم سليمان سرگلزايي پدر شهيد خانم صغرا سرگلزايي مادر شهيد
متولد 1346 همين روستاست. تحصيلات را به دليل مشکلات مادي به جايي نرساند و با شروع جنگ تحميلي اين بسيجي پرشور داوطلبانه راهي عرصههاي پيکار با ظالم شد. بخشي از عمر شريفش را در جهاد گذراند. در حاليکه بيش از بيست بهار از عمر شريفش نگذشته بود سرانجام در تاريخ 2/11/65 در شلمچه در عمليات کربلاي پنج به فيض عظماي شهادت نايل آمد. و
امت خداجوي پيکر مطهرش را تاگلزار شهداي اين روستا مشايعت کردند.
دلاور مرد نيروي انتظامي متولد 1342 اين روستا فرزند مرحوم علي سرگلزايي است. هماکنون منزلشان در روستا و هميشه درش بسته است. مادرِ شهيد، تنهايي در روستا را تحمل نکرده و به شهر زابل رفته است.
سجاياي عالي اخلاقي شهيد، ايمان و تعهدش به اسلام و معنويت زبانزد اهالي روستا است. وي بر اثر درگيري با اشرار خود فروخته و مزدور بيگانه در منطقه بلوچستان در سن 23 سالگي در تاريخ 18/10/65 به درجه رفيع شهادت نايل آمده و در جوار ديگر شهدا در گلزار شهداي اين آبادي مدفون است.
خوشبختانه پدر و مادر شهيد هر دو در قيد حياتند و از اينکه توانستيم خدمتشان برسيم برخويش ميباليم. ميفرمايند: شهيد متولد 1346 همين روستا است. پس از پايان تحصيلات راهنمايي به استخدام ارتش جمهوري اسلامي درآمد. ايشان متأهل بود و ثمره ازدواجش يک دختر دانشجوست که هم اکنون ازدواج کرده است. فردي مؤمن و ديندار و
باتقوا بوده و در وصيتنامهاش چنين نگاشته است:
آقاي محمد حسن سرگلزايي پدر شهيد خانم خيرالنسا ريگينژاد مادر شهيد
نماز بخوانيد و از خدا غافل نشويد و اگر دشمن قصد خاک ما را کرد با جان و دل مبارزه کنيد تا خدا از شما راضي شود.
سرانجام اين دلير مرد، مزد رشادتهايش را در تاريخ 25/4/72 در جبهة سر پل ذهاب از خداوند گرفت و همراه خيل عرشنشينان شهيد به اعلي عليين پيوست، در حالي که حدود 27 سال در دنيا از خداوند عمر گرفته بود گلزار شهداي همين روستاي طاغذي آرام جاي اوست.
پدر و مادر هر دو به رحمت ايزدي رفتهاند .ايشان متولد 1339روستاي طاغذي است. بسيار علاقهمند به مجالس مذهبي بود تا سوم راهنمايي که ادامه تحصيل داد، تنگناهاي مادي زندگي، وي رامجبور به ترک تحصيل کرد. به استخدام ارتش که درآمد، مدتي بعد به مناطق عملياتي سومار اعزام شد. کمک به همنوع، توجه وافر به معنويت و خواندن نماز اول وقت از ويژگيهاي بارز اين شهيد بود.
سرانجام پس از دو سال نبرد بيامان با صداميان و رشادتهاي به ياد ماندني در تاريخ20/7/62 در حالي که 23 سال و اندي از عمر شريفش ميگذشت در منطقة عملياتي سومار به فيض شهادت نايل آمد و گلزار شهداي روستاي طاغذي پذيراي جسم اطهرش شد.
بخش غربي اين روستا زادگاه و محل زندگي دلاور مردي ارتشي به نام زنده ياد حسين سرگلزايي فرزند عباس و مرحومه حوا که پدر و مادر هر دو بعد از ارتحال اين ارتشي شجاع به رحمت ايزدي رفتهاند. زنده ياد حسين سرگلزايي از افتخارآفرينان ارتش جمهوري اسلامي در اصفهان بود و در جبهههاي نبرد به شدت مصدوم شيميايي و فلج ميگردد.
سالها با اين درد ساخته و سوخته و سرانجام از جمع مدافعان پرکشيده به جوار حق جا نمانده و به خيل دوستان شهيدش پيوسته و عند ربهم يرزقون در جوار اولياي الهي براي هميشه سکني گزيده است. پيکرش در گورستان اين روستا در جوار شهيدان به خاک سپرده شده. روحش شاد.
ضمناً اين روستا، زادگاه رزمنده صبور، مقاوم و جانباز معلول ارتشي ديگري به نام زنده ياد حسين سرگلزايي مؤدب، دلاورمردي که جمعي تيپ زرهي شيراز بوده و در عمليات رمضان به شدت مجروح ميشود و از ناحيه هر دو پا فلج.
خوشبختانه اين بار هم مدد خود شهيدان به کمک ما آمد: با رزمندهاي از دلاوران ارتش اسلام (جناب سرهنگ هادي جناني دليرمرد جمعي نيروي هوايي) برخورد کردم که ايشان سالها در مناطق جنگي و پايگاههاي عملياتي نيروي هوايي در دزفول تبريز و... خدمت مينموده و اين اواخر در شيراز، و هم اکنون بازنشستة نيروهاي ارتش ميباشد.
به قول ايشان رزمندهاي سيستاني در (شيراز) با او آشنا ميشود که تک و تنها در منزل مسکونياش بدون هيچ ياور و غمگساري که همسري کرماني داشته و تنها يک دختر، که اين خانم سختي جنگ و دوري همسر که ماهها در جبهه بوده را در شيراز برنميتابد و دخترش را برداشته به کرمان نزد خانوادهاش ميرود. با فلج شدن همسرش نيز برنميگردد و اين مرد صبور فلج، تنهاي تنها با روحيهاي عالي به صورت چهار دست و پا در منزل مسکونياش شيراز به سختي روزگار سپري مينمايد.
جناب سرهنگ جناني ميگفت:
«هرگاه در زندگي روزمره و کار اداريام اندک فرصتي مييافتم به ديدارش شتافته ساعتي کمک کار و تسلاي آلامش ميشدم و دقايقي با صحبت از نظر روحي وي را از تنهايي در ميآوردم.»
همسايگان خيرخواه براي او سفارش غذايي ميدادند و گاه گاهي به ياريش ميشتافتند. تا اينکه در تنهايي و انزوا زندگي را بدرود ميگويد و کسي يادي هم از او نميکند و در همان شيراز غريبوار دفن ميشود. پدر و مادرش هر دو به رحمت ايزدي رفتهاند و تنها بک برادر آزاده از خانوادهاش در روستاي طاغذي به نام آقاي حيدر سرگلزايي مؤدب فعلاً زندگي مينمايد. روحش شاد و يادش گرامي باد. راستي ياران چه غريبانه رفتند از اين خانه...
چرا اينگونه شديم که ياران فدايي دين و ميهن را اينگونه غريبانه تنها گذاشتهايم، بايد به خود بباليم که مسلمانيم و ...
بايد به وجود چنين مرداني افتخار کنيم که در دوران دفاع مقدس باعث غرور ملي ايران زمين بودهاند ولي ... .
پدر شهيد آقا محمدحسين بعد از شهادت شهيد به رحمت ايزدي پيوست. هر چند بر مزار شهيد عرض ارادتي داشتيم و تاريخ تولد و مکان شهادت شهيد را بر سنگ مزارش رؤيت کرديم، اما در روستا کسي اطلاعاتي در خصوص اين شهيد نداشت و مطلبي به ما نگفت، اما مأيوس نشديم و به سراغ آقاي مالدار دهيار روستا رفتيم، جامع اطلاعات بود.
و شهيد را اينگونه معرفي کرد: «اين دلاورمرد ارتشي مسنترين شهيد مدفون شده در گلزار شهداي ماست، متولد 1322 است. تاريخ شهادتش در جبهة سومار در 44 سالگي به تاريخ 16/7/66 اتفاق افتاده.
سه فرزند دارد يک پسر و دو دختر که همه فرزندانش ازدواج کردهاند اما پسرش به ديار باقي شتافته است. هم اکنون همسر و ساير فرزندانش در ابرقو زندگي ميکنند. ضمناً شهيد ديگري به همين فاميل «محترم سرور» از اهالي اين روستا در اوايل جنگ تحميلي در جبهه به شهادت رسيده که در روستاي طاغذي مدفون نيست احتمالاً شهرستاني ديگر دفن ميباشد.
سراغ خانهاش را ميگيريم، اما اهالي ميگويند بايد راه آمده را برگردي و تقريباً مقابل زندان دست چپ يعني رو به قبله منزل را جويا شوي. ميپرسم فاميلي که ميفرماييد به فاميل شهيد نميخورد. ميگويند مادر شهيد بعد از پدرش ـ مرحوم شيرعلي ـ با همين آقاي فنايي ازدواج کرده که از اين آقا هم پسري داشته که اتفاقاٌ شهيد شده يعني مادر دو شهيد است. پرسان پرسان به درِ منزل آقاي فنايي ميرسيم. البته بعد از قدري سرگشتگي و معطلي نوجواني از منزل بغلي ما را به خانه پدر شهيد فنايي رهنما ميشود. آقاي فنايي با خوشرويي تا دم در حيات بزرگ و تميزش که باغچههايي سرسبز و پر از درخت انار دارد به استقبالمان ميآيد و ما را به خانه دعوت ميکند.
مادر شهيدان را که از درد پا تقريباً فلج است و با چارپايهاي فلزي (واکر) به زحمت قدم برميدارد به اتاق پذيرايي ميخواند. مينشيند و از شهيدانش ميگويد. ابتدا از شهيد رضا سميعي که متولد 1340 است و در طول زندگي دانشآموزي فعال و درسخوان بوده، وقتي ديپلمش را از هنرستان ميگيرد با وجودي که شغلهاي متعدد و راحت برايش مهيا بوده عضويت در سپاه را برميگزيند. مادر شهيد ميفرمايد:
«سپاه دوستمحمد خدمت ميکرد. وقتي به خانه ميآمد برادرش حسين فنايي را به درس خواندن تشويق ميکرد و ميگفت: هر نمره بيست که در مدرسه بگيري نگهدار پايان هر هفته که بيايم بهت جايزه ميدهم و واقعاً به قولش عمل ميکرد. با شروع جنگ تحميلي عازم جبهه شد و سرانجام در عمليات فتح المبين در تاريخ 2/1/61 به درجه رفيع شهادت نايل آمد. مادر از مهرباني، خلق و خوي نيک، از ايمان، صداقت، درستکرداري و نماز اول وقت شهيد که هميشه بدان مقيد بود با اشک جاري و سوز دلش اين صحبتها را براي ما اظهار نمود. عمر شريف شهيد در دنيا حدود 21 سال بود. پيکر مطهرش را در کنار ديگر همرزمان شهيدش در گورستان روستا به خاک سپردهاند.
متولد 1354 است. پس از تحصيلاتش در نيروي انتظامي مشغول به کار شد و مدتها در بلوچستان خدمت ميکرد، بعداً به زابل منتقل شد. شهيد متأهل و دو فرزند دارد يک پسر که دوم راهنمايي است و يک دختر که در حال حاضر کلاس پنجم دبستان است. اواخر عمرش در پاسگاه ميل نادر خدمت ميکرد. آخراي شب به جاي رفيقش که خسته بوده نگهبان و مراقب جاده و در حين انجام وظيفه خودروي تويوتا وانتي که به سرعت حرکت ميکرده با او برخورد ميکند و وي به شهادت ميرسد. اين واقعة اسفبار در تاريخ 5/4/82 به وقوع ميپيوندد. او را نيز در کنار برادر شهيدش در گورستان روستا به خاک
سپردهاند». هنگام شهادتش از عمر شريف ايشان حدود 28 سال گذشته بود.
آقاي عباسعلي فنايي پدر شهيد خانم ماهرخ غلامي مادر شهيد
در فراز و نشيب کوچههاي باريک خاکي روستا مردمي که در حال گذرند ما را به منزل پدر شهيد داوود کاکري راهنما ميشوند. البته روز قبل با دهيار آقاي مالدار تماس داشته و ايشان محبت فرموده به خانواده شهدا مطلب را رسانده است.
مرحوم محمد رضا کاکري پدر شهيد خانم گوهر لکزايي امين مادر شهيد
پدر مرحوم محمدرضا يک سال قبل به رحمت ايزدي رفته و مادر شهيد خانم گوهر لکزاييامين درِ منزل را باز ميکند. گويي منتظر بوده و نميگذارد خود را
معرفي کنيم. ما را به داخل منزل راهنما ميشود. از شهيد که متولد 1357 است و درجهدار نيروي انتظامي بوده براي ما ميگويد: شهيد متأهل و داراي يک يادگار پسر است. او فعلاً کلاس چهارم ابتدايي است. مادر، فرزند شهيدش را مهربان، خوش برخورد، ديندار متعهد و با ايمان معرفي ميکند که هيچ وقت در مقابل حرف پدر و مادر جز اطاعت عملي ديگر انجام نداده است. سرانجام در تاريخ 3/12/80 در منطقة ميرجاوه و در درگيري با اشرار به شهادت ميرسد. پيکر مطهر ش در گورستان روستا در کنار ديگر شهيدان سرافراز آرميده است. در حالي که خداوند به ايشان در دنيا حدود 24 سال عمر بخشيده بود. ضمناً شهيد موسي سرگزي بخشدار فقيد شيب آب نيز اهل همين روستا است که انشاءالله در محل خدمتش شيب آب معرفي خواهد شد.
در مسير جاده اديمي به سمت مشرق که به شهرستان هيرمند منتهي ميشود سه چهار کيلومتري که پيش بروي به روستايي زيبا با چهرهاي نيمه شهري ميرسي که روستاي غلامعلي نام دارد.
در همين ابتداي ورود سمت چپ يعني قسمت شمالي رو به جنوب منزل پدر شهيد محمود بندپا (صادقنژاد) آقاي ابراهيم صادق نژاد واقع شده است.
آقاي ابراهيم صادقنژاد پدر شهيد مرحومه خورشيد علمي مادر شهيد
اين پدر شهيد سرافراز با وجود گرمي هواي هنگام ظهر منتظر ماست و به خانه راهنمايمان ميشود. ميگويد مادر شهيد يک سالي ميشود که به رحمت ايزدي پيوسته و در مورد شهيد ميفرمايد:
«متولد 1351 است. در کودکي بسيار مهربان، خوش اخلاق بود، با ايمان، جديت و وسواسي که براي انجام فرايض ديني از خود نشان ميداد براي همه الگو و مثالزدني بود. راه مدرسه براي بچهها دور بود و خسته ميشدند تا به مدرسه برسند. آنجا هم چندان دل به درسي نميدادند و اين باعث افت تحصيلي آنان شده بود. براي جبران اين عقبماندگي تحصيلي شهيد محمود، بچهها را در زير سايه درختي جمع ميکرد و به آنها درس ميداد. تا اينکه پا به سن سربازي گذاشت و نيروي انظامي را انتخاب کرد و به جمع مدافعان مرزهاي اسلامي پيوست».
سرانجام در حالي که حدود 19 سال از عمر پربارش ميگذشت در ميرجاوه بر اثر درگيري با اشرار خود فروخته در تاريخ 16/6/70 به خيل عظيم شهيدان پيوست و در گلزار شهداي اديمي آرام گرفت و زندگي درجوار انبياي الهي را براي هميشه برگزيد.
امروزه که ديگر نميتوان فاصلهاي براي اين روستا تا شهر قائل شد، اما از نظر تقسيمات استاني جزو پشت آب است و درست در شمال روستاي سه قلعه. آمار ساکنين آن هفتصد خانوار است که همه اينان بوميان سابق نيستند، بلکه بعد از سيلابهاي مخرب سال 61 و خشکساليهاي بعد مردم مناطق ديگر که اينجا را به شهر نزديک ميديدند خود را به حاشيه شهر کشانده بر جمعيت اين مکان افزودند تا اين گونه شد. بعد از هنرستان کشاورزي که در سمت راست جادة منتهي به روستا قرار دارد تابلوي بزرگ زيبايي از عکس پاسدار شهيد محمد مير زينتبخش روستاست که يادآور حماسهها و فداکاريهايش در دفاع مقدس است.
ايشان متولد 1341 در همين روستا است و تحصيلاتش را تا چهارم متوسطه ادامه داد و در تاريخ 8/9/63 به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد و به جبهههاي نبرد در منطقه کرمانشاه شتافت. او هميشه به ياد خدا بود و دوستان را نيز بدين راه توصيه ميکرد. سرانجام بر اثر بمباران هوايي دشمن در 21/8/65 در 24 سالگي به درجه رفيع شهادت نايل آمد و پيکر مطهرش چونان مقتدايش حضرت عباس پاره پاره به زابل برگشت و در تشييع باشکوهي که مردم حق شناس سيستان به عمل آوردند، يک شهر موج جمعيت، وي را بر شانههاي خويش تا آرامگاه ابدياش گلزار شهداي زابل همراهي کردند. راهش پررهرو و
يادش تا ابد در دلها جاويدان باد.
مرحوم حسين مير پدر شهيد
پدر گرامي شهيد مرحوم حسين مير مدتها دوري اين حماسهساز فداکار جبهههاي نبرد را صبورانه تحمل کرد، اما ايشان نيز اکنون به ديار باقي شتافته و تنها قاب عکس وي در کنار عکس شهيد زينت طاقچه منزل برادر شهيد است.
هر چند پدر و مادرش ساکن ريگ آب سنچولي (جنوب غربي ريگ آب عليا) در بخش غربي بخش پشت آب بودند، اما قبل از تولد شهيد به مازندران کوچيدند و شهيد متولد گرگان است، ولي چون امروزه مادر شهيد در روستاي فتحالله، ضلع شمالي هنرستان کشاورزي سکني دارند به عنوان ساکن اين روستا خدمتشان رسيديم.
خانم ماه بيبي سنچول مادر شهيد
شهيد متولد 1344در يکي از روستاهاي گرگان است. در پايه سوم دبستان که تحصيل ميکرد از نعمت وجود پدر بيبهره شد. آري مرحوم محمد سنچولي در مازندران به ديار باقي شتافت و مادر شهيد خانم ماه بيبي سنچولي چون ديگر امکان زندگي برايشان در مارندران ميسر نبود به زابل برگشتند. اين سرباز رشيد ارتش اسلام، مقطع ابتدايي را که به اتمام رساند ناچار شد روزها دنبال کار برود و شب درس بخواند. با اوجگيري انقلاب اسلامي ديد مذهبي
شهيد او را به جرگه انقلابيون و توزيع کنندگان اعلاميههاي حضرت امام خميني(ره) پيوند داد. ايشان در ياري و کمک به محرومين فراوان ميکوشيد. تحصيلات دوره راهنمايي را که به پايان رساند به استخدام ارتش جمهوري اسلامي ايران درآمد. مدتي بعد به جبهههاي نبرد اعزام شد و در چندين عمليات شر کت جست. برادر شهيد ميفرمايد:
«يادم ميآيد در يکي از عملياتها از ناحيه دست راست مجروح شد و مدتي بستري گرديد از بيمارستان که ترخيص شد با وجودي که استراحت پزشکي داشت و ميبايست مدتي استراحت ميکرد تا بهبودي کامل مييافت ولي بلا فاصله عازم مناطق عملياتي شد.»
سرانجام در تاريخ 2/3/67 در منطقه سومار با اصابت گلوله مستقيم دشمن به قلبش به درجه رفيع شهادت نايل آمد. شهيد متأهل بود و ثمره ازدواجش تنها يک فرزند پسر به نام «کاظم» است که ايشان هم اکنون در رشته الهيات مدرک کارشناسي دارد. عمر اين شهيد سرافراز در دنيا حدود 23 سال بوده و پيکر مطهر شهيد را گلزار شهداي زابل در آغوش خويش گرفته است. فرازي از وصيتنامه شهيد: "مادرم! براي من گريه نکنيد و مانند حضرت زينب صبور باشيد ...."
همرزم شهيد ميگويد: با وجودي که قسمت مخابرات کار ميکرد و قسمتهاي رزمي قاعدتاً کاري نداشت وقتي پيشروي تانکهاي دشمن را ديد دليرانه آر.پي.جي بر دوش گرفت و به شکار تانکها پرداخت و سرانجام خود نيز در اين حماسهآفريني جام شيرين شهادت نوش کرد.
درشمال شهر اديمي ميدان امام علي× واقع شده، ميدان را که دور بزني سمت
راست (به سمت مغرب) وارد روستاي بزرگ فقير لشکري ميشوي که تقريباً از چند محله تشکيل شده است:
1 ـ محله شاهروديها؛ 2 ـ محله صيادان و اربابيها؛ 3 ـ محله پودينهها؛ 4 ـ محله سارانيها.
در اين محلهها ـ همانگونه که گفته شد ـ انسانهايي که سابق بر اين در حاشية نيزار يا روستاهاي دورتر و فاقد امکانات، زندگي ميکردهاند حالا آمده و مستقر شدهاند. به عنوان مثال طايفه ساراني قبلاً روستايشان در حاشيه دريا بوده (ده سلطان ساراني) ولي اکنون اينجايند. آنان نيز دو شهيد تقديم دفاع از ميهن کردهاند:
آرامگاه اين دو شهيد در جوار گلزار شهداي شهرستان زابل هست. بنابراين ميتوان اين دو شهيد را نيز به آمار شهداي روستاي فقير لشکري افزود. منتهي چون امروزه خانواده محترمشان ساکن شهر زابل هستند، بررسي بيشتر بماند براي زمانيکه اگر عمري باقي بود، خدمت خانواده محترم شهداي شهر زابل برسيم.
اين روستا از شمال و شمال غربي به روستاي صفر اربابي و يزدانپور ميپيوندد. اصلاً حساب کني شهر اديمي از شمال به دهنو و فقير لشکري و روستاهاي مجاور و از غرب به منصوري تقريباً وصل شده است. سابق بر اين چنين جمعيتي در يک مکان متمرکز نبوده. اينان همگي يا دامدار در حاشية نيزار بودهاند يا مستقيم از محصولات دريا (ماهي و پرندگان) صيد و ارتزاق ميکردهاند. که بعد از انقلاب اسلامي براي برخورداري از امکاناتي ازقبيل آب و برق و ساير خدمات اينجا مجتمع شدهاند و جمعيتي فشرده فراهم شده که از نظر تراکم جمعيتي صفحات شمال کشور يا نوار غزة فلسطين را در خاطر تداعي ميکند. ميگويند بناست اين روستاها با شهر اديمي متصل شده نام شهر اديمي بر اينجا هم اطلاق شود که اگر چنين باشد پيشرفت و ترقي مضاعفي خواهد يافت. اين روستاها خاستگاه دهها شهيد سرافراز است. از جمله:
رديف | نام شهيد | شغل | نا م پدر | متولد | شهادت | محل شهادت | سن |
1 | منصور آزره | بسيجي ويژه | يارمحمد | 1363 | 25/11/85 | بولوار ثارالله زاهدان | حدود22 |
2 | محمد حوضداري | معلم بسيجي | مزار | 1343 | 24/6/65 | اهواز | حدود22 |
3 | احمد پودينه سنجري | نيروي انتظامي | عباس | 1352 | /12/7/84 | اهواز | 33 |
4 | غلامحسين پودينه شيخ * | پاسدار | دادخدا | 1345 | 30/7/66 | جاده ايرانشهر | 22 |
5 | دادخدا صياد اربابي | نيروي انتظامي | غلام | 1349 | 8/1/69 | نصرت آباد | 30 |
6 | رضا صياد اربابي* | سرباز سپاه | موسي | 1347 | 22/2/69 | زابلي سراوان | 22 |
7 | شاه محمد صيادي | نيروي انتظامي | عيسي | 1348 | 8/2/73 | شوره گز شاهرخ آباد | 25 |
8 | غلامعلي ياور شکوه | بسيجي | مير | 1347 | 1/11/65 | شلمچه | 19 |
9 | محب علي ژياني | شيرعلي | 1333 | 12/9/59 | خرمشهر | 26 | |
10 | نادر علي ژياني | شيرعلي | 1339 | 9/9/60 | بستان | 21 |
با دقت در سنين شهيدان سرافراز اين آبادي متوجه ميشويم که همة آنان در عنفوان جواني که معمولاً ميل به زندگي مادي و برخورداري از نعمات دنيا انسان را به سوي خويش ميخواند به همه چيز دنيا پشت پا زده و جان خويش را در طبق اخلاص برکف دست با خدا معامله کردهاند.[35]
با هماهنگي قبلي به منزل شهيد منصور آزره ميرويم.
شهيد سرافرازي که متولد 5/4/63 همين روستا است و تحصيلات ابتدايي و راهنمايي را در همين جا گذراند.
[35] . توضيح: شهدايي که حين مأموريت بر اثر تصادف يا... از دنيا ميروند از نظر بنياد محترم شهيد مثل ساير شهدا محسوب نميشوند و ما در اين نوشتار در کنار اسمشان ستاره (*) گذاشتهايم.
مشکلات معيشتي مانع ادامه تحصيلش شد و سرانجام به خدمت مقدس سربازي رفت. اتمام سربازي شهيد شوق مقدسي را در وجود خويش شعلهور ساخته بود که ايشان را در زمره مدافعان از حريم دين و ميهن قرار داد. به عنوان بسيجي ويژه در کنار راست قامتان سبزپوش سپاه در سختترين شرايط آب و هوايي و دورترين نقاط استان راه را بر اشرار از خدا بيخبر بستند. صبور بود و مقاوم. در سختترين شرايط، شادماني و شوخ طبعي خويش را براي بالا بردن روحيه همرزمان و ايجاد نشاط آنان به کار ميگرفت. همرزم شهيد ميگفت: در يکي از روزهاي سخت مأموريت که گردان در ارتفاعات پيرسوران مستقر و زمستان بود و ارتفاع سفيدپوش از برف؛ وقتي ميخواستيم برگرديم شهيد منصور مقدار زيادي برف را عقب وانت ريخت و تا پايگاه آنها را گلوله ميکرد وقتي به مقر رسيديم و خودرو از حرکت ايستاد به ما گفت: همگي گلولههاي برف را در دست گرفته آماده پرتاب باشيد، صدا زد بچهها بياييد براتان سوغات آوردهايم، همه بيخبر از سنگرها بيرون دويدند و به سمت وانت آمدند، به فرمان منصور همگي شروع به پرتاب گلوله کرديم. حتي فرمانده پشتيباني مقر که با سر و صدا و جيغ شادي بچهها از مکانش بيرون آمده بود از گلولههاي برف منصور بينصيب نماند.
پدر شهيد مرحوم يار محمد آزره مادر شهيد خانم بگم صيادي
سرانجام همراه با همسنگرانش در صبحگاه 25/11/85 مزدوران کينه توز استکبار در بولوار ثار الله زاهدان با حمله ناجوانمردانه به اتوبوس سپاه، وي و همرزمانش را به اعلي عليين پرواز دادند. پدر اين شهيد سرافراز مرحوم يارمحمد آزره سه ماه بعد از شهادت پسرش بر اثر تصادف دار فاني را وداع گفت و مادر ارجمند شهيد خانم بگم صيادي جاي خالي پدر را نيز براي فرزندان پر کرده است
گلزار شهداي اديمي آرام جاي ابدي اين شهيد سرافراز23ساله است.
مرحوم مزار حوضداري شانزده سال بعد از شهادت پسرش (1380) به رحمت ايزدي رفته و مادر گرامي شهيد جاي خالي پدر را نيز براي فرزندان با درايت پر کرده است. مادر شهيد از دلاور حماسهساز جبهههاي نبرد برايمان چنين ميگويد:
«معلم بود و با عشق و علاقه دفاع از مملکت به جبهه رفت .چون به جبهه رفتن علاقه داشت. من هم مانعش نشدم، با ايمان و با شهامت بود. ديندار و با تقوا، هميشه با ادب و احترام جواب حرفمان را ميداد. در مراسم مذهبي نه تنها خود شر کت داشت بلکه بقيه را هم تشويق و دعوت به شرکت داشتن ميکرد.»
پدر گرامي شهيد مرحوم مزار حوضداري خانم معصومه صيادي مادر شهيد
شهيد متأهل بود، اما فرصت شروع زندگي نيافت. همسرش ميگويد: «آخرين باري که به جبهه رفت مدتي بعد خواب ديدم با همان چهره خوشحال و خندان ميخواهد مسافرت برود. گفتم مرا نيز همراهت ببر!گفت نه من بايد تنها بروم و تو بايد صبور و مقاوم باشي و در نبودنم بيتابي نکني. از خواب بيدار شده هرلحظه انتظار خبر بدي داشتم تا اينکه خبر شهادتش را آوردند.»
آري جوان با ايمان و دلاور روستاي فقير لشکري دوشادوش ديگر مرزداران عرصههاي شهامت و ايثار در جبهههاي جنوب به پاسداري ازوطن مشغول بود
تا اجر و مزدي از خدا بستاند که بعد از پيامبران و ائمه معصومين(ع) و علما سومين نفر درگاه حق تعالي باشد. و چنين نيز شد که مرغ روح اين جوان متولد 1343 و 22 ساله تنگناي قفس خاکي را برنتابيد و در تاريخ 24/6/ 1365 به اعلي
عليين پرکشيد و در باقيسراي گلزار شهداي اديمي در کنار همسنگرانش مأوا يافت.
فرازي از وصيتنامه شهيد: «من به جبهه آمدم که اولاًُ: از اسلام و ناموسم دفاع کنم. ثانياً: خون شهيدان پايمال نشود. پس اي ملت غيور! بر شماست که از ميهن اسلامي دفاع کنيد و با بيعت کردن با ولايت فقيه جناحي قوي براي ايشان محسوب شويد.»
درِ منزل را که ميزنيم چيزي نميگذرد که مادر شهيد خانم شاه بيبي شاهرودي در را به رويمان ميگشايد. به خانهاي راهنمايمان ميشود که با تصاويري از شهيد زينت يافته است. زندگينامه و عکس شهيد در پوستري بزرگ بر ديوار آويخته شده ميگويد: «فرزندانم را به سختي بزرگ کردهام، با خون دل به جايي رساندمشان، از تربيت اسلامي و ايمان چيزي کم نگذاشتم، خداي را شاکرم که فرزنداني ديندار تحويل جامعه دادهام».
ايشان از شهيد ميگويد: «داراي سه فرزند است؛ دو پسر، عليرضا که امسال ديپلم گرفته و محمدرضا که دوم دبيرستان است و يک دختر به نام يگانه که يک ساله بعد از پدر ماند و حالا اول دبستان است. خانواده شهيد در شهرستان زابل ساکنند.»
خانم شاه بيبي شاهرودي مادر شهيد
از نحوه شهادت شهيد ميپرسيم، ميفرمايد: "در رشتة بهداري از دانشکده اين نيرو در تهران فارغ التحصيل شد. مدتي در خاش و سپس منطقه جکي گور خدمت ميکرد و با آمبولانس نيروي انتظامي به پاسگاهها دارو ميرساند. به گفته دوستانش که پرسه ما آمده بودند، روز مأموريت با ذوق و شوق تمام اعزام ميشود و شاديکنان از شهادت صحبت داشته به چند پاسگاه دارو ميرساند. با چند نفر ديگر در جايي مورد کمين اشرار واقع شده به اسارت درميآيند. 42 روز اسير دست اشرار بود و گاهي تلفن ميزدند و گوشي را به شهيد هم ميدادند تا
با ما صحبت کند. اولش ادعاي پول داشتند که گفتيم هر طور شده تهيه ميکنيم. اما بعداً از حرفشان منصرف شدند و پول نخواستند و مطلع شديم عزيز ما را به شهادت رساندهاند.
اين حادثه در برج شش هشتاد و چهار در 33 سالگي شهيد اتفاق افتاد. پانزده روز بعد از شهادتش پيکر مطهر شهيد را حوالي مرز يافتند و تحويلمان دادند. مادر شهيد ميگفت:
«42 روز اسارت را به جان خريده بود؛ به جرم دوستي و ارادت به اهل بيت پيامبر خدا که هميشه در عاشورا براي امام حسين × از جان مايه ميگذاشت، حالا هم جانش را تقديم دوستي امام حسين× کرده بود. پيکر مطهرش پانزده روز در سرزمين بلوچستان بر زمين افتاده بود تا به مولا و مقتدايش امام حسين و افتادن بدن آقا در سرزمين گرم نينوا اقتدا کرده باشد و پرچم رسوايي مزدوران پليد استکبار جهاني را برافرازد که اينان نيز پيروان همان يزيد و شمر و خولياند. بدنش که کشف شد به زابل منتقل و با بدرقه بيسابقه مردم خداجوي سيستان تا گلزار شهداي اديمي مشايعت شد.
درِ منزل بزرگ و نيمه قديمي پدر شهيد را که در شمال شرقي روستاي فقير لشکري ضلع غربي کانال، بر بلندي واقع شده ميکوبيم. جواني خوش برخورد در را به روي ما ميگشايد و خود را برادر شهيد معرفي ميکند. منزلي چندين هزار متري است و در انتهاي شمالي يک رديف خانه گنبدي با ترکيبي از معماري سنتي و امروزي قرار دارد. پدر شهيد آقاي
دادخدا پودينهشيخ دم خانه منتظر است. با احترام دستش را ميبوسم و پشت سرش وارد خانه ميشويم.
آقاي داد خدا پودينه شيخ پدر شهيد مرحومه معصومه پودينه مادر شهيد
مادر شهيد مرحومه معصومه پودينه به رحمت ايزدي پيوسته پدر عکس يادگاري دو نفرياش را با همسر مرحومش به ما نشان ميدهد و سپس از شهيد و شهامتش در مبارزه با اشرار و سوداگران مرگ برايمان سخن ميگويد. برادر شهيد تصوير آخرين حکم مأموريت اين پاسدار سرافراز را به ما نشان ميدهد و ميگويد:
ايشان متولد 1345 است. جواني مؤمن، معتقد، مجري احکام و قوانين دين بوده و تحصيلاتش را در مقطع متوسطه به اتمام نرسانده يار و ياور پدر در امور کشاورزي ميگردد. با ورود به سن سربازي سپاه پاسداران را براي اين خدمت شرافتمندانه برميگزيند.
رفتار شهيد نمونه الگوي عملي اسلامي انساني بود. او سعي داشت اقوامي را که از هم قهر بودند دوباره بينشان آشتي برقرار کند. دايي شهيد در اين زمينه ميگويد: "او شنيده بود با يکي از دوستانم قهر کردهام. به منزل ما آمد. به شام دعوتش کردم. قبول کرد و نزد ما ماند، اما کمکم صحبت را به رابطه با آن دوستم کشيد. طفره رفتم. خيلي جدي گفت اگر خواهشم را نپذيري و آشتي نکني شامت را نميخورم. چون براي حرفش ارزش قايل بودم پذيرفتم. با هم به ديدار
دوستم رفتيم و آشتي کردم. همراه آن دوست براي شام منزل ما برگشتيم. شهيد گفت: «حالا شام را بياوريد که اين شام، خوردن دارد و ميچسبد چون دور هم هستيم». در برگشت از مأموريت، خودرويشان دچار سانحه شده بود. شهيد سرش به شدت آسيب ديده و خونريزي داشت، با اين حال خود را از لابهلاي سنگها بالا کشيده و به کمک و ياري همکاران مجروحش مشغول شد. همگي را کمک کرد و به بيمارستان رساند، اما چون خون زيادي از خودش رفته بود به خواب آرامي فرورفت که بيداري نداشت.
آري در برگشت از مأموريت در منطقه ايرانشهر به تاريخ 30/7/66 بر اثر واژگوني خودرو مجروح شد و بعد از کمک به دوستان در بيمارستان به حالت اغما فرو ميرود و شربت شهادت مينوشد و در سن حدود 22 سالگي به خيل آرام گرفتهگان گلزار شهداي اديمي ميپيوندد.
پدر گرامياش مرحوم غلام، و مادرش هر دو بعد از شهادت شهيد فوت شدهاند. ايشان متولد 1339 است. شهيد از دلاورمردان نيروي انتظامي است که در تاريخ 8/1/69 در منطقه نصرتآباد به شهادت رسيده است. از اين شهيد سرافراز سه فرزند باقياند. دو پسر و يک دختر. دو تا از فرزندان کارمندند و يکي دانشجو است. خانوادهاش به زاهدن نقل مکان کردهاند.
اين شهيد سرافراز با ايمان بود و با تقوا، گويي مرغ روحش مدام هوس پرواز در گلستان قرآن و اهل بيت را داشت.
برادر بزرگتر شهيد ميگفت: «با اينکه از من کوچکتر بود صبر و تحملش در رسيدن به هدف مقدس و معنوي به مراتب از من خيلي بيشتر بود. در خردسالي من و شهيد را به مکتب فرستادند، يکي دو روز بيشتر دوام نياورده مکتب را رها کردم، اما اصرار شهيد مرا مجدد به مکتب کشاند و به برکت اين جديتش قرآن خواندن را فرا گرفتم».
گلزار شهداي اديمي آرام جاي اين شهيد است. فرصت زندگيش در دنيا حدود سي سال بوده است.
فرازي از وصيتنامه شهيد: «اکنون که افتخار پيوستن به صف پيکارگران راه حق را يافتهام، اگر به ديدار معبود و لقاءالله نايل شدم بدانيد راهي بوده که با ميل و رغبت انتخاب کردهام».
متولد 1347 در روستاي فقير لشکري است. او فرزند موسي صياد اربابي است. کودکي
و نوجواني با خاطرههاي تلخ و شيرينش براي رضا سپري شده و پا به سن جواني که گذاشت براي گذراندن خدمت مقدس سربازي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي را انتخاب کرد. سرانجام در تاريخ 22/2/69 در منطقه زابلي سراوان حين مأموريت به فيض شهادت نايل آمد، در حالي که 22 سال از عمر شريفش
در اين دار فاني ميگذشت. گلزار شهداي اديمي ميزبان جسم اين شهيد سرافراز است.
والدين شهيد با وجود کهولت سن و مشکلات حرکتي که دارند ما را به گرمي پذيرايند و از خوبي و رفتار نيک منحصر به فرد شهيدشان براي ما سخنها دارند. اين دلاور حماسهساز جبههها که متولد 1348 در همين روستا است، پس از اتمام تحصيلات کسوت مقدس پاسداري را بر تن کرد و به سبزپوشان راست قامتي که سر را جز به درگاه الله، جايي ديگر خم نکردهاند پيوست. جاي جاي جبهههاي نبرد را اگر باديدة دل بنگري اثري از گامهاي شهيد شاه محمد ميتواني بيابي او که جانش را درکف گرفته با خدا معامله ميکرد، در عملياتهاي کربلاي 5 و والفجر 8 حماسهها آفريد. پس از اتمام جنگ به سيستان برگشت و به خيل مدافعان امنيت کشور، دليرمردان نيروي انتظامي پيوست و به مبارزه بيامان با اشرار و سوداگران مرگ پرداخت.
آقاي عيسي صيادي و خانم معصومه قورزهي پدر و مادر شهيد
شهيد متأهل بود و داراي سه فرزند، دو دختر که هم اکنون تشکيل
خانواده داده به زندگي مشغولند و يک پسر به نام اميد که هم اکنون
دانشجوي کارشناسي کامپيوتر است.
همسر شهيد ميگويد: «سال 1372 آخرين عاشورايي بود که به همراه شهيد در صف عزاداران حسيني شرکت داشتم. دخترم 45 روزه و پسرم 5/1 ساله بود. با هم به مسجد جامع و از آنجا پياده تا مزار شهداي زاهدان رفتيم. آنجا در شلوغي جمعيت همسرم را گم کردم. با دو کودک در اوج گرما و تشنگي حيران و سرگردان بودم، هيچ چارهاي نبود دلم سراپا غم بود. به ياد غمهاي بيبي زينب÷ در مسير مدينه تا مکه و کربلا تا کوفه و شام افتادم و قدري خويش را تسلا داده و مسافت حدود سه کيلومتري تا خانه را پياده برگشتم. به منزل که رسيدم همسرم در را باز کرد او که گويي همراه افکارم حضور داشت بيمقدمه به من گفت: خانم خدا قبول کند. بياختيار اشکم سرازير شد. آن روز راز اين تنها ماندن را ندانستم اما بعد از عروجش فهميدم که خدا ميخواست در مسير اهلبيت(ع) من هم تنها مانده زينبگونه بايد صبر داشته باشم.»
برادر شهيد ميفرمايد: «روزي که در جمع کوچک خانوادگي خود براي شادي بچهها جشن تولد يک سالگي دختر کوچکش را برگزار کرد، صبح روز بعدش به مأموريت ميرود که همان مأموريت باعث عروج او از خاکدان زمين به سوي افلاک ميشود.»
در مورد عکس برادر شهيد ميفرمايد: در منطقه اطراف شورهگز براي مبارزه با
اشرار مزدور فته بودند. به دوستانش گفته بود بياييد عکسي يادگاري بگيريم که اين کار انجام ميشود و دقايقي بعد پشت همين تير بار در حال مبارزه باسوداگران مرگ به تاريخ 8/2/1373 در سن 25 سالگياش در منطقه شاهرخآباد شورهگز شربت شهادت مينوشد. او نيز بر بال ملايک به خيل زمينياني که برتر از عرشيان گشتند پيوست. پيکر مطهرش در گلزار شهداي اديمي منزل يافت.
خوشبختانه والدين گرامي اين شهيد سرافراز در قيد حياتند. اين شهيد در سال 1347 در روستاي «رنگ دومکه» که بهاران پرآبي هامون به جزيرهاي در داخل درياچه ميماند به دنيا آمد. سيستانيان صبورند و مقاوم. ايوبوار هرم تابستان و سوز استخوانفرساي زمستان اين ديار را پذيرايند و رستمانه در اين خطه مدافع دينند و ولايت، چرا که مقتداشان علي× است و جان بر سر اين عقيده ميگذارند.
و شهيد غلامعلي نيز اينگونه بود. دوران دبستان هر روز پاي پياده در زمينهاي ناهموار و گل و لاي مسافت 6 کيلومتري تا مدرسه را صبح ميرفت و غروب برميگشت. چه بسا زمستانها با سرماي استخوانسوزش با لباس خيس به مدرسه يا خانه ميرسيد اما به هيچ وجه شکايتي از اين سختيها نداشت. دوران دبيرستان را که در دبيرستان ابوذر اديمي ميگذراند، دانشآموزي مؤمن و فعال و عضو انجمن اسلامي و پيشرو در هر فعاليت مذهبي و فوق برنامه آموزشگاه بود و در کارها نيز کمک و يار پدر.
پدر ميگفت: «در هواي گرم و دم کرده شرجي نيزار يک روز در حال ني بريدن، احساس سستي و رخوت و ناتواني کردم، کسي از آشنايان به خانهها ميرفت به او گفتم غلامعلي را بگوييد کمکم بيايد. او رفت و طولي نکشيد غلامعلي آمد. وقتي حالم راديد مرابه خانه برد و خودش برگشت و به سختي کار کرده بود. روز بعد که حالم خوب شد ديدم چند برابر روزهاي سرحالي من ني بريده بود و اين آخرين همياري شهيد با من بود.»
آقاي امير ياورشکوه پدر شهيد خانم صغرا ياورشکوه مادر شهيد
با شروع جنگ تحميلي همان شوق مقدسي که جوانان را فرا گرفته بود تا ره صد ساله را يک شبه طي کنند غلامعلي را نيز بارها و بارها به ديدار مقتدا و مرشد و مرادش امام خميني کشاند و نگاه اين پير فرزانه، مس وجود غلامعلي را به طلا تبديل کرد و راهي جبهههاي نبرد. آخرين بار همراه با سپاهيان محمد(ص) عازم جبهه شد. و دو ماه بعد در عمليات پيروز کربلاي 5 کربلاي خونين شلمچه از خون غلامعلي رنگينتر شد. پيکر مطهرش را که به زابل آوردند بردستان ملت خداجوي و
قدرشناس سيستان تا گلزار شهداي اديمي تشييع شد تا جهانيان بدانند شهيدان آسماني را تاب ماندن در قفس خاکي زمين نيست و محل دفنشان: «همچون کعبه نشاني است که ره گم نشود.»
دو سه کيلومتري شهرستان زابل در مسير جاده زابل ـ نهبندان سمت راست جاده واقع شده است. هر چند محدود خانههايي اخيراً در سمت چپ جاده نيز ساخته شده از عنايات نظام مقدس جمهورس اسلامي همة امکانات به روستا داده شده حتي کوچههاي آسفالته و پيادهروهاي ساخته شده و منظم که در برخي محلات شهرستان زابل هنوز وجود ندارد. اين روستا زادگاه دو شهيد سرافراز است.
سراغ منزل پدر شهيد محمد سرگلزايي را ميگيريم که با خوشرويي از طرف اهالي راهنمايي ميشويم. در خياباني شمالي جنوبي به منزلي زيبا با نماي سفال برميخوريم که در بازکن برقيشان را به صدا درميآوريم. صدايي پاسخ ميدهد. او را به دم در دعوت ميکنم، جواني مهربان و خوشرو است، برادر شهيد است. سراغ پدر را از او ميگيرم. سر زمين رفته قرار ميگذارم فردا ساعت 9 منزلشان بروم. متأسفانه باز هم سعادت ديدار پدر شهيد را نداريم قرار به وقت ديگري موکول ميشود که باز خدمتشان ميرسيم.
پدر شهيد آقاي براتعلي سر گلزايي مادر شهيد خانم زهرا خاني
ما را به گرمي ميپذيرد و از اخلاص و ايمان شهيد و اطاعت و حرفشنوياش براي ما سخنها دارد و ميگويد:
«هر وقت به خانهمان ميآمد اگر من منزل نبودم و ميفهميد سر زمينم بدون اينکه خستگي در کند به ديدنم ميآمد. مشغول هر کاري بودم مرا نميگذاشت و خودش به انجام آن کار ميپرداخت.»
از مهرباني پسرش و اينکه در کار خانه نيز يار و ياور مادر بود و سعي ميکرد نگذارد کار شخصياش را مادر انجام دهد براي ما بيانات زيبايي داشت. پدر و مادر شهيد ميگويند:
شهيد محمد سرگلزايي، متولد 27/12/1358 در روستاي قائمآباد ميباشد. پس از اتمام تحصيلات متوسطه به خدمت مقدس سربازي ميرود و به دليل عشق به پاسداري از ميهن اسلامي براي خدمت به استخدام نيروي انتظامي درميآيد. دوره آموزشي را در اصفهان با موفقيت و امتياز عالي ميگذراند و پس از آن محل خدمتش شهرستان سراوان تعيين ميگردد.
مدت دوسال خدمت صادقانهاش در اين نهاد مقدس کافي بود که همکارانش با خلق و خوي نيک و منش انسانياش به خوبي آشنا شوند و شيفتة فضايل و سجاياي انساني وي تا اينکه همزمان با ديدار مقام معظم رهبري به مأموريتي براي گشت و کنترل مرز اعزام ميشود. در برگشتن خودرويي از اشرار از خدا بي خبر را مييابند و مورد تعقيب قرار ميدهند که بر اثر واژگوني خودروي مأمورين حين تعقيب اشرار ايشان به درجه رفيع شهادت نايل ميشود. شهيد را دخترکي هفت ساله به نام فاطمه به يادگار است که انشاءالله زينبگونه پيامرسان خون شهيدان باشد. فرزند ما ديندارترين، معتقدترين و مسلمانترين جوان آبادي بود.
پدر شهيد ميفرمايد:
«همکارانش که به مراسم تشييع شهيد آمده بودند ميگفتند روز مأموريت چنان سيمايي معنويي يافته بود و شاديکنان به مأموريت رفت و به همه از مقام معنوي و بزرگي مقام شهيد و عشق و علاقهاش به شهادت ميگفت. وقتي
پيکر مطهرش را براي ما آوردند سيمايي معنوي و آرام داشت چنانکه گويي
به خواب رفته باشد، اما خوابي ابدي و جاودانه توأم با آرامش در جوار قرب ربوبي.
آري سرانجام شهيد بزرگوار محمد سرگلزايي در تاريخ 18/2/1384 در
منطقه ايرانشهر در تعقيب اشرار بر اثر واژگوني خودرو به شهادت ميرسد
و پيکر مطهرش بر دستان مردم خدا جوي زابل در سيلاب اشک و ماتم
و شعار مرگ بر آمريکا و مرگ بر اشرار جنايتکار بر موج بلند دستها تشييع ميگردد و در گلزار شهداي زابل آرامشي ابدي مييابد. در حالي که فرصت زندگيش در دنيا حدود 23 سال بوده. روحش شاد و يادش گرامي و راهش پر رهرو باد.
آقاي ملايي دهيار را سراغ ميگيرم. مرا به منزلش راهنما ميشوند. از ايشان سراغ ديگر شهيد آبادي را ميگيرم. ميگويد: او اهل اين آبادي است اما متأسفانه پدر و مادرش هر دو به رحمت ايزدي رفته و کسي از آنها در اين روستا ساکن نيست، ولي سعي ميکنم برايت اطلاعاتي به دست بياورم. هر چند دهيار قول همکاري داد، متأسفانه بعد از چندين تماس از او نااميد شدم.
با خودم گفتم «عزيزان تيم تجسس در مناطق جنگي هر جا به کار يافتن اجساد يا نشاني از شهدا در ميمانند به خودشان متوسل شده استمداد ميطلبند، چطور است من هم با نماز و دعاي توسلي از خود شهيد ترنجزر بخواهم کمکم کند».
اين فکر چونان جرقهاي به ذهن آمد و رفت اما مجالي براي انجام يا عمل به آن فراهم نشد. قرار بود با يکي از افراد عضو هيئت امناي گلزار شهداي اديمي تماسي داشته باشم و ليستي از شهداي منطقه و خانوادههاي معظمشان از او بستانم. به در منزل «آقاي يزدانپور» که خود نيز پدر شهيد است رفتم. ايشان ليست و جزواتي را به من داد و گفت که براي خودت کپي بگير و اصلشان را برايم بياور، وقتي دستم داد يک برگ کاغذ دفتر معمولي از وسطشان بر زمين افتاد. برداشتم باز کردم، عکس قديمي نيز روي برگه سنجاق شده بود، نگاهي کردم. گفت مربوط به شهيدي بايد باشد شايد به دردت بخورد. با بيميلي لاي
جزوهها گذاشتم و به خانه آمدم در خانه هم کاغذ و عکس را بررسي کردم چيزي دستگيرم نشد. صبح زود به دفتر کانون شعر و ادبيات دفاع مقدس زابل آمدم که کپي بگيرم. ابتدا همين برگه دفتر را برداشتم نگاه کردم مشخصات کامل شهيد ترنج زر و تاريخ و محل شهادتش در آن ثبت بود با عکسي از شهيد در لباس نظامي و مسلسل در دست. خدا ميداند چنان منقلب شدم که براي مدتي نشسته اشکم سرازير شد که شهيد ميخواست بگويد: «تو بد سياهروي چسبيده به ماديات و جا مانده از ما، که لياقت ارتباط با ما را نداري بگير اين عکس و مشخصاتي که ميخواستي، مشخصات چنين بود:
نظر ترنجزر فرزند گل محمد شماره شناسنامه 1103 حوزه 2 زابل تولد 5/5/1345 تاريخ شهادت 5/11/65 محل شهادت شملچه عمليات کربلاي 5. وقتي از بنياد شهيد صحت مطالب را تحقيق کردم دقيقاً درست بود. و عجيب اين تکرار پنچ بار عدد پنج در آغاز و انجام زندگي دنيايي اين شهيد مرا به تفکر واداشت که "پنج تن آل عبا، اهل بيت، محبانشان را براي خود چنين انتخاب ميکنند" گفت «خوبان چو پرده برگيرند/ عاشقان پيششان چنين ميرند» مدت عمر شهيد در دنيا را با احتساب روز و ماه و سال حساب کردم دقيقاً 20 سال بوده که اين هم شايد يک کد ديگر باشد و ما نميدانيم.
کچيان يک آبادي نيست؛ از چندين آبادي در کنار هم شرق و غرب جادة شمالي جنوبي قرار گرفته تشکيل شده است.
ابتداي جاده فرعي روستاي کچيان شرقي تابلوي زيبايي مزين به عکس شهداي اين آبادي در کنار جاده اصلي نصب شده است. در سمت شرق، نماي
زيباي گلزار شهدا در گورستان روستا پيداست.
به مزار شهيدان ميرسيم و فاتحهخوانشان ميشويم. اينجا پنج شهيد سرافراز خفتهاند. وقتي رو به شمال بايستيم از راست به چپ سنگ قبرشان را چنين ميبينيم:
1 . شهيد محمد رضا برزگر مقدم
2 . شهيد محبعلي ساراني
3 . شهيد حسين ساراني (خانوادهاش ساکن کچيان نيستند و در ده خوشداد زندگي ميکنند)
4 . شهيد غلامرسول حدادي
5 . شهيد سعيد کرد
پس از زيارت قبورِ انورِ شهدا و فاتحهاي، به بخش ديگر روستاي کچيان در قسمت غرب جاده منزل شهيد محبعلي ساراني ميرويم. مجموعه روستاهاي کچيان تا شهر زابل هشت کيلومتر و تا مرکز بخش نيز هشت کيلومتر فاصله دارد.
کچيان به ماهي ميماند که چندين قمر داشته باشد. روستاي قديمي در قسمت شرق گلزار شهدا و روستاهاي تابعه در شرق
و شمال و غرب آن واقع شدهاند. آقاي محمود ساراني دهيار آنجا، آمار
جمعيت مجموعه روستاهاي کچيان را چهارصد و اندي خانوار و 925 نفر اعلام مينمايد.
سراغ منزل وابستگان شهيد محبعلي ساراني را که ميپرسيم خرد و کلان راهنماي ما ميشوند. موقع اذان ظهر است و در آبادي اولي قسمت غرب جاده، پيري سپيد موي در حال وضوگرفتن است، ميمانيم وضويش تمام شود؛ با سلام عليکي از دور به سوي خويش ميخوانمش. ميآيد و من هم به استقبالش، و خوش و بشي رد و بدل ميشود، آدرس را ميپرسم، با مهرباني و حوصله راهنماييام مينمايد.
خانم در بي بي ساراني مادر شهيد
حدود دو کيلومتري از جاده اصلي به شمال غرب ميرويم. از کنار نهر آبي در زمينهاي کشاورزي و راهي که بعد از برداشت محصول در کنار درختان تنومند «کرگز» ايجاد شده، ما را رو به شمال غرب به روستا نزديک ميکند. از پل نيمه مخروبهاي که با دو چوب و قدري خاشاک و خاک درست شده با دلهره عبور ميکنيم. داريم به روستا ميرسيم.
يکي از اهالي محترم که ساية ديوار منزلش نشسته و دارد داس تيز ميکند ما را به درِ منزل ما در شهيد راهنما ميشود. اتاقي خشت و گلي و در هواي گرم امروز با فرشي ساده و محقر و مادري صبور و مهربان، مادر شهيد خانم دربيبي ساراني ميفرمايد: پدر شهيد مرحوم حاج علياکبر هفت سال قبل به رحمت ايزدي رفته است. از شهيد محبعلي براي ما ميگويد که متولد 1345 همين روستا است.
پس از اتمام دوره راهنمايي به خدمت ارتش جمهوري اسلامي درآمد. مادر، شهيد را ديندار، مذهبي با دقت و وسواس براي نماز اول وقت معرفي ميکند و ميفرمايد: نامههايي که از جبهه هم مينوشت من و پدرش را به صبر و خواهرانش را به رعايت حجاب و دينداري سفارش ميکرد. خوش اخلاق بود و باايمان و همه فاميل اورا دوست ميداشتند. سرانجام بعد از دو سال حضور در جبههها در منطقه سومار بوسيله ترکش دشمن به تاريخ 1/9/1366 به فيض شهادت نايل شد. پيکرش را که آوردند در جوار ديگر شهداي کچيان به خاک سپرديم. عمر شريفش در دنيا حدود 22 سال بوده است.
شهيد متأهل بود و يک فرزند دختر داشت که آن فرزند دو سال است متأهل شده.
در شمال گلزار شهداي کچيان روستاي 15 خانواري محمدحسن که از توابع کچيان است؛ قرار دارد. از تابلوي شهدا در جاده اصلي قدري که به طرف شمال جلوتر بروي دست چپ جاده شني باريکي تو را به سوي خود ميخواند تا همراهش پيچ و خم مرز زمينهاي کشاورزي را طي کني و به آن آبادي برسي. در اينجا خانهها خيلي محقرانه است. در انتهاي ده از پيچ و خم کوچه که بگذري درِ آهني دولنگهاي روبه مشرق که دور و برش را ديوارهاي گلي و خشت خام نگه داشته، متعلق به پدر شهيد غلامرسول حدادي است.
مادري خميده و دست و پاي لرزان در را به روي ما ميگشايد. خودمان را معرفي ميکنيم. مهرباني به داخل منزل دعوتمان ميکند. خانهاش امروزي نيست. مخروبهاي خشت و گلي با سقفي از خاشاک و دري کوتاه بيشتر به ويرانه ميماند تا منزل روستايي هفتاد سال پيش. خلاصه چارديواري مخروبهاي دخمه مانند يعني به قول خودشان خانه. پدر شهيد را صدا ميزند. پيرمردي لاغر و دست و پاي لرزانتر از خودش کمر خم کرده از دخمه بيرون ميآيد. سلام و عليکي و خوش و بشي. خودمان را معرفي ميکنيم، دستم را گرفته به داخل خانه ميکشد. از چند دهليز تاريک و نمور عبورم ميدهد و به خانهاي نسبتاً بهتر که فرشي دارد و سقفي بالاتر هدايتم ميکند. گويا اين مهمانخانهشان است. آخر سيستانيها را رسم بر اين است بهترين چيز در زنگيشان را براي مهمان دارند از نان و غذا گرفته تا محل استراحت.
سرصحبت باز ميشود و پدر از غلامرسول براي ما ميگويد که: «سرباز نيروي انتظامي بوده و خدمتش روبه اتمام. مادر ميگويد بنابوده بعد از اربعين براي دختر عمهاش دامادش کند و رختهايش را نيز خريده بودند. اشک درگوشه چشمش پيداست و من ياد نوجوان کربلا قاسم بن الحسن× ميافتم».
آقاي رضا غنيقادر پدر شهيد خانم خديجه حدادي مادر شهيد
آقاي رضا غني قادر پدر شهيد است و خانم خديجه حدادي مادر ارجمند شهيد که شهيد همفاميل اوست.
هر دوي اينها مشکل حرکت دارند و کمتوانند. در اين بيغوله زندگيشان چسان ميگذرد خودشان ميدانند. با مهرباني دعوت به ماندنم دارند و از شهيدشان ميگويند:
«متولد 2/10/1343 همين روستا است. پنجم دبستان را که تمام کرد، راهنمايي دور بود. نتوانست برود. ماند و در کار کشاورزي کمک من شد، با ايمان بود و ديندار، خوش اخلاق و مشوق ماها در امور نماز و روزه، سربازي که رفت؛ عقيدهاش اين بود که با شهادت انسان زود به خدا ميرسد. در آخرين مرخصي که آمد و يک هفته بعد از رفتنش شهيد شد.»
برادر بزرگش گفت:
«خواب ديدم توشهيد ميشوي مواظب باش». گفت: «من عاشق شهادتم. سرانجام بر اثر درگيري با اشرار مزدور بيگانه در منطقه رود ماهي در تاريخ 21/8/1364 به درجه رفيع شهادت که آرزويش را داشت رسيد».
پيکر مطهرش را مردم خداجوي براي آرامش ابدي به گلزار شهداي کچيان سپردند، در حالي که بيش از 21 سال و نيم از عمر شريفش گذشته بود.
به طرف شرق داخل روستاي کچيان مرکزي ميرويم، در کنار مسجد روستا رو به مشرق متوقف ميشويم تا آدرسي بپرسيم سمت چپ کوچهاي سربالايي
است فردي دم در منزلش ايستاده سراغ منزل بازماندگان شهيد سعيد کرد را ميپرسيم، ما را به سمت شرق راهنما ميشود. با
فراز و نشيب جاده خاکي شرقي غربي بعد از مسجد همراه ميشويم که بعضي جاها پايينتر از زمينهاي کشاورزي است.
کيلومتري که جلو ميرويم به منازل روستايي ميرسيم که حياط و در و ديوار وحفاظت چنداني ندارند، پيرمردي از اهالي در حال عبور است. او را صدا ميزنيم و از شهيد سعيد کرد ميپرسيم. منزلي را به ما نشان ميدهد که دربش بسته است، ميگويد اين منزل مال برادر او بوده اما حالا اينجا کسي نيست، آنها اصالتاً سربيشهاي هستنداند و موقع شهادت شهيد مادرش هم پيش اين پسرش اينجا بوده ولي حالا به همان سربيشه رفتهاند.
اين شهيد سرافراز که سرباز و متولد 1341 بوده در تاريخ 26/11/ 1362 به شهادت رسيده و چون آن موقع برادرش در اين مکان بوده اينجا دفن شده و الا آنان اصالتاً از عشاير مقيم حوالي سر بيشهاند. چون جا و مکان ثابتي نداشتند و برادرش مقيم اين ده بوده به زابل آورده و همينجا دفنش کردهاند.
به گفته دهيار آقاي محمود ساراني از خانواده شهيد برزگر مقدم، اکنون کسي در اين روستا زندگي نميکند و ايشان اطلاعي نيز از بازماندگان شهيد نداشت.
اين روستا که در مسير زابل ـ اديمي در فاصله چهار کيلومتري زابل قرار دارد، 150خانوار و 650 نفر جمعيت دارد.
از دهيار سراغ منزل شهيد را ميگيريم. ما را به منزل برادر شهيد محمد کمالي راهنمايي ميکند. وي فرزند مرحوم موسي کمالي است.
پدر و مادر شهيد هر دو به رحمت ايزدي رفتهاند. اين شهيد سرافراز متولد 1347 همين روستا است. تحصيلاتي در حد راهنمايي دارد. در تاريخ 20/4/1365 به عضويت سپاه درآمد و با عشق و علاقهاي که به دفاع از ميهن داشت به جبههها اعزام شد و سرانجام در بهمن سال 1365 در عمليات کربلاي 5 در محور شلمچه شربت شهادت نوشيد.
آقاي موسي کمالي پدر شهيد
فرازي از وصيتنامه شهيد: «بايد تلاش کنيم در اين جنگ پيروز شويم تا موجبات شادي دل امام عزيزمان و مردم را فراهم آوريم.»
برادر شهيد ميگفت: «قبل از اينکه برادرم پاسدار شود به عنوان بسيجي جبهه ميرفت. ماهيانه مبلغ 1500 تومان حقوق ميگرفت و بيشتر آن را به مستمندان ميبخشيد. وقتي علت را پرسيدم؛ گفت: فکر نکني با رفتن به جبهه دين ما تمام ميشود نه؛ با مال هم بايد جهاد کرد نه فقط با جان.»
هم اکنون گلزار شهداي اديمي آرامجاي اين شهيد سرافراز است.
اگر از قسمت غربي فرودگاه زابل با جاده آسفالتهاي که روبه شمال آغاز ميشود همراه شوي حدود کيلومتري راه تو را به روستايي ميرساند به نام «کول» که روستاي شهيدي است که با او آشنا ميشويم.
در سال 1344 در اين روستا به دنيا آمد. مرحوم شاه محمد کشتهگر (پدر شهيد که يک سال و نيم قبل فوت شده) از تولد اين نوزاد و جد و سروري تمام يافت. شهيد هرچه بزرگتر ميشد بر هوش و فراستش اضافه ميگشت. در دوره دبستان، دانشآموزي تيزهوش و درسخوان بود، اما فقر مادي نگذاشت بعد از مقطع ابتدايي ادامه تحصيل دهد. براي کمک به امرار معاش خانواده شغل نجاري پيشه کرد و در هفده سالگي متأهل شد. ثمره اين ازدواج دو دختر به نامهاي زهرا و مريم است که هم اکنون بر اثر فداکاري مادر دلسوز، که جاي پدر و مادر را برايشان پر کرد، هر دو فرهنگي هستنند؛ زهرا ليسانس شيمي و مريم ليسانس ديني و عربي است و هر دو در آموزش و پرورش زابل شاغل هستند. جنگ تحميلي که پيش آمد شهيد که دفاع از وطن را بر خويش واجب ميديد چند ماه جلوتر از وقت سربازيش به خدمت نظام رفت و به ارتشيان دلاور پيوست. پس از طي دوره آموزش به جبهههاي نبرد اعزام شد و پس از يک سال حضور مستمر در مناطق جنگي در تاريخ 6/2/1362 در منطقه دارخوين به فيض شهادت نايل آمد. پيکر مطهرش را امت خدا جوي تا گلزار
شهداي تپه شيخ صابر (شمال روستاي کول) تشييع کردند و به خاک سپردند؛ در حالي که هنگام شهادت از عمر شريفش 19 سال گذشته بود.
مسير جاده زابل به نهبندان در فاصلة سيزده کيلومتري شهر کمتر از کيلومتري بعد از پليس راه، سمت راست يعني شمال جاده، روستاي هفتاد خانواري گلخاني را ميتوان ديد. جاده که نه، بهتر است بگويم کوچه شمالي جنوبي روستا را که جلو بروي، سمت راستت مسجد و سمت چپت مدرسه است، به جز اين دو مکان، روستا هنوز نمايي قديمي و خانههايي خشت و گلي کهنه دارد. تقريباً شمال روستا ما را به منزل برادر شهيد ارتشي بديل شيخ راهنما ميشوند.
پدرش مرحوم غلامعلي شيخ و مادرش سالها قبل از شهادت پسرشان به ديار باقي کوچيدهاند. اين منطقه يعني قسمت غرب پل قرآن قبل از انقلاب اسلامي راهي براي عبور و مرور مردم نداشته و اگر کسي مريض ميشده دسترسي به دکتر و درماني به راحتي ميسر نبوده و پدر شهيد نيز که مريض بوده در مسير راه روستا به شهر، جان خويش را از دست داده است. برادر شهيد آقاي عوض شيخ ميگويد:
«شهيد تحصيلاتش را تا ششم ابتدايي نظام قديم در دبستان همين روستا با موفيقت گذراند و به دليل علاقهمندي به دفاع از وطن به ارتش ايران پيوست و سرانجام مزد جهاد در راه خدا را در ارديبهشت ماه 1364 در مسير خدمت به
جبهه دريافت کرد و به لقا ي پروردگار نايل شد. پيکر مطهر شهيد در امامزاده يحي بن زيد گنبد دفن شده است. از شهيد سه پسر به يادگارند که در تهران مقيمند؛ يکي کارمند صدا و سيما و دو نفر ديگر شغل آزاد دارند.
بعد از پل قرآن، دست راست اولين جاده آسفالته شمالي جنوبي را که به سوي شمال ميرود؛ همراهي کني در نهايت، آن دورترها تو را به روستاي لورگ باغ ميرساند. تابلوي سبز مسجد صاحبالزمان(عج) روستاي لورگ باغ را نشان ميدهد. اين روستا که تمام مسير هفده کليومترياش را به برکت خون شهدا از جادة آسفالته برخوردار است بر ساحل نيزارهاي سرسبز سابق هامون واقع است و فعلاً سبز و خرم است. دامداري و کشاورزي کار اصلي جمعيت شصت هفتاد خانواري آن است. اين روستا خاستگاه شش شهيد دلاور است.
فرزند محمد ابراهيمزاده و متولد 1323 در لورگباغ است. پس از اتمام دورة راهنمايي به استخدام نيروي زميني ارتش درآمد. پس از پيروزي انقلاب اسلامي به زاهدان منتقل شد و به عنوان درجهدار کادر در لشکر 88 زرهي انجام وظيفه ميکرد. با شروع جنگ تحميلي به ميادين نبرد اعزام و مسئوليت سازماندهي نيروهاي اعزامي به خط را عهدهدار بود. پس از دو سال حضور مستمر در مناطق جنگي در برگشت به مرخصي در تاريخ 11/8/1365 در سانحه هوايي سقوط هواپيماي سي130 حوالي فرودگاه زاهدان به همراه ديگر ياران
رزمندهاش به لقاءالله پيوست و در گلزار شهداي زاهدان در کنار ديگر
رزمندگان آراميد. در حالي که حدود 42 سال از خدا فرصت زندگي در اين ديار يافته بود.
فرزند اسماعيل احمدي و متولد 15/12/1346 در حاشيه نيزار از توابع لورگ باغ است، دوران ابتدايي را در دبستان لورگ باغ و راهنمايي را در شهر زابل گذراند، سپس به خدمت ارتش درآمد و عازم جبهههاي جنگ شد. وي زماني که به همراه جمعي از همرزمانش با هواپيماي سي130 ارتش عازم زاهدان بود در سانحه سقوط اين هواپيما به همراه ديگر رزمندگان در تاريخ 11/8/1365 به فيض شهادت نايل آمد.
اين شهيد سرافراز فرزند ابراهيم پودينه و متولد لورگباغ است. بعد از تحصيلات متوسطهاش وارد دانشکده افسري شد و با اتمام دوره دانشکده به ارتشيان دلاور و سرافراز پيوست. با شروع جنگ تحميلي به جبهههاي نبرد اعزام شد و به همراه ديگر ارتشيان سرافراز اين خطه يعني لشکر 88 زاهدان حماسهها آفريدند که جاي جاي کردستان و مرزهاي غربي آن، هنوز هم دلاوريهاي اين سرافرازان را به ياد دارد.
(با توجه به جاويد الاثر بودن شهيد و گذشت ساليان مديد تنها مدرکي که در
منزل برادر شهيد مربوط به تاريخ شهادتش يافتم، نامه مربوط به فراخوان مردم و اقوام براي مراسم ختم شهيد بود. آري سلسله عملياتهاي والفجر به منطقه کردستان عراق پاي رزمندگان اسلام را باز کرده بود و اين دلاور و همراهانشان نيز در همين عملياتهاي دفاعي در منطقة پنجوين عراق با توجه به متن نامه فوق، در تاريخ 1/1/1365 به درجه رفيع شهادت نايل آمدهاند.
شهيد پودينه سه ماه مانده به شهادتش متأهل شده بود اما روزگار فرصت و مجال بهره يافتن از زندگي بدو نداد و جاويدالاثر و جاودانه شد. تنها يادگاري که از او در موزه شهداي زابل يافتيم يک دست لباس نظامي بود، شايد همان بلوزي است که شهيد با آن عکس نظامي ابتداي خدمتش را گرفته باشد.روحش شاد و يادش گرامي باد.
اصالتاً اهل اين روستا است اما خانوادهاش به زاهدان کوچيدهاند و خود شهيد در درگيري با اشرار در ايرانشهر به شهادت رسيد و در گلزار شهداي زاهدان مدفون است. در اينکه شهيدان زندهاند و نزد پرودگارشان روزي ميخورند شکي نيست و مهرباني و مساعدتشان بعد از شهادت نيز با بازماندگان و عنايت و دستگيري از آنان چيزي است که خانواده محترم شهيدان به وفور ديدهاند.
برادرزاده شهيد حيدريپور ميگويد: «زماني خيلي گرفتار بودم و در زندگي دچار مشکل، درخواست وامي هم داشتم که به بن بست خورده بود، شبي عموي شهيدم به خوابم آمد و دو بسته پول به من داد، دستي به سرم کشيد و گفت:
اميدوار باش عمو جان ... فرداي آن روز وامم را دادند و گره از کارم باز شد».[36]
والدين شهيد خوشبختانه هر دو در قيد حياتند و هم اکنون در محله حسينآباد حاشيه شهر زابل در مسير روستاي فتحالله، ساکن هستند. شهيد متولد 1344 روستاي لورگ باغ است. تحصيلات ابتدايي و راهنمايي را که تمام کرد، کلاسهايي براي آموزش قرآن برگزار ميکرد و مدتي به ياري پدر در امور کشاورزي و دامپروري مشغول بود. به استخدام ارتش جمهوري اسلامي ايران که درآمد با شوق و اشتياق دفاع از وطن را جانانه انتخاب کرد و به جبهههاي نبرد شتافت.
پدر شهيد آقاي موسي عباس زاده باغي خانم فرخ پودينه مادر شهيد
از شهيد نقل است: «در عملياتي نفسگير سه چهار شبانه روز با دشمن درگير بوديم، خسته و کوفته انتظار تعويض با نيروهايي تازه نفس را ميکشيدم و ناي
[36] . شهيد حسين شيخ ملازاده، مسئول مخابرات پيشين بوده و در عمليات انتحاري همراه سردار شوشتري به لقا الله پيوست، او متولد لورگ باغ است، اما خانوادهاش فعلاً در «ده عيسي» ساکنند و در همان روستا معرفي خواهد شد.
حرکتي برايمان نبود. از بلندگو اعلام شد نيروها در نماز خانه جمع شوند، با بيميلي حاضر شديم آقاي حاج صادق آهنگران آمده بود، مداحي جالب و نوحهخواني دلپسند يک ساعتهاش چنان شور و حالي به رزمندگان داد که ابداً کسي فکر استراحت و مرخصي در سرش نبود...».
سرانجام پس از ماهها حضور و شرکت در عمليات متعدد مزد جهادش را از خداوند گرفت و همراه مجاهدان از جبهه برگشته در 11/8/ 1365 هنگام مراجعت از جبهه در سانحه سقوط هواپيماي سي 130 ارتش در حوالي فرودگاه زاهدان به فيض شهادت نايل آمد.
فرازي از وصيتنامه شهيد: پدر و مادر، من در حالي قلم به دست گرفتم که سراپاي وجودم را عشق به شهادت فراگرفته به برادران و خواهرانم توصيه ميکنم حسينوار و زينبگونه زندگي کنند و هميشه در اقامة نماز و انس با قرآن کوشا باشند.
در همين سالها شهيد متأهل شده بود و دوراني که در جبهههاي نبرد مشغول جهاد با صداميان مزدور بود يک دختر داشت که هم اکنون بزرگ شده و ازدواج کرده است. گلزار شهداي اديمي آرام جايِ اين شهيد سرافراز است. گرچه بر سنگ مزارش اسم ايشان اشتباهي غلامعباس حک شده عمر شريفش در دنيا حدود 22 سال بوده است.
خانواده بزرگوار (عباسزاده و عنايت) از اين روستا کوچيدهاند، يکي در حسينآباد (حاشيه شهر زابل) و ديگري (شهيد عنايت) در مجتمع گلخاني سکني گزيدهاند که خدمت خانواده بزرگوار عنايت خواهيم رسيد.
اگر از فلکة بخشداري اديمي به سمت شرق، در مسير جاده منتهي به
شهرستان هيرمند پيش بروي دست راستت دبيرستان آيت الله خامنهاي است. از همينجا حدود 250 متر بعد دست چپ جادهاي شني تقريباً صاف تو را با خود همراه کرده به روستاي سرسبز محمدآباد ميرساند.
اين روستا خاستگاه شهيد عيسي راحتي فرزند مرحوم محمد است. پدرش قبل از شهيد به رحمت ايزدي رفته و مادرش مرحومه فاطمه يک سال بعد از شهيد به ديار باقي شتافته است. جاده با پيچ و خم خود ما را به روستا رساند. از مسجد گذشتيم و رو به شمال، کوچه منتهي ميشد به درب منزل برادر شهيد. تند بادهاي سيستان بر پيکر هر سر برآورده از زمين شلاق ميزند. درختهاي دور و بر منزل برادر شهيد، هم از آسيب باد در امان نيستند، اما انصافاً گرد و خاک را در اين سبزهزار توانِ عرض اندام نيست. در ميزنيم، پيري سپيد موي با مهرباني در را ميگشايد و ما را به خانه راهنما ميشود. قاب عکس ماندگار شهيد را ميآورد و ميگويد:
شهيد عيسي متولد 1328 است. تحصيلات ابتدايي و راهنمايي را که به اتمام رساند، مدتي براي کار به تهران رفت و باز به زابل آمد و متأهل شد. جنگ تحميلي او را نيز به صف مجاهدان پيوند داد تا اينکه در تاريخ 6/7/1360 در جبهههاي نبرد ترکش دشمن پهلوي وي را شکافت و او را به دوستان شهيدش ملحق ساخت.
از خانواده شهيد نقل شده زماني که شهيد عيسي راحتي در جبهههاي نبرد بود
يک شب فرزند کوچکش خواب بابا را ميبيند که پهلويش بر اثر ترکش شکافته شده است. کودک با نگراني به آغوش مادر پناه ميبرد و آرام ميگيرد. چند روز بعد که جسم اطهر شهيد را به زاهدان ميآورند ميبينند که پهلوي ايشان شکافته شده و هنوز خون از آن بيرون ميزند. وقتي به ياد خواب فرزند شهيد افتاده زمان آن را بررسي کردند درست همان تاريخ مجروحيت و شهادت شهيد بود. پيکر مطهر شهيد در گلزار شهداي زاهدان مدفون است و عمر شريفش حدود 33 سال بوده است. فرزندان شهيد چهار نفرند؛ دو پسر و دو دختر، هم اکنون دختران ازدواج کرده و پسران يکي به نام اميد آقا در زاهدان دکتر است و برادر ديگرش خارج درس ميخواند.
اين روستا در حاشيه غربي رودخانة هيرمند (نهراب) در امتداد جاده در مسيري شمالي جنوبي واقع شده که بيشتر خانهها در شرق جاده واقعند، فقط چند منزل و مسجدِ محل در طرف غرب جاده به چشم ميخورد. از دهيار آقاي اسداللهزاده سراغ منزل شهيد را ميگيريم، او مهربانانه ميپذيرد تا ما را به منزل شهيد همراهي كند.
پدر گرامي شهيد مرحوم گل محمد سرگزي، چندي بعد از شهادت پسر به رحمت ايزدي پيوسته و مادر گرامي شهيد خانم فاطمه سرگزي در قيد حيات است.
برادر شهيد لب به صحبت ميگشايد و از دلاور مدافع امنيت مملکت برايمان سخن ميگويد: «شهيد متولد 1362 همين جاست و تحصيلاتش را که به اتمام رساند وارد نيروي انتظامي شد و به استخدام آن نهاد مقدس درآمد. محل خدمتش کهنوج بود، چون انساني مهربان و مردمي و خوش مشرب بود و با ساکنان آن ديار انس و الفت يافت در همانجا ازدواج کرد. در اين مدت عمر پربار و کوتاهش خالصانه کمر به خدمت نظام مقدس اسلامي و ارتقاي امنيت بست و مدارا و مماشاتي با اشرار از خدا بيخبر نداشت.
مرحوم گل محمد سرگزي پدر شهيد خانم فاطمه سرگزي مادر شهيد
سرانجام در تاريخ 31/2/84 در 22 سالگيش در محل ايست و بازرسي پل بهادرآباد کهنوج بر اثر درگيري با اشرار مسلح به لقاءالله پيوست و گلزار شهداي اديمي براي دريافت بدن مطهرش آغوش خويش را گشود.
بر اثر سيل سال 1361 روستاهاي قسمت غرب پل قرآن تخريب و ويران شد. اکثر مردم اين ناحيه را به مجتمعي مسکوني در حاشيه جاده زابل نهبندان هدايت کردند که از ترکيب جمعيت هفده آبادي سابق اين منطقه هم اکنون جمعيت 450
خانواري يعني2060 نفر ساکن اين مجتمعـند و تا شهرستان زابل، دوازده کيلومتر فاصله دارد.
از پل قرآن که بر روي رودخانه است و جاده زابل- نهبندان از روي اين پل عبور ميکند که بگذري دويست سيصدمتر جلوتر به همين مجتمع گلخاني ميرسي.
در همين اول آبادي سراغ منزل شهيدي را ميگيريم، ما را به سمت چپ جاده راهنمايي ميکنند که تابلوي کوچهاي نام زيباي شهيد عباس عنايت، خردسالترين بسيجي جنگ تحميلي در پشت آب را بر سينة خود ثبت شده دارد. دانشآموزي بسيجي که سيماي معنوي، محجوب و به ياد ماندنياش حکايت از وصول به جوار قرب ربوبياش دارد. دم در منزل ميرسيم بعد از ظهر است و هوا گرم، در ميزنيم، پسرکي در را باز ميکند. بزرگتري را فرا ميخوانيم، جواني که گويا برادر شهيد است ميآيد. خودمان را معرفي ميکنيم تعارفمان ميکند و مادرش را هم صدا ميزند. مطلع ميشويم پدر بزرگوار شهيد مرحوم حسين عنايت سال 1381 به رحمت ايزدي رفته و مادر گرامي شهيد خانم معصومه عنايت با حزن و اندوه از شهيدش ميگويد:
خانم معصومه عنايت مادر شهيد
«متولد 1351 است بعد از سوم راهنمائيش به عنوان بسيجي به جبهه رفت. با دين و ديانت مأنوس بود و خيلي با ايمان، شهيد که شد فقط خبر شهادتش را براي ما آوردند.
ميگفتند در کربلاي 5 در منطقه شملچه به شهادت رسيده. پيکر مطهرش سيزده سال مفقود بود. وقتي بعد از آن همه مدت او را براي ما آوردند براي همه تعجبآور بود که هنوز بدن سالم و قابل شناسايي است. انگشترش را که به دستش بود هنوز سالم بود و شناختم و برادرانش براي يادگاري برداشتند».
و برادر اينگونه از شهيد ميگفت: «گفتيم بمان درست را بخوان، بعد جبهه خواهي رفت، گفت: وقتش الان است که بايد رفت. گفتيم: بمان بعد از امتحاناتت با هم ميرويم. گفت: معلوم نيست تا آن زمان جبههاي باشد. گفتيم: ما نميگذاريم بروي. گفت: پس براي آموزش ديدن ميروم، موافقت کرديم. بعد از آموزش يکسره به جبهه رفت تا شهيد شد و ما سالها بعد پيکر مطهرش را ديديم که براي ما از جبهه آوردند.» گلزار شهداي اديمي آرام جاي اين شهيد است.
در ضلع شمالي جاده از مجتمع توليدي نان امام رضا× سراغ خانواده شهيد ديگري را ميپرسيم. به منزل همسايهاش اشاره ميکند. در ميزنيم. خانمي در را به روي ما ميگشايد. خود را ماهبيبي پودينه همسر افسر شهيد ارتشي محمد پودينه معرفي ميکند. ميگويد: «شهيد متولد 1342 سنچولي شيب آب است و من متولد لورگ باغ، پسر دائيم بود، خانوادهاش در خشکسالي 1349 به مازندران، زاغمرز و نکا رفتند. ما هم که ازدواج کرديم خانهمان همانجا بود يعني مازندران، شهيد افسر ارتش بود و حالا درجه سرتيپي دارد. در سال 1364 که ما ازدواج کرديم در جبهه فاو
خدمت ميکرد. پس از شش ماه از ازدواجمان آن مرد آسماني به اعلي عليين سفر کرد. پيکر مطهرش را نيز در همان زاغ مرز دفن کردند. من که تنها ماندم مدتي بعد پدر و مادرم مرا به زابل آوردند، حالا هر دويشان از دنيا رفتهاند و من اينجا در جوار اقوام در منزل پدري زندگي ميکنم».
از اديمي به سمت غرب ميرويم. روستايي که حداقل از سه آبادي مجزا اما به فاصله نزديک به هم شکل گرفته. ابتدا به بخش غربي ميرويم؛ جايي که خاستگاه سه شهيد سرافراز است، که اجمالي از شرح حالشان را مينگاريم.
خانواده محترمش هنوز ساکن منصورياند. او فرزند آقاي حسين پودينه و خانم گلي پودينه است. وي به سال 1347 در روستاي منصوري به دنيا آمد. تا پنجم ابتدايي خواند و سپس به کار کشاورزي و دامپروري يار پدر بود. وي فردي مؤمن، ديندار و به شدت پايبند به عقايد مذهبي و مجري احکام دين بود. دوران سربازياش را در ارتش جمهوري اسلامي در مناطق جنگي خدمت ميکرد. آخرين مرخصي که به زابل آمده بود نوراني بود و بشّاش، حال عجيبي داشت و ميگفت: «هر روز تعدادي از دوستان در مقابلم به شهادت ميرسند و اميدوارم روزي من نيز شهادت قسمتم شود. به خانوادهاش توصيه ميکرد فقط با گريه روحم را معذب نکنيد».
آقاي حسين پودينه پدر شهيد خانم گلي پودينه مادر شهيد
از مرخصي که برگشت، جبهه، عمليات بود و در آن عمليات مثل تمام سيستانيان شجاع و دلاور در منطقه عملياتي فکه بر دشمن زبون تاخت و سرانجام به تاريخ 22/4/1367 به درجه رفيع شهادت نايل آمد در حالي که حدود 21 سال از عمر شريفش در دنيا گذشته بود. اين دلاور در فرازي از وصيتنامهاش چنين مينگارد:
«اينجا هر خمپاره و توپي و هر گلولهاي که بر ما ميبارد هنگامي که بدنمان ميلرزد و قلب به تپش درميآيد، مقداري از گناهانمان کاسته ميشود و قدرت و عظمت خدا که در اين مکان وجود دارد باعث تقرب ما به سوي او ميشود».
گلزار شهداي اديمي پذيراي جسم اطهر اين شهيد است.
دلاور مرد ارتش جمهوري اسلامي متولد 1339 منصوري است. تا سوم راهنمايي ادامه تحصيل داد و سپس به استخدام ارتش درآمد و
بعدها به جبهه اعزام شد. سه سال در مناطق عملياتي حضور فعال داشت و به نبرد با متجاوزان مشغول بود. مقيد به انجام به موقع نماز. همسنگرانش ميگويند:
«راننده لودر بود و روزي درست حين ساخت جانپناه براي رزمندگان لودر از کار افتاد. هرچه تلاش کرد روشن نشد. نااميد و مأيوس مانده بوديم چه کنيم که صداي اذان به گوش رسيد. دست و صورت همه روغني بود. با شنيده شدن صداي اذان شهيد موسي داد زد بچهها بگذاريد برويم نمازمان را بخوانيم خدا خودش درست ميکند. بعد از نماز ما فکر ميکرديم ميرود تعمير کار بياورد اما او اميدوار و مطمئن پشت لودر نشست و گفت با نام خدا يک استارت ديگر ميزنيم تا ببينيم چه پيش خواهد آمد. در مقابل چشمان متعجب ما لودر با همان استارت اول روشن شد و او به کارش ادامه داد. اينجا بود که به تأثير ايمان و نماز شهيد پي برديم».
سرانجام در تاريخ 16/3/1362 در محور بانه به شرف شهادت نايل شد. فرصت ازدواج نيافت وحدود 23 سال وقت براي زندگي در دنيا داشت. جسم شهيد در گلزار شهداي اديمي به خاک خفته است. پدر و مادرش از دنيا رفتهاند و بستگان نيز جاي ديگري ساکنند.
شهيد مزار پودينه خانوادهاش مقيم منصورياند. او فرزند آقاي ابراهيم پودينه و مرحومه فاطمه پودينه است. در دو سالگيِ شهيد، مادرش به رحمت ايزدي رفته و نامادرياش خانم ليلا پودينه وي را بزرگ کرده است. شهيد مزار متولد 1349 همين
روستاي منصوري است.
آقاي ابراهيم پودينه پدر شهيد
تا سالهاي پاياني مقطع ابتدايي بيشتر تحصيل را ادامه نداد، بزرگتر که شد يار و مددکار پدر در امور کشاورزي بود. وارد سن سربازي که شد به ارتشيان دلاور ملحق و عازم جبهههاي نبرد گرديد. سرانجام در تاريخ 1/8/1372 در منطقه سومار به درجة رفيع شهادت نايل آمد و اين در حالي بود که حدود 23 سال در اين دار فاني فرصت زندگي يافته بود. پيکر مطهر اين شهيد دلاور در گلزار شهداي اديمي مدفون است.
سمت راست جاده زابل نهبندان نرسيده به رودخانه و پل قرآن، جاده آسفالته باريکي تو را به شمال ميخواند و کيلومتري به پيش ميبرد تا در کنار درختان تنومند «کرگز» با چرخشي به سمت چپ از کنار گورستاني که مزين به قبر يک شهيد است بگذرد و وارد روستاي ناصرآباد شود. اين روستا خاستگاه و محل نشو و نماي شهيدي سرافراز است که به حق حديث قدسي «من طلبني و جدني...» شامل اوست.
پدر شهيد مرحوم عباسعلي قائمي بعد از شهيد به رحمت ايزدي رفته و مادر صبور و رنج ديده قمرخانم قائمي در بستر بيماري است و گلايه دارد که من از
مسئولين هيچ چيزي نميخواهم اصلاً و ابداً اما در اين طول ساليان سال که از جنگ ميگذرد نبايد يادي از مـن ميکردند! دلم ميخواست يکي اين در را بزند بيايد و حالم را بپرسد که چطوري همين و بس، هيچ انتظار ديگري ندارم.»
برادر شهيد آقاي عبدالعلي قائمي که سالها کار اجرايي در وزارت کشور داشته و اکنون به افتخار بازنشستگي نايل گرديده است، از شهيد خاطرهها دارد و بيش از دو ساعت ما را مجذوب حرفهاي شيرينش مينمايد که از شهيد براي ما نقل ميکند.
خاطراتي که براي ما الگوي مسلمان زيستن است و معياري براي تشخيص مجاهدان في سبيل الله و نيکان درگاه خدا است.
او برادر شهيدش را اينگونه معرفي ميکند:
خانم قمر قائمي مادر شهيد
«متولد 1340 همين روستا است. تحصيلاتش را تا مقطع ديپلم ادامه داد که پيروزي انقلاب شکوهمند اسلامي پيش آمد. در ماههاي آغاز جنگ تحميلي دقيقاً 18/9/1359 به خدمت مقدس سربازي عازم جبهههاي نبرد حق عليه باطل گرديد. آن موقع من ايرانشهر خدمت ميکردم. ايشان پس از اتمام سربازي به ايرانشهر آمد و با توجه به بينش و فهم مذهبي بالايي که خدا عطايش نموده بود، در تاريخ 21/9/1364 به سمت مربي پرورشي در آموزش و پرورش نيک شهر استخدام شد و به عنوان مربي پرورشي در دبيرستان شهيد قلنبر به خدمت مشغول گشت.
مدتي نگذشت که با اولين گروه اعزامي از آنجا عازم جبهههاي نبرد حق عليه باطل گرديد. در عمليات والفجر 8 در بهمن 1364 فتح فاو شرکت داشت و شيميايي شد. با انتقال من به چابهار اسحاق هم از نيکشهر به چابهار آمد و
درست 31/6/1365 بود که با همان سمت مربي پرورشي در آموزش و پرورش چابهار به خدمت پرداخت و بلافاصله روز بعدش مجدداً عازم ميادين نبرد با کافران گرديد. دوستانش هر چه گفتند تو هنوز کامل خوب نشدي و به منطقه نرو به خرجش نرفت و به جبهههاي جنوب اعزام شد و چندين ماه در هور العظيم به دفاع از کيان اسلامي پرداخت.
عمليات کربلاي 4 پيش آمد، ايشان با توجه به تجارب فراوانش در امور نظامي به عنوان فرمانده تيم ويژه گردان قاسم بن الحسن لشکر ثار الله رشادتها به خرج داد و حماسهها آفريد. در اين عمليات بر اثر اصابت گلوله کاليبر 50 دشمن از هر دو پا مجروح ميشود.
دوستانش به هر زحمتي بوده او را تا کناره اروند ميآورند، اما بر اثر شدت درگيري ديگر کسي از اسحاق نميتواند با خبر شود و نميدانند چه شد. او در تاريخ 10/4/1365 در جزيره امالرصاص عراق حاشيه اروند ناباورانه مفقود ميشود و تا کنون هيچ اثري از وي به دست نيامده است. در حالي که حدود 25 سال مسلمان واقعي در اين دنيا زيست.
ماحصل گفت و گوي دو ساعته با برادر شهيد، مطالبي ميشود که شهيد را چنين به مردم بشناساند: «قبل از پيروزي انقلاب اعلاميههاي حضرت آقا را ايشان به روستا ميآورد و بين جوانان و مردم توزيع ميکرد به حدي اين مطلب معروف شد که ژاندارمري وقت چندين نوبت منزل ما را بازديد کردند، بلکه مدرکي به دست آورند.
گاهي وقتها در روستا ميديدم غيبش زده. دنبالش ميگشتم متوجه ميشدم؛ در خانة فقيرترين اهل آبادي نشسته و با بچههايش گرم گرفته و چونان برادر صميمي با آنان در حال صحبت است. ميگفتم اسحاق جان اينجا چرا؟ ميگفت
اينان هم بنده خدايند و هم ولايتي ما هستند، مبادا تصور کنند بين ما و آنها فاصلهاي است.
کمک و يار محرومين بود و هر چه داشت با آنها قسمت ميکرد و در بسياري موارد آنان را بر خود ترجيح ميداد.
تازه اورکت باب شده بود و من براي خودم خريده بودم، ديدم هوا سرد است و اسحاق پوشش مناسبي ندارد. اورکت را به ايشان دادم. روزي نگذشت ديدم اسحاق باز همان لباس سابقش را پوشيده، گفتم: اسحاق جان اورکت چي شد؟ چرا نميپوشي؟ قدري طفره رفت. موضوع را پيگير شدم؛ گفت: چه ميپرسي؟ به مستحقي دادم با اين تعبير با خنده گفت:
«يکه از مه ليسک تره بو او نه پو شوندو» کسي ازمن برهنهتر بود او را پوشاندم. ديگر چيزي نگفتم و به اينهمه درک و فهم بالاي ايماني و اجراي احکام ديني توسط او از خودم شرمنده شدم.
شهيد اسحاق با ما زندگي ميکرد. سه ماه تمام در خانه با نان خالي يا سبزي و پنيري غذا ميخورد و ابداً لب به گوشت و برنج نزد. نگران بودم هر چه اصرار ميکردم فايده نداشت. هر کار ميکردم بفهمم چرا، مقدور نميشد. از همسرم مصرانه ميپرسيدم که شايد تو چيزي گفتهاي که اسحاق چنين ميکند، نکند قهر کرده؟ او هم اظهار بياطلاعي ميکرد. خلاصه برايم معما شده بود و بيشتر خود و خانوادهام را مقصر ميشناختم، بعد از سه ماه که ديگر از اين وضع به تنگ آمده بودم يک روز خيلي جدي از او خواستم دليل عملکردش را بگويد و ايشان چنين گفت. داداش: ديدي ميشود بدون برنج و گوشت هم سه ماه زندگي کرد و لب به آنها نزد؟ تازه به سرِ کارش پيبردم که ايشان نفس را تأديب مينمايد.
در چابهار مادر زنم مهمان ما بود. ساعت يک نيمه شب بيدارم کرد. بلند شو
اسحاق در اتاق پذيرايي دارد به سختي گريه ميکند. برخاسته به نزدش رفتم چي شده داداش؟ هيچي من اينجا راحت بر بالش و بستر نرم خوابم در حالي که رزمندگان همين لحظه زير گلولههاي آتشين دشمن جان ميسپارند، من ديگر طاقت ماندن ندارم و به جبهه ميروم و عازم منطقه شد.
اصرار کرديم داماد شو، او هم پذيرفت. گفتيم دامادي لباس هم ميخواهد، گفت: عجالتاً يک پيراهن سفيد ميخرم، خريد و منزل آورد. مدتي در چمدان گذاشت، يک روز برداشت نزد من آورد و گفت: داداش بپوش ببينم بهت مياد؟ مجبورم کرد بپوشم، گفت: حالا که پوشيدي بگذار تنت باشد. با اصرار او پيراهن را چند روزي پوشيدم و تا دو سه بار شسته شد. بعد آمد که پيراهنم را بده. گفتم: خوبش را، آب نخوردهاش را برايت ميخرم. گفت اتفاقاً همين خوب است، براي آنکه مرا غرور و تکبر فرا نگيرد بهتر است لباس داماديم نو نباشد.
يک سال از استخدامياش در آموزش و پرورش نيکشهر ميگذشت، در اين مدت ابداً ريالي حقوق نگرفت. يک روز خيلي پيگير شدم که برو حقوقت را بگير. او گفت: «برادر، من که هنوز مجردم نيازي به اين پول ندارم دولت در حال جنگ است شايد اين حقوق من ذرهاي براي کشور کارگشا باشد. من حقوقم را فعلاً لازم ندارم و نميگيرم».
دوستانش ميگويند؛ وقتي داشتند از اروند با قايق براي رفتن به عمليات کربلاي 4 عبور ميکردند و همگي جليقه نجات پوشيده بودند. شوق شهادت چنانش از خود بيخود کرده بود که جليقهاش را درآورد و به ديگران نيز گفت: چنين کنند. وي در پاسخ به سئوال بقيه که پرسيدند: چرا چنين ميکني؟ گفت: "شما از يک جليقه پلاستيکي نجات ميخواهيد نه از خداي احد و واحد و لاشريک؟ اگر بخواهد نگهدارد او بهتر از هر کسي ميتواند چنين کند و اگر او
بخواهد ببرد از اين پلاستيک کاري ساخته نيست. آري او رفت چونان آب روان، در آب اروند روان شد و بالا رفت تا به خدا رسيد. آرامگاهش را اگر جست و جو کني دلهاي همه مردم قدرشناس ايران اسلامي است.
خاستگاه دو شهيد سرافراز جنگ تحميلي: غلامعلي و مزار افرنگان.
سراغ منزل پدر شهيد را ميگيريم ميگويند: پدر شهيدان مرحوم محمد آفرنگان و مادرشان مرحومه مليحه آفرنگان هر دو چهارده سال قبل به رحمت ايزدي رفتهاند.
به منزل خواهر شهيدان راهنمايي ميشويم که در خانهشان بسته است؛ هوا گرم و تب کرده است. در سايه ديوار مسجد مدتي به انتظارش ميمانيم تا ميآيد و به خانه تعارفمان ميکند.
مرحوم محمد افرنگان پدر شهيد
از شهيد «مزار» ميگويد که متولد 1339همين روستا بوده که به شغل مقدس سربازي ابتداي جنگ به جبهه ميرود، مجروح شده به بيمارستان دزفول منتقل شده در بمباران بيمارستان توسط هواپيماهاي دشمن بعثي به
تاريخ20/7/1359 به شهادت ميرسد و پيکر مطهرش هم به زابل منتقل نميگردد، چون اوايل جنگ امکان حمل اجساد مطهر شهدا نبوده و در تهران بهشت زهرا بلوک 24 قطعه شهدا به خاک سپرده ميشود. از برادر شهيدش غلامعلي که متولد 1342 بوده چنين بيان ميدارد: ايمانش، صداقتش و شهامتش در دفاع از مملکت زبانزد همه بود. خواهر شهيد گفت:
«غلامعلي شبي خواب ميبيند که با برادرش «مزار»، کشتي گرفته و او ميگويد اگر ميخواهي مرا بخواباني بايد از راهي بيايي که من رفتهام. اين خوابش را با شور و حرارت براي همه تعريف ميکرد که «مزار» مرا هم صدا زده و دعوتم کرده است. غلامعلي آخرين باري که به مرخصي آمده بود پدر و مادرمان به مشهد مقدس رفته بودند.
چند روزي بود اما خواست برگردد، هرچه گفتيم بمان تا پدر و مادر هم بيايند نپذيرفت. راهي منطقه شد. سر جاده که رسيده بود خداوند ميخواست پدر و مادر او را و او نيز پدر و مادرش را براي آخرين بار ببيند. همزمان بارسيدن او به سر جاده پدر و مادر هم از ماشين پياده ميشوند، همانجا خداحافظي کرده به جبهه ميرود. رفت و براي هميشه به خيل عظيم شهيدان پيوست».
آري، سرانجام در تاريخ 1/1/1363 پاسگاه زبيدات عراق به شهادت ميرسد و گلزار شهداي اديمي براي نگهداري پيکر مطهرش آغوش برگشود. در حالي که 20 سال در دنيا فرصت زندگي يافته بود.
از کوچههاي باريک و ديوارهاي بلند خشت و گلي خانههاي دو طبقه قديمي روستا با مناظر زيباي نخل، رو به مغرب راه ميانبري به سمت جاده اديمي است. ميخواهيم از همان راه برگرديم که زودتر به جاده اصلي برسيم؛ اگر از جاده اصلي ورودي روستا (که از خيابان معلم ده کمالي به محل دو مدرسه ميرسد و بعد با چرخش به چپ در زمينهاي شورهزار رو به شمال به روستاي وليداد ميآيد برگرديم راه دور ميشود) از همين راه ميانبر، خود را به جاده اصلي زابل ـ اديمي ميرسانيم.
چون با عنايت شهيدان، رفتن به خانههاي شهدا را به اتمام آورديم، ميخواهيم به گلزار شهداي اين بخش نيز گذري داشته باشيم. پس با ما همراه شويد تا باهم به مهمترين گلزار شهداي منطقه براي فاتحه خواني سري بزنيم:
تعداد پنجاه و هشت شهيد سرافراز از شهداي جنگ تحميلي و شهداي مدافع امنيت کشور در اين گلزار خفتهاند علاوه براين قبرستان وسيعي تقريباً پانصد متر در يک کيلومتر در جوار گلزار شهدا وجود دارد و چند شهيد نيز در قسمت جنوبي اين گورستان به طور پراکنده دفنند که گويا ابتداي کار برنامهاي منظم براي دفن شهدا در يک مکان نبوده، زيرا چندين شهيد به طور پراکنده احتمالاً به صلاحديد بازماندگانشان در محدوده دفن اموات خودشان به خاک سپرده شدهاند و بعدها اين کار سر و سامان يافته است. [37]
شغل اين سرافرازان:
روحاني | 2 نفر |
ارتشي | 14 نفر (7 نفر پايور و 7 نفر سرباز وظيفه) |
بسيجي | 12 نفر |
پاسدار سپاه | 6 نفر (5 نفر پايور و 1 نفر سرباز) |
نيروي انتظامي | 19 تن (14 نفر پايور و 5 نفر وظيفه) |
کودک شهيد | 1 نفر |
[37] . توجه: شهدايي که کنار رديف اسمشان ستاره (*) گذاشته در حين مأموريت و تصادف از دنيا رفتهاند و از نظر بنياد شهيد مثل ساير شهدا محسوب نميشوند.
رديف | نام شهيد | شغل | نام پدر | متولد | شهادت | محل شهادت | سن |
1 | منصور آزره | بسيجي ويژه[38] | يارمحمد | 1363 | 25/11/85 | بولوار ثارا... | حدود 23 |
2 | غلامعلي آفرنگان | ارتشي | محمد | 1341 | 1/1/62 | پاسگاه زبيدات عراق | 21 |
3 | صادق الله بخش | نيروي انتظامي | تاج محمد | 1358 | 25/12/83 | بهمنشير آبادان | 26 |
4 | صفر اوکاتي | سپاهي | حسين | 1342 | 2/12/62 | جزيره مجنون | 21 |
5 | قاسم بازي باغي | ارتشي | حسين | 1335 | 11/8/65 | زاهدان سقوط هواپيما | 31 |
6 | رحمان بامري | سپاهي | غلام | 1346 | 24/10/65 | فاو | 20 |
7 | عباس بروانيا | سرباز ارتش | عليجان | 1347 | 28/3/66 | زبيدات | 19 |
8 | محمد بندپا | سرباز نيروي انتظامي | ابراهيم | 1351 | 16/6/70 | ميرجاوه | 19 |
9 | عوض پار | بسيجي | حيدر | 1346 | 30/10/6 | زبيدات | 20 |
10 | رضا پودينه | نيروي انتظامي | عباس | 1327 | 21/2/79 | محور زابل نهبندان | 52 |
11 | مزار پودينه | سرباز ارتش | ابراهيم | 1349 | 1/8/72 | سومار | 23 |
12 | محمدعلي پودينه | سرباز ارتش | حسين | 1347 | 22/4/67 | فکه | 20 |
13 | عباس پودينه | سربازنيروي انتظامي | دوست محمد | 1350 | 27/10/71 | جاده زابل زاهدان | 20 |
[38] . توجه: بسيجي ويژه: در مراحل استخدامي سپاه به نيروهايي اطلاق ميشود که در آستانه رسمي شدن هستند. معادل نيروهاي آزمايشي يا پيماني در ساير ادارات دولتي.
رديف | نام شهيد | شغل | نام پدر | متولد | شهادت | محل شهادت | سن |
14 | موسي پودينه | سرباز ارتش | عباس | 1339 | 16/3/62 | بانه | 23 |
15 | عيسي پودينه | نيروي انتظامي | محمدرضا | 1358 | 8/7/88 | زهک | 29 |
16 | احمد پودينهسنجري | نيروي انتظامي | عباس | 1352 | 12/7/84 | پيشين | 33 |
17* | غلامحسين پودينهشيخ | سپاهي | دادخدا | 1345 | 30/7/66 | ايرانشهر | 22 |
18 | حسينعلي پيغان | نيروي انتظامي | دوست محمد | 1352 | 6/12/73 | گوهرکوه خاش | 22 |
19 | نعمت الله پيغان | روحاني | دوست محمد | 1354 | 25/12/84 | تاسوکي | 31 |
20 | برات جهانتيغ | سپاهي | يوسف | 1343 | 28/7/66 | خرمشهر شرهاني | 23 |
21 * | رضا حسن زاده | نيروي انتظامي | حسين | 1340 | 15/3/73 | 32 | |
22 | ابراهيم چشک | ارتشي | غلامحسين | 1337 | 16/1/61 | منطقه شوش | 24 |
23 | محمد حکيمينژاد | نيروي انتظامي | دادخدا | 1339 | 22/11/7 | بندان درگيري با اشرار | 41 |
24 | محمد حوضداري | بسيجي | مزار | 1343 | 24/6/65 | اهواز | 22 |
25 | شير علي خواجه | ارتشي | غلامحيدر | 1341 | 11/8/65 | زاهدان سقوط هواپيما | 24 |
26 | رسول خواجهداد | سرباز نيروي انتظامي | غلامحسين | 1344 | 5/8/64 | بانه | 20 |
27 * | حسين رفعتي | سپاهي | اصغر | 1347 | 2/4/66 | ايرانشهرشناسايي دشمن | 20 |
28 | ميرزا روانسالار | سرباز ارتش | محمدرضا | 1341 | 6/4/62 | سردشت | حدود 20 |
29 | حسين سارانيکامل | نيروي انتظامي | ابراهيم | 1325 | 8/12/67 | لوتک | 43 |
30 | حسن سرگزي | سرباز ارتش | محمد ابراهيم | 1346 | 27/12/66 | ميمک | 21 |
31 | موسي سرگزي | نيروي انتظامي | مزار | 1344 | 16/3/63 | مهاباد | 20 |
32 | حميد سرگزي | نيروي انتظامي | گل محمد | 1362 | 31/1/84 | کهنوج | 21 |
33 | ملنگ شفيعزاده | نيروي انتظامي | محمد | 1343 | 1/2/66 | حاج عمران | 25 |
34 | علي صياد | کودک | مجيد | 1385 | 29/9/89 | چابهارتاسوعا | 4 |
35 | رضا صياد | فرهنگي بسيجي | موسي | 1337 | 18/1/66 | فاو | 29 |
36* | رضا صياداربابي | سرباز سپاه | موسي | 1347 | 22/2/69 | سراوان | 22 |
37 | حمزه صياداربابي | بسيجي ويژه | غلامرضا | 1364 | 25/11/85 | بولوار ثارا... | 21 |
38 | غلام صياداربابي | بسيجي | دادخدا | 1349 | 1/11/65 | شلمچه | 16 |
39 | عباس صيادي | نيروي انتظامي | غلامعلي | 1355 | 18/4/78 | چابهار | 23 |
40 | شاهمحمد صيادي | نيروي انتظامي | عيسي | 1348 | 8/2/73 | شورهگزشاهرخ آباد | 25 |
41 | عباس صيادي | سرباز سپاه /لشکر41ثارا. | غلام | 1347 | 1/5/67 | شلمچه | 21 |
42 | دادخدا صياد اربابي | نيروي انتظامي | غلام | 1339 | 8/1/69 | نصرت آباد | 30 |
43 | محمد صيادي | ارتشي | عباس | 1345 | 10/10/64 | اروميه پادگان پسوه | 31 |
44 | محمدامين عارفي | ارتشي | غلامرسول | 1335 | 21/1/60 | اهوازکوههاي الله اکبر | 26 |
45 | عباس عنايت | بسيجي | حسين | 1351 | 19/10/65 | شلمچه | 15 |
46 | غلام عباسزادهباغي | ارتشي | موسي | 1344 | 11/8/65 | سقوط هواپيما | 22 |
رديف | نام شهيد | شغل | نام پدر | متولد | شهادت | محل شهادت | سن |
47 | محمدعلي عربخزاعي | بسيجي | علي اصغر | 1334 | 23/11/60 | بلوچستان کوههاي آهوران | 30 |
48 | نادر عظيمي | ارتشي | بديل | 1347 | 2/4/68 | تصادف حين ماموريت | 21 |
49 | عباس قاسمي | سرباز ارتش | غلامرضا | 1341 | 20/11/61 | فکه | سن حدود 22 |
50 | غلامعلي قجريبامري | نيروي انتظامي | حسين | 1338 | 5/8/64 | رودماهي | 26 |
51 | محمد کمالي | سپاهي | موسي | 1345 | 4/11/65 | شلمچه | 21 |
52 | جاويد الاثرعلي کشتهگر | نيروي انتظامي | حاجي | 1327 | 20/6/63 | تاسوکي | 36 |
53 * | رضا لشکري | نيروي انتظامي | عطا | 1357 | 16/1/79 | بزمان | 22 |
54 | مسلم لکزايي | روحاني | حبيب | 1364 | 25/12/8 | تاسوکي | 20 |
55 | جانمحمد منصوري | سرباز نيروي انتظامي | محمدعلي | 1342 | 5/7/66 | بلوچستان | 25 |
56 | موسي ميروي | بسيجي | حسن | 1346 | 10/11/6 | شلمچه | 20 |
57 | غلامعلي ياورشکوه | بسيجي | امير | 1347 | 1/11/65 | شلمچه | 19 |
58 | اسماعيل يزدانپور | سپاهي | غلامحسين | 1357 | 20/4/86 | زاهدان شو رو | 29 |
پيرترين شهيد: رضا پودينه از نيروي انتظامي 52 ساله (شيخ الشهداي پشت آب)
خردسالترين شهيد: علي صياد فرزند مجيد در تاسوعاي حسيني چابهار چهار ساله
1ـ پانزده ساله 1
2ـ شانزده ساله 1
3ـ نوزده ساله 3
4ـ بيست ساله 10 نفر (بيشترين آمار در بين گروههاي سني)
5ـ بيست و يک ساله 8
6ـ بيست و دوساله 7
7ـ بيست و سه ساله 4
8ـ بيستوچهارساله 2
9ـ بيست و پنج ساله 3
10ـ بيستوشش ساله 3
11ـ بيست و نه ساله 3
12ـ سي ساله 2
13ـ سي و يکساله 3
14ـ سي و دوساله 1
15ـ سي و سه ساله 1
16ـ چهل و يکساله 1
17ـ چهل و سه ساله 1
18ـ پنجاه و دوساله 1
** اين آمار نشان ميدهد جوانان مؤمن و معتقد ايماني اين خطه از دارالولايه در عنفوان جواني جان خويش را در طبق اخلاص گذاشته مدفع ميهن بودهاند.
1ـ شهداي جنگ تحميلي 37 تن که شش تن در شلمچه به شهادت رسيدهاند و سه تن در سانحه سقوط هواپيماي سي130.
2ـ شهداي امنيت مرزها 21
3ـ شهداي تاسوکي 2
4ـ شهداي انفجارها 3
در مسير جاده اديمي رو به روي باغ هنرستان کشاورزي که حالا دارد اردوگاه تربيتي ساخته ميشود، به سمت مشرق حرکت کني جاده آسفالته تو را همراه با پيچ و خم خود به روستاي اکبرآباد پيران ميرساند؛ منتهي جايي که جاده ميپيچد و وارد روستا ميشود تو نپيچي و دست راست، راه شن ريزي شده و تيغ گريدر خورده صافي را (که هم سطح زمينهاي کشاورزي و گاه پايينتر از آنها با پلهاي روي نهرهايش که بلندتر است) بگير و به پيش بر تا از لابهلاي درختان بلند «کرگز» جاده بگذرد و به زمين صاف برسد. نماي متحد الشکل گلزار شهدا رو به رويت نمايان شود و کم کم بلندي گورستان نيز، جاده از کنار گورستان ميگذرد و ادامه مييابد. اما تو بايد بماني و دست چپ جاده خود را به آستان بوسي دو شهيد سرافراز به نامهاي: شهيد علي صوفيزاده و شهيد عباس صوفي، متبرک نمايي.
يک شهيد سرافراز به نام محمد صبوري.
شايد بتوان گفت تنها روستايي که در بخش پشت آب، پارک بازي براي کودکان دارد و تقريباً محل قابل قبولي براي بازي کودکان ساخته شده همين روستاي الله آباد است.
در قسمت شمال غربي اين پارک روستا که قسمت غرب ده قرار ميگيرد گلزار شهدا و قبرستان آبادي است. تپه بلند و فرم خاک قبور مقاوم در
برابر شلاق باد حکايت از قدمت چندين صد ساله اين مکان دارد. در اين گورستان شهيد محمد صبوري صبورانه و بيادعا خفته است و قبرش در حال
تعمير.
در اين گورستان که تپهاي است حدود کيلومتري در جنوب روستا، دو شهيد مدفوناند:
شهيد ناصر بزي نظام خواه (که پدر و مادر ارجمندش هم اکنون ساکن روستاي خالصياند).
شهيد حبيب ميرشکار که پدر و مادر گراميش ساکن روستاي بزي سفلي است.
وقتي از جاده اديمي به شهرستان هيرمند تا پاسگاه بزي برسي از قسمت شرق پاسگاه جادهاي شمالي جنوبي تو را به سمت شمال ميخواند در همين ابتدا کانالي از زير جاده عبور ميکند که پل تقريباً مرتفعي عبور راه آهن از زير جاده ماشين رو را در اذهان تداعي ميکند.
با پيچ و خم جاده که همراه شوي تو را با خود از چندين روستا عبور خواهد داد تا به روستاي نورمحمد بزيدشتيزاده برساند.
سمت راست جاده در جوار روستا قبرستان وسيعي است که شيعه و سني در کنار هم دفنند. اين را از نحوه دفن برادران اهل سنت ميتوان فهميد که آنان قبر سنگ شده و تابلو و سنگ قبر ندارند، فقط تودهاي سنگريزههاي سپيد و سياه روي قبر ميريزند که حالت مثلث متساوي الاضلاعي قسمت بالا را باريک و به دوطرف شيبدار ميکنند، چوبي در قسمت جنوب و چوبي در شمال بالا سر قبر فرو کرده تکه پارچهاي نيز به اين دو چوب از روي سنگريزهها ميبندند.
در اين گورستان که چسبيده به روستا است و شايد از اين جهت در پشت آب منحصر به فرد باشد سه شهيد سرافراز در اين مکان مدفوناند:
1ـ شهيد حسين باراني؛
2ـ شهيد سليم بزي؛
3ـ شهيد حسين حدادي.
از جاده طاغذي که به شمال بيايي به روستاي پيران ميرسي.
وقتي از اين روستا به طرف شمال بروي بعد از روستا سمت چپت گورستاني ديده ميشود که به قبور مطهر چهار شهيد سرافراز است به نامهاي زير مزين است:
1ـ شهيد رضا راست بود؛ 2ـ شهيد محمد فدايي؛ 3ـ شهيدابراهيم صوفي؛ 4ـ شهيد عباس شهرياري.
اين گورستان که به نام «شيخ علي» يکي از عرفاي سابق اين ديار معروف است، گورستان روستائيان بالاخانه حسينآباد ميرشاه و حتي شهرستان زابل نيز هست. گنبد نيمه مخروبهاي که در تصويرفوق ملاحظه ميشود آرامگاه همان شيخ علي است. ساختمان داراي يک اتاق نيمه مخروبه رو به جنوب بدون درب است، بعد يک سالن تقريباً دو در سه متري سقف گنبدي دارد که درب اتاقي که شيخ در آن دفن است دست چپ به اين سالن باز ميشود. قبر شيخ را با پارچه سبز پوشاندهاند و روي قبر سنگهايي ريز و درشت به اشکال مختلف گذاشتهاند که مردم براي تبرک استلام ميکنند.
اينجا مدفن پنج شهيد سرافراز به نامهاي زير است:
1ـ رمضان حاتمي زارع از حسينآباد ميرشاه؛
2ـ عليرضا کاظمي از بالاخانه؛
3ـ محمدرضا رضواني از بخش مرکزي؛
4 ـ محمد علي خليفي از بخش مرکزي؛
5 ـ عليرضا ميرداد اکبري از بالاخانه.
در ضلع شمال غربي فرودگاه زابل تپهاي به ارتفاع کمتر از ده متر وجود دارد که گورستان آباديهاي اطراف است و معروف به تپة شيخ صابر است، ميگويند وي برادر شيخ علي است.
البته گنبد و بارگاه اين برادر کاملاً تخريب شده است. ضلع شمالي تپه، چار ديواري نسبتاً بزرگي است که سقف آن فرو ريخته و ديواره شرقي با مقداري از قوس سقف هنوز سالم است. ديوار غربي بيشتر تخريب شده. وسط، قبري بزرگ با دخمهاي که فعلاً به درون آن باز شده ديده ميشود. اگر اين حرف که برادر وي شيخ علي است درست باشد بنابراين باتوجه به قدمت اين بنا که در حال نابودي است بايستي همين شيخ صابر برادر بزرگتر بوده يا سالياني دراز، زودتر از شيخ علي فوت کرده باشد که به اين حال و روز افتاده ولي قبر شيخ علي و بنايش سالم است.
اين مکان به قبر چهار شهيد دلاور زينت يافته است:
1ـ شهيد عباس خواجه از روستاي خوشداد؛
2ـ شهيد قربان راز؛
3ـ شهيد حسينعلي شيرکوهي؛
4ـ شهيد غلام کشتهگر.
البته خانواده شهيد راز و شيرکوهي در روستاهاي پشت آب سکونت ندارند زيرا مردم و شوراها و دهياران محل از شناخت اين عزيزان اظهار بياطلاعي ميکردند.
حدود پانصد متري بعد از روستاي چرک به طرف ده خوشداد که پيش بروي دست چپ (از فاصله ميان چند نهر عميق که آب زيادي را با خود به مزارع پايينتر حمل ميکند) جادهاي خاکي با ناهمواريها و دستاندازهايش تو را با خود به پيش ميبرد. جلوتر با چرخشي به سمت چپ رو به قبله ميشود و در زميني صاف و وسيع، بلندي کوچکي که احتمالاً از تخريب بنايي قديمي بر سر قبري بوجود آمده باشد. کانون و مرکز قبرستان روستاهاي رهدار و چرک و ديگر آباديهاي مجاور، پرچم مزار سه شهيد سرافراز با طاق نماي آجر سفال يکسان که در سطح تمامي آباديهاي زابل هست ما را به سوي خويش ميخواند. فاتحهاي و سر تعظيمي همراه با بوسهاي برقبور متبرک شهدا.
سه شهيد خفته در اينجا اينانند:
1- شهيد ابراهيم محمودي؛
2- شهيد محمدعلي بهره؛
3- شهيد پرويز راهداري.
در مسير جاده از بالاخانه بالاتر که بروي از چند پيچ و آبادي کوچک که
بگذري در سمت راستت گورستاني است که فقط پرچم مقدس جمهوري اسلامي بالاي قبر دو شهيد در اهتزاز است و هنوز طرح يکسان سازي اجرا نشده و دست چپ روستاي آباد و سرسبز حاج غلامعلي از لابلاي درختان هميشه سبز سيستان "کرگز" خودنمايي ميکند.
در اين خاک دو شهيد دلاور خفتهاند:
1: شهيد خانجان پايدار دلاور ارتشي شهيد جنگ تحميلي؛
2: دلاور مدافع مرزهاي جنوب استان، شهيد حاج عليرضا پرکاس.
مجموعه روستاهاي اين منطقه هر چند نام اختصاصي خودشان را دارند اما حتماً نام «بزي» را نيز يدک ميکشند چون افراد ساکن در اين مناطق اکثر از فاميل محترم بزي هستند.
گورستان اين روستا در قسمت شرق ده واقع است و مزين به قبر مطهر يک شهيد به نام محسن بزي هم پدر و هم مادر شهيد بزي بر مزارش فاتحه خوانند.
قبرستان امروزه داخل روستا قرار گرفته اخيراً دور آن را حصار کشيدهاند تا خاطر مبارک زندگان مکدر نگردد و ديگر اينکه محدوده و حريم قبرستان مورد تعرض و غصب از سوي حضرات دل بسته به دنيا واقع نشود.
اهالي، غسّالخانه قابل قبولي هم ساختهاند و اين آرامستان مزين به قبور منور چهار شهيد سرافراز به نامهاي زير است:
1- شهيد ارتشي خوشاره؛ 2- شهيد بسيجي قائمي؛ 3- شهيد بسيجي مودي؛ 4- شهيد بسيجي ميردشتي.
امروزه خيلي نميتوان فاصلهاي بين روستاي طاغذي تا شهرستان زابل قايل شد؛ قديم که حد شهر زابل را چهارراه پادگان حساب ميکردند دو کيلومتر فاصله داشت اما امروز از ندامتگاه که بگذري نماي طرح يکسان سازي قبور شهدا در سر پيچ جاده دست چپ ديده ميشود.
در اين مکان هشت شهيد سرافراز به نامهاي زير آرميدهاند:
1- شهيد اصغر سرگلزايياول؛
2- شهيد غلاممحمد سرگلزايي؛
3- شهيد خانجان سرگلزايي؛
4- شهيد حسينعلي سرگلزايي؛
5- شهيد محمدعلي سرور؛
6- شهيد رضا سميعي؛
7- شهيد حسين فنايي؛
8- شهيد داوود کاکري.
در مسير جاده زابل نهبندان، درست انتهاي پيچ جاده دست راست گلزار شهدا و گورستان روستاي قائمآباد است که در آن دو شهيد سرافراز خفتهاند:
1ـ شهيد نظر ترنجزر؛
2ـ شهيد صفرعلي محموديان.
جادهاي که از ضلع غربي سازمان عمران سيستان به طرف شمال ميرود بعد از گذشتن از روستاي بالاخانه و چندين آبادي کوچک و روستاي حاجي غلامعلي به مجموعه روستاهاي کچيان ميرسد. در مسير جنوب به شمال جاده که پيش ميروي دست راستت تابلوي زيبايي مزين به عکس شهداي اين حوالي ديده ميشود.
اين سرافرازان شهداي خفته در اين مغاکند:
1ـ شهيد محمدرضا برزگر مقدم؛
2ـ شهيد غلامرسول حدادي؛
3ـ شهيد محبعلي ساراني؛
4ـ شهيد حسين ساراني؛
5ـ شهيد سعيد کرد.
در مسير جاده زابل نهبندان نرسيده به پل قرآن، دست راست جادهاي شمالي جنوبي آسفالته نزديک به کيلومتري تو را با خود ميبرد تا در کنار رديف درختهاي "کرگز"سر يک پيچ تند دست چپت گورستان را ببيني که مزين به قبر منور يک شهيد سرافراز است: شهيد محمد شيخيکبير.
آدمـي در عالـم خـاکـي نمـيآيد بـدست
عالمـي ديگـر ببايـد سـاخـت و زنو آدمي
گرية حافظ چه سنجد پيش استغناي عشق
کـانـدرين طوفان نمايد هفت دريا شبنمي[39]
[39] . خاطر مجموع، ديوان جامع اشعار حافظ، غزل 482.
خداي شهيدان را شاکرم که از شروع کار تا پايان، آني خود را از حضور معنوي و نظارت شهيدان دور نميديدم. گويي آنان بودند که براي رسيدن به خانه بازماندگانشان راه را نشانم ميدادند. تا جايي که اکثر مسيرها را اولين بار بود در عمرم به آن مناطق پا ميگذاشتم ولي راه را اشتباه نميرفتم. انشاءالله که در تهيه مطالب هم راهي اشتباه نرفته باشم. سعي کردم تا حد توان شهيدي از قلم نيفتد و در اين کار در درجه اول نظر بنياد محترم شهيد و بعد راهنمايي بزرگان روستاها و به خصوص شوراها و علي الخصوص دهياران صبور و مهربان، راهنما و کمک کارم بودهاند. حتي رزمندگان جانبازي که آخر عمرشان را با بيماري و رنج صدمات شيميايي و ... گذرانده و به ديار باقي کوچيدهاند از قلم نيفتادند. باشد که حاصل اين رنج که زمان و ساعت خاصي براي انجامش نميشناختم و تقريباً ميتوان گفت خيلي از ساعات شبانه روز را در اين چهار ماه بدين کار مشغول بودم، مورد قبول خداي شهيدان و حضرات معصومينo و خود شهيدان و امت خداجوي شهيدپرور باشد و در پيشگاه همه اينان از عيوب احتمالي و کاستي و نقص اين اثر، پيشاپيش پوزش ميطلبم و به عجز خويش اعتراف دارم.
والسلام علي من التبع الهدي
1ـ قرآن کريم.
2ـ احياء الملوک، محمد ملکشاه حسين ابن ملک غياث الدين محمد بن شاه محمود سيستاني، باهتمام منوچهر ستوده، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1344.
3ـ از جيهون تا وخش (گزارش سفر به ماوراء النهر)، محمد جعفر ياحقي، انتشارات آستان قدس، چاپ اول، 1378.
4ـ تاريخ بيهقي، به کوشش دکتر خليل خطيب رهبر انتشارات سعدي، چ 2 بهار 1369.
5- تاريخ سيستان، به تصحيح ملک الشعراي بهار، انتشارات پديدهخاور، چ دوم، آبانماه 1366.
6- خسرو و شيرين نظامي، به کوشش عبد المحمد آيتي، شرکت سهامي کتابهاي جيبي، تهران، 1370.
7- دامني از گل (شرح گلستان سعدي دکتر يوسفي)، انتشارات سخن، چ دوم، پاييز 1372.
8- ديوان حکيم فرخي سيستاني، به کوشش دکتر دبير سياقي، انتشارات زوار، چ چهارم، 1371.
9- ديوان جامع حافظ، (خاطر مجموع)، تهران، انتشارات فاخر، 1380.
10- شاهنامة فردوسي، چاپ مسکو، چ هفتم، نشر قطره، 1384.
11- نهج الفصاحه، ترجمه ابوالقاسم پاينده، چاپ بهمن، چ شانزدهم، 1361.
12ـ گلگشني در شقايقآباد اديمي، تهيه کننده: آستان مقدس گلزار شهداي حضرت رسولاکرم(ص) شهر اديمي، قم: بوستان کتاب، 1386.
مؤسسه فرهنگي و هنري عرشيان کوير تاسوکي
1 . حبيب دلها: يادنامه اربعين سردار شهيد حاج حبيب لکزايي، دفتر اول، تهران، مؤسسه فرهنگي هنري ابناء الرسول(ص) ، پاييز 1391.
2 . حبيب دلها: يادنامه سردار شهيد حاج حبيب لکزايي، دفتر دوم، تهران، مؤسسه فرهنگي هنري ابناء الرسول(ص) ، زمستان 1391.
3 . حبيب دلها: يادنامه سردار شهيد حاج حبيب لکزايي، دفتر سوم، تهران، مؤسسه فرهنگي هنري ابناء الرسول(ص)، بهار 1392.
4 . حبيب دلها: يادنامه سردار شهيد حاج حبيب لکزايي، دفتر چهارم، تهران، مؤسسه فرهنگي هنري ابناء الرسول(ص) ، تابستان 1392.
5 . بهشت يک راز است، نرجس کيخا، چاپ دوم، قم، طليعه سبز، 1392.
6 . ستارگان هدايت، عباسعلي صباغ زاده، قم، طليعه سبز، 1392.
7 . حبيب از زبان حبيب، تهران، زندگينامه خودنوشت سردار شهيد حاج حبيب لکزايي برگرفته از گفتگ با وي، مؤسسه فرهنگي هنري ابناء الرسول(ص)، 1392.
8 . حبيب دلها در آينه اشعار، قم، طليعه سبز، 1392.
9 . حبيب دلها: الگوي تربيت و اخلاص، مجموعه مقالههاي نخستين همايش سردار شهيد حاج حبيب لکزايي، قم، طليعه سبز، 1392.
10 . خورشيد پنهان، اثر حجت الاسلام والمسلمين شهيد نعمت الله پيغان، قم، مرکز تخصصي مهدويت، تابستان 1391.
11 . عوامل و موانع انسجام اسلامي، اثر حجت الاسلام والمسلمين شهيد نعمت الله پيغان، قم، بوستان کتاب، 1385.
12. فضائل رضوي: مجموعه مقالات منتخب ششمين همايش فضائل رضوي، قم، طليعه سبز، 1392.
13. بسيج و امنيت ملي: مطالعه موردي استان سيستان و بلوچستان، به قلم حبيب لکزايي، تهران، مؤسسه فرهنگي هنري ابناء الرسول(ص) ، 1392.
14 . نرم افزار حبيب دلها (نسخه اول)، قم، مرکز تحقيقات کامپيوتري علوم اسلامي، 1392.
15 . کبوتر آسماني، نويسنده: مرضيه نژادبنداني، تصويرگر: ندا محمدي، قم، شکوفه ياس، 1393.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پايگاه اطلاع رساني مؤسسه: www.arshiyankavir.ir پست الکترونيک مؤسسه: arshiyankavir@gmail.com
شماره تماس مؤسسه: 09109616152
--------------------------------------------------------------------------------
[1] . احياء الملوک، نوشته محمد ملکشاه حسين بن ملک غياث الدين محمدبن شاه محمود سيستاني، به اهتمام منوچهر ستوده، بنگاه ترجمه و نشرکتاب 1344، ص6 ـ 7.
[2] . شاهنامه فردوسي. چاپ مسکو، نشر قطره، چ 7، 1384، ص 82 .
[3] . ديوان حکيم فرخي سيستاني، به کوشش دکتر دبيرسياقي، انتشارات زوار ، چاپ چهارم، 1371 ص174، بيت3489.
[4] . تاريخ بيهقي، به کوشش دکتر خليل خطيب رهبر (انتشارات سعدي، چ دوم، بهار 69) ص4.
[5] . ديوان جامع حافظ (خاطر مجموع) بر اساس بيست و يک متن معتبر چاپي (تهران، نشر فاخر1380) غزل شماره396.
[6] . همان مأخذ، غزل شماره 63.
[7] . خاطر مجموع، غزل شماره 187.
[8] . سوره فجر، آيه 27.
[9] . سوره فجر، آيه 28.
[10] . کلام معنوي مادر شهيد ارجمند دانش آموز بسيجي عباس عنايت.
[11] . فرمايش شهيد اسحاق قائمي خطاب به همرزمانش در عمليات کربلاي چهار هنگام عبور از اروند. راوي برادرشهيد حاج عبدالعلي قائمي.
[12] . بيان عملکرد شهيد هراتي در مناطق عملياتي از زبان رزمنده ي هوانيروز جناب سرهنگ هادي جناني.
[13]. دامني از گل، (شرح گلستان سعدي دکتر غلامحسين يوسفي انتشارات سخن، چ دوم، پاييز 1372، ص66، باب اول، حکايت 40.
[14] . سوره بقره، آيه 286.
[15] . خسرو و شيرين نظامي، به کوشش عبد المحمد آيتي از مجموعه سخن پارسي، شماره 8، شرکت سهامي کتابهاي جيبي، تهران1370، ص22 .
[16] . سوره سبأ، آيه 46.
[17] . خاطرات سلمان لکزايي، فرزند شهيد، حبيب دلها، ج1، تهران، ابناء الرسول، پاييز 1392، ص335.
[18] . حبيبب دلها، همان، ص300.
[19]. سوره فجر، آيه 38 ـ 37.
[20] . کلام جناب آقاي اربابي بخشدار محترم پشت آب در مورد وسعت و مساحت اين بخش.
[21] . اعلام اين آمار نيز از سوي جناب بخشدار پشت آب در شهريور 1390 ميباشد.
[22]. يک سرباز شهيد در جنگ تحميلي دارد به نام شهيد خدابخش رشيد.
[23] . توضيح: شهيداني که کنار اسمشان * است و حين مأموريت بر اثر حادثهاي شهيد شدهاند از نظر بنياد شهيد همانند ساير شهدا محسوب نميشوند.
[24]. در اسم اين شهيد دوگانگي است، حسنيزاده هم بيان شده است.
[25] . بيتي از سرودة حقير در سوگ برادر خودم.
[26] . راوي خاطره حجت الاسلام دهقان امام جمعه شهرستان سراوان.
[27] . راوي خاطره، آقاي ابراهيم ميشمست رزمنده دفاع مقدس از روستاي افضلآباد.
[28] . از جيهون تا وخش، دکتر محمد جعفر ياحقي و مهدي سيدي مرکز خراسان شناسي، چاپ اول 1378، ص30.
[29] . تاريخ سيستان، به تصحيح ملک الشعراي بهار، انتشارات پديده خاور، چاپ دوم آبانماه 66.
[30] . روحاني وارستهاي که تمامي فرزندانش هم روحانياند و از اعاظم و مخلصين که يکي از آنها امام جمعه نيکشهر است.
[31] . از بهترين عملها خوشحال کردن مؤمن است. پيامبر اکرم(ص) ، نهج الفصاحه، 3040.
[32] . تاريخ سيستان تصحيح ملک الشعراي بهار، انتشارات پديدة خاور، چ 2، آبانماه 1366، رفتن يعقوب به هراه و گرفتن هري، ص209.
[33] . کلام خود شهيد وقتي که به مرخصي آمده بود. راوي: جانعلي جناني.
[34] . قرآن کريم، سوره فجر، آيه 28 .
[35] . توضيح: شهدايي که حين مأموريت بر اثر تصادف يا... از دنيا ميروند از نظر بنياد محترم شهيد مثل ساير شهدا محسوب نميشوند و ما در اين نوشتار در کنار اسمشان ستاره (*) گذاشتهايم.
[36] . شهيد حسين شيخ ملازاده، مسئول مخابرات پيشين بوده و در عمليات انتحاري همراه سردار شوشتري به لقا الله پيوست، او متولد لورگ باغ است، اما خانوادهاش فعلاً در «ده عيسي» ساکنند و در همان روستا معرفي خواهد شد.
[37] . توجه: شهدايي که کنار رديف اسمشان ستاره (*) گذاشته در حين مأموريت و تصادف از دنيا رفتهاند و از نظر بنياد شهيد مثل ساير شهدا محسوب نميشوند.
[38] . توجه: بسيجي ويژه: در مراحل استخدامي سپاه به نيروهايي اطلاق ميشود که در آستانه رسمي شدن هستند. معادل نيروهاي آزمايشي يا پيماني در ساير ادارات دولتي.
[39] . خاطر مجموع، ديوان جامع اشعار حافظ، غزل 482.